chapter 10

568 70 0
                                    

لحن گفتنش گوشم رو نوازش می داد.این جمله...چقد غریب و دور بود...ولی باور کردنش...
-ی...یهویی اینو می گی و چه جوابی انتظار داری بشنوی؟من هیچی از تو نمی دونم...تازه من به خودم ق..قول دادم که به کسی اعتماد نکنم...
خون تو صورتم جمع شده بود و فکر می کردم الانه که از شدت تب پس بیفتم.
دستمو تو دستاش گرفت:ولی می تونی بشناسی...
می خواستم بگم نه.می خواستم پسش بزنن و فرار کنم.ولی کجا؟وقتی از دنیای بیرون به آغوشش پناه برده بودم جایی برای رفتن داشتم؟
آخرش تسلیم شدم.نمی دونم عقلمو به چی تسلیم کردم؟به...احساسات؟ یعنی انقدر قدرت داشتن؟
-خب...فکر نکنم برای من فرقی داشته باشه...ولی تومطمئنی؟تو بهتر از هرکسی می دونی من هرز...
انگشتشو روی لبام گذاشت:آدم می تونه با هزار نفر بخوابه و هنوز باکره باشه...حالا به من اجازه می دی قلبت رو از باکرگی در بیارم؟
دستامو از خجالت روی صورتم گذاشتم:ه...هرکاری دوس داری بکن...
حس کردم داره می خنده...نگو که سربه سرم گذاشته بود؟
^ببخشید...فقط داشتم فکر می کردم چقدر شبیه گربه می مونی.
-من به گربه ها احترام می ذارم...اونا بین حیوونا عاقلترینن.
مچ دستامو گرفت، اونا رو از رو صورتم برداشت و برد بالای سرم:خب از نظر هرکس خودش عاقل ترینه^*^
فرصت نکردم جوابش رو بدم.لبای داغش روی لبام قرار گرفت و ساکتم کرد. دستمو بردم لای موهاش و نوازشش کردم.زبونش رو روی لبام کشید و دهنم رو باز کردم.بارها و بارها اینکارو کرده بودم ولی اینبار...یه چیزی اضافه داشت.راستی من تا به حال از بوسه هام لذت برده بودم؟هیچوقت توی چندین و چندباری که رابطه داشتم سعی نکرده بودم لذت رو حس کنم.
دستاشو برد زیرلباسم و نوک نیپلم رو بین انگشتاش گرفت.سرمو جدا کردم:وایسا! الان!؟الان...آییی..
سر نیپلمو گاز گرفت:نمی تونم صبر کنم.اگه قراره مال من بشی باید الان مطمئن بشم!
بدنم رو لیس می زد،گاز می گرفت و جای کیس مارک باقی می ذاشت. خیلی زود شکمم پر از جای کبودی شده بود.
-آریا...وایسا...
پیشونیمو بوسید:گفتی برات فرقی نمی کنه نه؟پس بذار انجامش بدم چون برای من فرق می کنه.
دستمو دوباره لای موهاش بردم.حواسم بهشون پرت شد:موهات...
^ههوومم؟
-خیلی نرمه، دوسشون دارم.
اینو که گفتم انگار یه چیزی دوباره درونش شروع به کار کرده باشه شلوار و لباس زیرمو سریع کشید پایین.خواستم اعتراض کنم ولی لبامو بوسید و گاز گرفت.
ساعت روی دیوار حدودای 1 رو نشون می داد و من کنار کسی که ادعا می کرد دوستم داره خوابیده بودم...
******
-خب...دقیقا شما اینجا چه غلطی می کنی؟
^اومدم یه سر به ارشیا و آتوسا بزنم^_^
آریا جلوی من روی صندلی آشپزخونه نشسته و خیلی ملیح داره غذا درست کردنمو نگاه می کنه.اعصابم خورد شد.
-اگه اومدی بچه ها رو ببینی برو بشین تو پذیرایی!
با تیپا انداختمش بیرون-_-ساعت 8 شب بود و من تازه رسیده بودم خونه و داشتم شام درست می کردم.البته آریا هم باهام اومده بود. به خاطر آقا فقط یکی از کلاسای اونروز رو رفته بودم و تا یک ساعت پیش هم خواب بودم.
نشستم روی صندلی و سرمو بین دستام گرفتم.زیرلبی به خودم غر می زدم:خیلی خری که انقد راحت پا دادی!چرا قولتو شکستی احمق بی جنبه؟گیرم گفت دوست داره چرا باور کردی؟مگه بچه ای؟
اینا رو به خودم می گفتم ولی ته دلم از خودم ناراضی نبودم.فقط از نمی دونم چی به شدت داشتم حرص می خوردم!

دروغ حقیقیWhere stories live. Discover now