Chapter 22

345 33 0
                                    

شدت بلند شدم:چییییییییییییییییییییی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
^آ..آروم باش بابا..
کنارش نشستم:آخه...وایسا ببینم!من پسرم درسته؟بعد بخوای منو به خونوادت...خب آخه همه که مثل ماندانا نیستن!
آهی کشید:خب...یکم مشکل خواهیم داشت...ولی با خواهرام نیس...مشکل اصلی مادربزرگمه.
با تعجب نگاش کردم:هوم؟
بلند شد و دماغمو با دو انگشتش گرفت:وقتی این قیافه ی خنگ میاد رو صورتت خیلی بانمک می شی...می خوای دوباره ترتیبتو بدم؟
سرخ شدم و دستشو پس زدم:ا...الان بحث ما یه چیز دیگس!
آروم خندید:کیوت!..اهم اهم!می دونی راستش مادربزرگ من اصلا زن خوبی نیس...اونقدری که من یادم نمیاد تمایلی به مادربزرگ گفتن بهش داشته باشم.
-پس چی صداش می کردی؟
یه حالتی گرفت که انگار خیلی به خودش افتخار می کنه:عجوزه!
بهش توپیدم:بهتر نیس یکم با مادربزرگت بهتر حرف بزنی؟
^آخه...اون به ماها فقط به چشم وارثایی نگاه می کنه که باید طبق خواسته ی اون علایقمونو انتخاب کنیم.حتی اینکه بچگیام من با کی دوست بشم هم زیر نظر اون بود!
خودمو روی تخت ولو کردم:ولی بازم..
^خب...الان برای خودشیرینیم که شده باید باهاش خوب تا کنم..وگرنه همون بلایی که سرخواهرم اومد سر من و توام میاد...
-هه؟چه بلایی؟
کنارم دراز کشید و محکم بغلم کرد:فردا برات تعریف می کنم...شب به خیر...
خودمو توی سینش فشردم:شب توام به خیر...
**************
صبح با صدای زنگ ساعت بیدار شدم.امروز...یک شنبس درسته؟پس تعطیلم!
ساعتو خاموش کردم که متوجه حرف زدن آریا با یه نفر دیگه شدم...
^آها...اوهوم...حواست باشه عجوزه نفهمه!باشه باشه دیگه نمی گم...حتما برات سخت بوده که جواب بدی...آهان..باشه!پس بهشون بگو!ببخشید باعث شدم اون خاطرات یادت بیان...آه..می دونم می دونم..ممنون! تا بعد!
شلوارمو پوشیدم و از پله ها رفتم پایین:کم پیش میاد با ایران تماس بگیری!
^نه ایران نبود! همینجا بود...یکی از خواهرام!
-کدومشون؟
^همونی که گفتن به لطف عجوزه چندان زندگی خوشی نداشته...
نشستم روی مبل:خب؟
نوازشم کرد:دلت می خواد بدونی؟
-خیلی زیاد!
با قیافه ی یه دکتر سخت گیر نگام کرد:پس اول صبحونه!مهم ترین وعده غذایی!
با چهره گرفته رفتم سر میز.امروز اون غذا درست می کرد.با نگاه کرد بهش یاد مامان افتادم...حالا که یادم میاد همیشه از صبحونه بدم میومد.مامان همیشه سرم غر می زد که باید درست صبحونه بخورم، زودتر بیدار شم و شبا زودتر بخوابم.این چند سال اخیر شبیهش شده بود! چقد دلم براش تنگ شده بود!چقد بهش نیاز داشتم و نبود!چقد چقد چقد...
^پارسا؟ چرا گریه می کنی؟
با صداش به خودم اومدم.گریه؟...
دستمو گذاشتم رو گونم و تازه متوجه داغی اشکام شدم.سریع پاکشون کردم:ه...هاه؟ ها؟ چرا؟ من که انقد ضعیف نبودم!
هول شدم و تند تند دستمو رو چشمام می کشیدم.من احمق! نباید جلوش گریه کنم!
دستامو گرفت و از صورتم دور کرد:ببین...این روحیت...
لبامو محکم ولی کوتاه بوسید:این که انقد سعی می کنی قوی باشی..پس من اینجا چیم؟
سرمو انداختم پایین تا تو چشماش نگاه نکنم:نمی خوام..ناراحت شی...به خاطر بعضی احساسات احمقانه من...
دستامو ول کرد و سرمو محکم تو دستش گرفت:ول کن...درد داره..
محکم تو چشمام زل زد:تو مال منی! پس من باید همه چیزو بدونم! پس من باید تنها کسی باشم که اشکاتو می بینم!
آروم صورتمو ول کرد:من باید بهت حکومت کنم...و تو هم باید منو در اسارت خودت داشته باشی.
-اوهوم...
^خب؟ دلیل گریت؟
سرمو انداختم پایین:با دیدنت یاد چند سال گذشته..یاد غرغرای مامان سر زود خوابیدن و درست صبحونه خوردن..غرغرایی که خودم بعدا سر آتوسا کردم...
اشکام سرازیر شدن:دلم تنگ شد...الان وقت دلتنگی نیست ولی..واقعا نتونستم جلوشو بگیرم.مث بچه ها شدم نه؟
محکم بغلم کرد:من هرجور باشی دوست دارم!بعضی وقتا واقعا لازمته که گریه کنی!
لباسشو چنگ زدم و بی صدا اشک ریختم.درسته!اون دیگه اینجاس!نباید...نباید براش مشکل درست کنم...حتی منم...
-منم تلاشمو می کنم تا بهت برسم!
^ها؟
اشکامو پاک کردم و بهش نیشخند زدم:هیچی!زودتر بخوریم چون درباره خواهرت کنجکاوم!
******
^می دونی راستش...اون عجوزه از چیزی که تو فکر می کنی بدجنس تره...وقتی پدربزرگم زنده بود تمام مشاوره هاشو از اون می گرفت و بعد از مرگش توی جوونی دیگه هیچ چیز و هیچکس نمی تونست جلوی اون عجوزه رو بگیره!حتی با اینکه الان همه چی دست بابامه ولی انقد از مادرزنش حساب می بره که بی اغراق می گم بدون اجازش آب هم نمی خوره!
زیرلب ادامه داد:البته در زن ذلیل بودنش کسی شک نداره...
خندیدم:خب...بابای منم از مامانم حساب می برد...بعضی زنها زیادی قوین...
به صورتم خیره شد:دوس داشتم مادرتو ببینم.کسی که همچین پسری داره باید آدم فوق العاده ای باشه!
نذاشت جوابشو بدم و ادامه داد:می دونی راستش...یکی از خواهرای منم عاشق یه دختر همکلاسیش شد.... ولی اون عجوزه می ترسید این بهش لطمه بزنه...به هر حال اون بزرگترین نوه اش بود!

آهی کشید و ادامه داد:اسم خواهرم مانلیاس..آه البته اسم اصلیش یه چیز دیگس ولی از وقتی بچه بوده هم اسمشو تو شناسنامه عوض کرده و هم از همه خواسته اینشکلی صداش کنن...خب برگردیم به موضوع اصلی!
^حتما متوجه هستی،برای زنی که هیچ چیزی که مورد پسند نباشه توی کارنامش نیست قبول همجنسگرا بودن نوه اش چندان جالب نبود
پوزخند زد:می تونم بهت اطمینان بدم حتی ترجیح می داد وجود نداشته باشه...
به صورتش زل زدم:مگه...چی کار کرد؟
^می دونی یکی از نقاط جالب اون دختر چی بود؟
-هوم؟
^اون عاشق خونوادش بود.اگه می گفتن بین خونوادت و مانلیا یکیو انتخاب کن قطعا انتخابش خونوادش بود...ولی هیچکس اینو ازش نپرسید!اون عجوزه مجبورش کرد!
-هه؟
^اون هرجوی که می تونست خونوادش و دوستاشو آزار داد و آخر سر...وقتی دید مانی(مخفف مانلیا) منصرف نمی شه....تقریبا کشتش!

دروغ حقیقیWhere stories live. Discover now