-اوکی!برای امروز کافیه!
از روی مبل بلند شدم.به پشت دوربینا رفتم تا زودتر فرار کنم.
-ببخشید!
دست یه نفرو روی شونم حس کردم.مسئول گریمه:بفرمایید؟
-لباسات خیسه،نمی خوای عوضشون کنی؟موهاتم به خاطر این صحنه به هم ریخته.بیا تا برات درستش کنم!
به لباسام نگاه کردم و تازه یادم افتاد توی این صحنه کلی آب روی بدنم ریخت.حس نکردنم چیز کسل کننده ایه نه؟
لباسام و برداشتم و درحالی که به سمت اتاق گریم می رفتم با پچ پچ های دخترای حاضر بدرقه شدم:اون خیلی خاصه مگه نه؟
-خیلی خونسرد و باحاله!
-بازیشم فوق العادس!
-آآآآه!دلم می خواد باهاش حرف بزنم!
درو بستم و از شرشون خلاص شدم.اونا فقط حرف می زنن.هیچی از من نمی دونن.
البته حرف خنده داریه.خودمم چیز زیادی از خودم نمی دونم.فقط به اندازه 5 سال.5سالی که هیچی احساس نکردم.
لباسم رو عوض کردم و با بی حولگی جلوی آیینه نشستم تا موهامو درست کنه.اینستاگرامم رو باز کردم.کم کمش حدود سه زبان رو کامل مسلطم.به متن قشنگی برخوردم.
"اتفاق می افتد ها...
تو نمیترسی؟من میترسم!
که دخترت لاک بزند
پسرت قاه قاه بخندد
همسرت برای خودش و تو!
شراب بریزد...
و من هنوز توی کوچه ی خانه ی پدرت سیگار بکشم!میترسم!
بیا فکری کنیم برای این ترس...
حامد نیازی"
توی دلم خندیدم.یعنی کسی هم بوده که نسبت به من اینجوری باشه؟که هنوز هم به من فکر کنه؟
نه!اگه بود من اونشب...
-خب!تموم شد!تو یه آدم معروفی و یه مدل موی معمولی می تونه برای برگشتن به خونه کمک حالت باشه نه؟
بلند شدم و به رسم ادب تعظیم کردم:بله.خیلی متشکرم.منو می بخشید.
کتمو پوشیدم.عینکم رو زدم و از استدیو خارج شدم.قبلش بارون شدیدی میومد ولی احساس سرما در من نفوذ نمی کرد.
هنوز یک ماهم نشده که پاییز اومده ولی هوا سرده و بارون های پی در پی این سرما رو بیشترم می کنه.اونقدری که حتی منم سوزشو حس می کنم.
من با آدمای معمولی فرق دارم.چرا یه آدم معروف که توسط یکی از بزرگترین شرکتها پشتیبانی می شه انقدر برای زندگی بی انگیزس؟
خب این برمی گرده به 5 سال پیش.بدون هیچ رویا و حتی خاطره ای چشمام رو باز کردم و به سقف خیره شدم.نه می دونستم کی هستم و نه از کجا اومدم.
احساس گرما و سرما نداشتم مگه اینکه دماشون بالا باشه.مزه ها رو هم به زور از همدیگه تشخیص می دادم.شب و روزم توی بیمارستان یه جور می گذشت.احساس غم یا خوشحالی نداشتم.انگار یخ زده بودم.
و این کاملا درست بود!یه جورایی اعصابم بی حس شده بودن.به خاطر اینکه نزدیک 12 ساعت زیر برف شدید تقریبا دفن شده بودم.
چیزهای کمی می تونن احساسات منو تحریک کنن.مثل بچه گربه ی کوچولویی که گوشه ای خزیده و از سرما می لرزه.
آروم از روی زمین خیس برش داشتم و لای کتم پنهانش کردم:طاقت بیار باشه؟زودی می رسونمت خونه.
-انگار هنوزم از گربه ها خوشت میاد!
سرم رو بلند کردم و به قامت مردی که به دیوار تکیه داده بود خیره شدم:تو کی هستی؟
جا خورد:ب..ببین می دونم ممکنه از من متنفر شده باشی.اونطور که نا پدید شدی و حتی اسمت رو هم عوض کردی.ولی چی راضیت کرد که حتی از اون دوتا بچه هم سراغی نگیری؟
-کدوم دوتا بچه؟نگفتی تو کی هستی؟
کاملا معلوم بود که اعصابش خورد شده.نگاه غمگین و جالبی داشت.چرا انقدر رنگ چشماش برام آشنا بود؟
-مطمئنی که منو نمی شناسی؟باشه!
با سرعت به سمتم اومد و قبل از اینکه بتونم واکنشی بدم لبهامو بوسید.وقتی به خودم اومدم با شدت هلش دادم عقب.فکر کردم رفته کنار ولی زورش از من خیلی بیشتر بود.به جاش سرمو بیشتر به خدش چسبوند و لبهامو به دندون گرفت.اون ساعت از روز کسی چندان اونجا نبود ولی احتمالش بود یه نفر بیاد اونجا.
پشت کتشو کشیدم تا از خودم دورش کنم.یه بار دیگه لبهامو گاز گرفت و آروم سرشو برد عقب:هنوزم منو نمی شناسی؟پارسای من...
کتشو توی چنگ گرفتم:ب..ببین..من نمی دونم تو کی هستی..من حتی نمی دونم خودم کی هستم..
واکنشش کاملا معمولی بود.آروم بغلم کرد:پس...من هنوز هتل نگرفتم..می تونم بیام پیشت تا برام توضیح بدی؟
هلش دادم عقب:من چه جوری می تونم به تو اعتماد کنم؟
دستامو تو دستاش گرفت:همونطور که یه زمانی عاشقم شدی!
*********
-یعنی همه ی اینایی که گفتی زندگی من و اتفاقاتی بوده که بینمون افتاده؟
-باور نمی کنی؟
لیوانای قهوه رو گذاسشتم روی میز و رو به روش نشستم:بحث این نیست که من اینا رو باور کنم.برای باورشون مدرکی نیست.البته یه چیز دیگخ هم می مونه..
آهی کشیدم:اگه واقعیه...چرا نیومدی دنبالم؟
با شدت بلند شد و با چهره ی غمگین و شاکی تو صورتم خیره شد.صداشو برد بالا:فکر می کنی نیومدم؟کل شهرو دنبالت گشتم ولی نبودی.6 ماه تموم همه جا رو دنبالت می گشتم.بعدش فهمیدم بدون اینکه من بفهمم توی یکی از بیمارستانهای حومه ی شهر بستری بودی.تا پارسال هم دنبالت می گشتم و بالاخره پیدات کردم.اینجا توی ژاپن...
سرشو انداخت پایین و آروم نشست:چرا برنگشتی؟اگه فقط یه بار دنبال هویت واقعی خودت می گشتی سریع پیدات می کردم.پس چرا؟..
-چون انگیزه ای نداشتم!
-هه؟
به محل نامعلومی خیره شدم:من چیزی حس نمی کردم.نه خسته بودم و نه انرژی داشتم.احساس لذت یا ناراحتی یا غم نمی کردم.سرما و گرما رو اگه زیاد باشن در حد یه سوز کوچیک می فهمیدم.برای هیچ چیزی انگیزه نداشتم و فقط زنده بودم.
تا اینکه یه روز اتفاقی اون پیرمرد وارد اتاقم شد.
هول برش داشت:ا..اون پیرمرد>کی؟اون کیه؟
پوزخند زدم:چیه حسودیت شد؟نترس من از اون پیرمرد متنفرم.این که کمکش رو قبول کردم دلیل دیگه ای داشت.
-دلیل دیگه؟
-آره!می دونی اون رئیس یه شرکت در شرف ورشکستگی بود.شرکتی که افراد زیادی توش کار می کردن و با ورشکست شدنش افراد زیادی بیکار می شدن.
پس من قبولش کردم.چون چیزی احساس نمی کردم نیاز چندانی به بدلکار نبود.از طرفی توانایی یادگیری،شنیداری و دیداریم بالا بود.البته بویایی و چشاییم چندان تعریفی نداشتن.منم بعد از مدتی تمرین کارمو شروع کردم و حالا نسبتا معروفم.سود زیادی رو هم برای شرکت و البته اون پیرمرد قائل شدم.البته که اونا اشخاص و گروه های دیگه ای رو هم ساپورت می کنن ولی...تنها انگیزه ی من برای ادامه اینه که اگه من ادامه بدم می تونم برای افراد زیادی فرصت ایجاد کنم...
نمی خواستم عکس العملشو ببینم.سریع از جام بلند شدم:من...من فردا کار دارم باشه؟می رم بخوابم!
از سرجام بلند شدم:هرجا دلت می خواد می تونی بخوابی...
-یه جایی هست که دلم براش خیل تنگ شده!
دستمو کشید و باعث شد بیفتم روی پاهاش:خیلی دلم برای بغلت تنگ شده بود!
YOU ARE READING
دروغ حقیقی
Romanceخلاصه داستان:پارسا ؛خودساخته، سرد و متنفر از اکثر موجودات! از جمله خودش! اون مثل یه دانشجوی عادی زندگی نمی کنه.اون یه آدم عادیه ولی عادی فکر نمی کنه، عادی زندگی نمی کنه. ولی با ورود آریا ورق برمی گرده.زندگی پراز تنفر اون از دوست داشتنها پر می شه.و ش...