یه مدت نشستم تا یه مرد حدودا 25 ساله از پله ها اومد پایین.یه روپوش سفید تنش بود و یکم ژولیده ولی درکل می شد بهش گفت خوشتیپ!
اولش اصن حواسش به من نبود.آخرین پله رو که طی کرد تازه سرشو اورد بالا و چشمش به من خورد:واییی!ش...شما باید آقا پارسا باشی درسته؟
-هستم!
همینجور که براندازم کرد ادامه داد:من آریا صالحی هستم.می تونم پارسا صدات کنم؟تو هم منو آریا صدا کن.
سرمو به نشونه موافقت تکون دادم.
^خوبه!راستش من فیزیک دانم(یه قیافه ی حق به جانب گرفت) خیلیا می گن من دانشمندم که البته هستم.یه آدم فنی می خواستم که توی کارام کمکم کنه.می تونی بهم ملحق شی؟
خیلی سریع گفتم:من فقط دنبال یه کار با حقوق بالا می گشتم.شغل اولم از ساعت دو یا سه تا ساعت 6 و 7.این وسط سه ساعت خالی بود که فک کنم با این کار پر شه وبعضی شبها هم شیفت شب دارم...
^چه پر مشغله!پس موافقی اگه من حقوقت رو بیشتر کنم و تو از کار اولت استعفا بدی؟
-ا...اما...
^تو دانشجویی درسته؟حقوقتو تا هر سقفی که بخوای افزایش می دم ولی واقعا سطح علمی جامعه چیز مهمیه.قبول می کنی که حواستو بدی به درس؟
شاید بعد از 10 سال یه آدم خوب دیده بودم.شایدم آدم خوبی نباشه ولی مهم نیست.
-چشم!حتما!
شاید اینطوری می تونستم روسپی گری رو تموم کنم.خیلی وقت بود منتظر چنین فرصتی بودم.
^خب پس الان می خوام ببینم مهارتت چقدره و چقدر یادگیریت بالاست
چند تا آزمون ساده گرفت.حداقل برای نفر اول المپیاد ساده بودن نه؟^_^
بدون اینکه بفهمم ساعت 9 شد.می خواستم روسپی گری رو بذارم کنار ولی از دست این یکی نمی شه قصر در رفت.
-آممم...ببخشید من یه کاری دارم که باید برم...
^بسیار خب.فردا تا ساعت 1 اینجا باش.
-ولی فردا...
^آه راستی فردا تعطیله...برنامه ای داری؟
خوشحال کردن دوقلوها از کارم خیلی مهمتره:راستش به خواهر برادر دوقلوم قول دادم فردا بریم بگردیم.
^واقعااا؟پس اشکالی نداره منم بیام؟
-نه...فک نکنم...
^چه عالییییی!من 4 تا بلیط شهربازی دست نخورده دارم.فردا همدیگه رو اینجا می بینم قبوله؟مث بچه ها ذوق می کرد!
-چشم...پس من دیگه می رم.
سریع رفتم بیرون و یه تاکسی گرفتم.فک کنم بعد از مدتها اتفاقات خوبی دارن می افتن.البته اگه امشبو هم بگذرونم.
آقای محمدی یه پیرمرد خفن پولدار و منحرفه.صادقانه بگم اگه بچه هاش حواسشون بهش نبود حرمسرا باز می کرد! وارد باغ خونه شدم.مثل دیروز روی صندلی لم داده بود قهوه می نوشید. با دیدن من از جاش بلند شد:پارسا جان!از دیدن دوبارت خوشحالم!
به سمتم اوند و بازومو گرفت:م...منم از دیدن شما خوشحالم!
$ خوبه^^حالا همراه من بیا.
بازومو ول کرد و به طرف خونه رفت.منم دنبالش رفتم.با چشمام همه جا رو برانداز کردم.توی خونه پر عکس و آیینه بود.تازه توی یکی از آینه های قدی متوجه شدم چقد لاغر شدم.به هر حال من آدم بدغذا و کم اشتهاییم!
آقای محمدی داخل یکی از اتاق ها شد.قبل از اینکه وارد شم یکی از خدمه کیف و کتم رو گرفت.داخل با تصور من فرق داشت.فکر می کردم یه اتاق خالی دیگس ولی یه سالن بود با چند تا مرد میانسال که اشرافیت ازشون می بارید.
$ اینم پارسا که دربارش حرف زدیم...
سرشو نزدیک گوشم کرد و آروم گفت:امیدوارم نقشت رو بدونی. یکی از مردها نزدیکم اومد و باسنمو دست مالی کرد.ساکت ایستادم.
آقای محمدی منو کشید عقب:همراه ما می نوشی؟
تازه چشمم به شیشه بزرگ شراب روی میز افتاد.فقط از شیشه اش می شد فهمید چقدر گرونه!
خب من فقط چند بار خورده بودم البته تا حالا مست نشده بودم.ولی خب مطمئنا این شراب فرق داره...مقداری از پیک اول رو مزه مزه کردم.... تلخهههههههههه!~
البته بروز ندادم.
اولی،دومی، سومی...دیگه نمی تونستم بخورم.یکی از اون پیرمردا صورتمو توی دستاش گرفت و گفت:دیگه بسش نیست؟
$ چرا بسشه.لختش کنید.
نمی تونستم واکنش بدم.اگه بیشتر می خوردم نمی فهمیدم چه اتفاقی می افته ولی در اون حد اثر نکرده بود.چیزی که جلوی حرکتمو گرفته بود شراب نبود.ترس بود!
کاملا لختم کردن.یکیشون پاهامو بلند کرد و گفت:با یکم بازی چه طوری؟
یه جسم کوچیک بیضی شکل دستش بود.اون دیگه چیه؟
سور*اخمو باز کردن و اون رو گذاشتن توش.ناله ام دراومد.چند تا دیگه مثل همونم دادن تو تا دیگه جایی باقی نموند.یه کنترل دست آقای محمدی بود. نیشخند زد و یکی از دکمه ها رو فشارداد.اون بیضیا توی باسنم شروع به لرزش کردن.خیلی سریع تحریک شدم.نفس نفس زدنام و آه ناله هام بیشتر و بلند تر شد.دستامو گذاشتم رو دهنم ولی دونفر نگهشون داشتن.برا اولین بار سعی کردم بشمرمشون.5یا6 نفر بودن.دقیق نفهمیدم.آقای محمدی زیپ شلوارشو باز کرد و سرمو برد جلو.دهنمو باز کردم تا کامل بره تو دهنم. چشمامو بستم.یکیشون از پشت کمرمو لیس زد و دستشو کرد تو سور*اخم.جیغم خفه شد.یه نفر دیگه آلتشو نزدیک صورتم کرد و دومیه هم رفت تو دهنم.حالم داشت به هم می خورد.
انگشت از پشتم دراومد و یه چیز کلفت تر فرو رفت(خودتون می دونین چی نه؟)جیغ زدم و درجا ارضا شدم.هر چند مهم این نبود که من ارضا بشم. اونا کار خودشونو می کردن.دونفر دیگه دستامو گرفتن و به آلت تحریک شده ی خودشون گذاشتن.اشکم دراومده بود.دیگه طاقت ندارم...این شب آخره... تا مدت زیادی همین بساط بود.چندبار جاهوشونو عوض کردن و از نو ترتیبمو دادن.نفهمیدم چقد طول کشید ولی وقتی تموم شد همه جام پر اسپرم بود. دهنم و صورتم و تمام بدنم.
خواستم بلند شم ولی نمی تونستم.همه از اتاق بیرون رفتن و من موندم و خودم.آروم آروم بلند شدم و به سمت حمومی که توی اون اتاق بود رفتم.درو بستم و بی صدا گریه کردم.دیگه بار آخر بود.دیگه هرگز انجامش نمی دم...
bahar kuroko
ESTÁS LEYENDO
دروغ حقیقی
Romanceخلاصه داستان:پارسا ؛خودساخته، سرد و متنفر از اکثر موجودات! از جمله خودش! اون مثل یه دانشجوی عادی زندگی نمی کنه.اون یه آدم عادیه ولی عادی فکر نمی کنه، عادی زندگی نمی کنه. ولی با ورود آریا ورق برمی گرده.زندگی پراز تنفر اون از دوست داشتنها پر می شه.و ش...