پشت گوشم رو آروم و سریع بوسید.دستش رو از روی دهنم برداشت:نمی خوای صبحونه بخوری؟
خواست بلند شه که یقه ی لباسش رو کشیدم و لبهاش رو با خجالت بوسیدم.محکم و عمیق.
❣راوی آریا❣
از حرکت ناگهانیش خیلی تعجب کردم و همونجوری موندم.فکرشو نمی کردم الان خودش پیش قدم بشه.
ولی خب این بیشتر شکل پارسا نیست؟ کارهای غیرقابل پیشبینی و دور از انتظار....
دستم رو دورش حلقه کردم و روی تخت خوابونومش.آروم سرم رو عقب بردم و چشمهای قرمزش به خاطر تازه از خواب بیدار شدن رو باز کرد.رنگ سبز چشماش الان بیشتر معلوم بود.
دستم رو آروم آروم زیرلباسش بردم:اشکالی که نداره؟ بعد از یه مدت...
صورت سرخش رو آروم تکون داد.تقریبا بهش حمله کردم!
لباسش رو دراوردم و دستهاش رو بالای سرش گیر انداختم.از شکمش شروع کردم به بوسه زدن و تا گردنش بالا رفتم.آروم ناله می کرد و ضربان قلبش تند شده بود.
شلوارش رو پایین کشیدم.زانوهاش رو به هم چسبوند و دستاش رو تکون داد تا آزاد بشه:وایسا...
لبهام رو روی لبهاش گذاشتم و درحالی که باهاش ور می رفتم ناله هاش رو توی ذهنم حس می کردم.دستهاش رو ول کردم و دوتا انگشتم رو توی دهنش بردم.قیافش خیلی خواستنی شده بود!
💦راوی پارسا💦
از ور رفتن با من خوشش میاد💢قیافش جوری بود که انگار از اینکه توی دستهاشم خیلی داره لذت می بره و این اعصابم رو خورد می کرد!
انگشتاش رو محکم گاز گرفتم! دستش رو با شدت عقب کشید.
-چرا...
نذاشتم حرف بزنه.هلش دادم و روی شکمش نشستم.دکمه های لباسش رو باز کردم و سرم رو توی گردنش فرو بردم.به محکم ترین شکل گردنشو گاز گرفتم!
از درد ناله کرد و موهامو کشید.سرم رو عقب بردم و به جای دندونام و کبودی خیره شدم.
دستش رو روی صورتم کشید:درد داشت.
زبونمو دراوردم و رومو اونور کردم و عقب رفتم.تازه متوجه شدم که آلتش از زیر شلوار برجسته شده.
چرخید و دوباره روم قرار گرفت.خواست ببوستم که دستمو روی دهنش گذاشتم.مچمو گرفت و کف دستمو بوسید.رومو ازش برگردوندم.صدای آروم و کلفتش توی گوشم می پیچید و تنم رو می لرزوند:می تونم شروع کنم؟
سرمو به طرفش برگردوندم و لبخند شیطنت باری زدم.بوسه ای روس نوک دماغم نهاد و پاهام رو بالا اورد.
دستش رو روی عضوم کشید و بدون اینکه چیزی بگه دوتا انگشتش رو داخلم برد.
انگشتاش رو داخلم حرکت می داد.سرش رو پایین اورد و شروع به خوردن نیپلهام کرد.انگار دقیق می دونست کجای بدنم حساسه.
احساس...به لطف داروهایی که دکتر جدید نوسته بود و اتفاقات دیروز داشتم بیشتر احساس می کردم
حالا بیشتر یه حسی داشتم انگار که اکثر قسمتای بدنم سر شده و سخت احساس می کنه.ولی بعضب جاها تقریبا احساسات کامل رو داشتن.
همش به لطف آریا بود...به خاطر اینکه کنارم بود...
بدون اینکه چیزی بگم محکم بغلش کردم.انگشتش رو بیرون کشید:چی شد یهو؟!
سعی می کردم بغضمو فرو بدم:ممنونم...برای اینکه..برای اینکه...
آروم ازم فاصله گرفت و به چشمهای اشکبارم زل زد.اشکهام رو لیسید:تو نباید از من تشکر کنی...من هرکاری که تا الان کردم به خاطر دوست داشتنت بوده...من به تو نیاز دارم و همین که اجازه می دی کنارت باشم برام بهترین چیزه...پارسا..قول می دی دوباره تنهام نذاری؟
جوابی نداشتم که بدم.اینو از من ترسو می خواست؟ منی که احساس می کردم باید فرار کنم؟
صورتمو توی دستهاش گرفت:مهم نیست قول بدی یا نه! تا هرجا که بری، هرچند بار که پسم بزنی...من تا ابدیت دنبالت میام و نمی ذارم چشمهات مال کسی جز من باشه..من خیلی حسودم پارسا! به تک تک اون کسایی که عکست رو توی مجلات و تلویزیون می بینن و عاشقت می شن حساسم.
خندم گرفت و درحال که گریه می کردم زدم زیر خنده.
-چیش خنده داره؟!
-نه..هاهاها...فقط...خیلی خیلی خیلی بانمک بود...
دستم رو روی گونش کشیدم:من بهت قول می دم...حتی اگه بخوام هم...فراموش کردن خیلی چیزها برام محال ممکنه!
با صدای رعد و برق لبهاش روی لبهام قرار گرفت و قلب مرددم رو اروم کرد.
![](https://img.wattpad.com/cover/131391210-288-k881657.jpg)
YOU ARE READING
دروغ حقیقی
Romanceخلاصه داستان:پارسا ؛خودساخته، سرد و متنفر از اکثر موجودات! از جمله خودش! اون مثل یه دانشجوی عادی زندگی نمی کنه.اون یه آدم عادیه ولی عادی فکر نمی کنه، عادی زندگی نمی کنه. ولی با ورود آریا ورق برمی گرده.زندگی پراز تنفر اون از دوست داشتنها پر می شه.و ش...