تا صبح کابوس می دیدم.کابوس خودم که دارم دنبال پدر و مادرم می دوم و فریاد می زنم:لطفا!تنهام نذارین!
ولی نمی رسم.فقط دورتر و دورتر می شم.اونشب برای اولین بار بعد از مدتها، تنهاییو با تک تک سلولام احساس کردم!...
صبح با یه قیافه ی مزخرف از خواب بیدار شدم.پنجشنبه هان؟
خوش به حال بچه ها! تعطیلن!
به هر زوری بود با خمیازه و کش اوردن بدنم و 20 دقیقه انتظار برای لود شدن آماده شدم.فقط باید پرونده هامو تحویل و استعفا می دادم. حدودای ساعت 9 برگشتم خونه و رو تخت ولو شدم.حتما بچه ها دوباره تا شب پای گوشی و کامپیوتر بیدار بودن. چیه فکر کردین ما از این چیزا نداریم؟یادمه گفتم دنبال یه زندگی عالی برای دوقلوهام!به عبارت دیگه هر چقدر می تونم کار می کنم تا همه چیز براشون بگیرم.تازه گرون ترین چیز مواد غذایی و هزینه رفت و آمده.
9:30 بود که یادم افتاد امروز کلاس دارم و با بیشترین سرعت خودمو رسوندم کلاس.کلا 10 ثانیه قبل از استاد رسیدم. بازم امتحان!
اینطوری نیست که بلد نباشم ولی اصلا از فشار اوردن به مغزم خوشم نمیاد.هرچند سوالاش ارزش فشار اوردنم ندارن!
طبق معمول امتحانو اولین نفر تموم کردم و از کلاس زدم بیرون:آآآخخخخ خستمههههههههه!
+هوی جهانمردی!
برگشتم و پشتمو نگاه کردم.یکی از پسرای نسبتا خوشتیپ و دخترکش دانشگاه با دوتا از دوستاش.اینجور آدما از نظر من حتی ارزش به یاد اورده شدنم ندارن.فقط نمراتش تو درسایی که استاداشون زنن خوبه.دلیلشم واضحه نه؟
-با من کاری داشتین؟
بازومو گرفت:می خوام کمکمون کنی!
از گرفتن بازو اصلا تجربه ی خوبی نداشتم ولی نه زور دعوا داشتم نه حوصله ی دردسر وسط دانشگاه.همراهشون رفتم.
منو وارد یکی از کلاسای خالی طبقه ی آخر کردن و درو قفل کردن:خب خب آقای پارسا جهانمردی...کنجکاوم تو واقعا پسری؟این نازی از یه پسر بعیده!
-چ...چی می گی؟پسر بودن و نبودن من چه فرقی داره؟
+حالا می فهمیم.بچه ها لختش کنین!
وای دوباره نه!تا می تونستم تقلا کردم ولی دوتا گنده لاتو چه به من؟ +هههمممم...انگار واقعا پسری...چه خسته کنند...
بعد انگار که نظرش عوض شده باشه:اما اگه پسرش تو باشی من مشکلی ندارم.باید به ما حال بدی.
با یه حالتی که سعی می کردم گریه نکنم التماس کردم:ن...نههه!خواهش می کنم!
با یه دستش صورتمو گرفت.ناخوناش خیلی اذیت می کنه:ببین جوجه اگه قراربود بذارم بری اصن نمی اوردمت اینجا.حالا هم بچه ی خوبی باش!
اومد زیپ شلوارشو باز کنه که از زیر میز استاد یه صدایی شنیده شد:خیلی رو اعصابین!
چهرشو نمی دیدم و فقط صداش تو گوشم بود:اینجا لخت کردن یه پسر بیگناه مثل این بدجنسانه نیست؟
صداش خشمگین شد:برین گمشین تا تحویل حراست ندادمتون!
ولم کردن و منم جرات کردم چشمامو باز کنم.
-آ...آریا؟
دستشو به سمتم دراز کرد:حالت خوبه؟
با چشمای پر از اشک بدون اینکه فکرکنم پریدم بغلش.پشت کتشو تقریبا چنگ می زدم و سعی می کردم بلند گریه نکنم:فک...کنم...
بغلم کرد و گفت:خوبه.
شلوارمو برداشت و کمک کرد بپوشمش.به اینکه باهام مثل بچه ها رفتار می کرد اعتراض نمی کردم.شایدم به این رفتار نیاز داشتم.حتی وقتی مامان بابا زنده بودن من برادر بزرگه بودم.خوشحال بودم که تشویقم می کنن ولی واقعا..ودلم می خواست یه نفر بهم اعتماد نداشته باشه و مراقبم باشه.
^دیدی می تونی به من اعتماد کنی؟
به چشماش نگاه کردم.چقدر مهربون و عمیق...
^منم می دونم از پس همه چی بر میای...ولی می شه؛ مراقبت باشم؟ روی زمین نشسته بود بغلم کرده بود.هر لحظه ممکن بود یه نفر بیاد ولی..
واقعا حس محافطت شدن چیز خوبیه...
-تو...زیادی برای من مایه می ذاری...اصن اینجا چی کار داشتی؟
صورت سرخمو انداختم پایین.
^یه سری کار اداری داشتم
سرشو به گوشم نزدیک کرد:می خوای دلیلشو بدونی؟
صداش خمار بود:بهم بگو...می خوای؟
زیر لب گفتم:از دلیلش وحشت دارم ولی...آره!
^آخه دوست دارم!
خیلی سریع جواب دادم:تو منو نمی شناس...
^خیلی خوبم می شناسم!تو نمی دونی ولی من از قبل اینکه برای کار پیدا کردن به خونم بیای حواسم بهت بود.اینکه اون آگهی در محل رفت و آمد تو بود اتفاقی نبود..
-وایسا ببینم!بیشتر توضیح بده اصلا نمی فهمم!
^اینجا که نمی تونم آخه!بیا بریم تا برات بگم!
تو راه خونش حرف نزدیم.می خواستم بهش بگم توضیح بده ولی داشتم از خجالت آب می شدم.
بالاخره رسیدیم به خونش.نذاشت خودم پیاده شم.مثل کیسه برنج (!؟) بلندم کرد و برد انداخت رو تخت:حالا برات توضیح می دم.
همونجا بغلم کرد و سرشو گذاشت رو سینم.صدای قلبمو مطمئنا می شنید ولی به دلایلی که خودمم درک نمی کردم چیزی نگفتم و ساکت منتظر شدم.
^چند سال پیش اتفاقی دیدمت که داری زیربارون گریه می کنی.کنجکاو شدم چرا باید یه پسر دبیرستانی زیربارون جوری گریه کنه که فرق اشکاش و بارون مشخص شه؟(می دونستم منظورش کی بود.اواخر سال دوم، وقتی تقریبا بریده بودم!) همون روز توجهم بهت جلب شد.گشتم دنبال اسم و مشخصاتت.بعد از مدتی متوجه اتفاقاتی که توی دبیرستان برات اتفاق افتاد شدم.کسیم که اون پسر دبیرستانیو مجبور به اعتراف کرد من بودم...
این برام زیادی بود.ولی نه می تونستم فرار کنم و نه واکنش بدم. ^انقدر احمق بودم که نگشته بودم دنبال خونت.برای همینم بعد فارق التحصیلی گمت کردم.ولی وقتی به عنوان رتبه ی برتر وارد این دانشگاه شدی دوباره دیدمت.فقط ساعات بین رفت و آمد کلاسا نگاهت می کردم تا متوجه شدم انگار هر روز داری ضعیف تر می شی.گفتم شاید کار نداری برای همینم فقط یه آگهی همونجا چسبوندم.منتظر بودم زنگ بزنی و بالاخره زدی. وقتی برای اولین بار رودررو دیدمت می خواستم پر در بیارم.با خودم گفتم چقدر ناز و بانمکه...
-هوی!
^آه ببخشید!اهم...ولی وقتی نزدیکای شب رفتی یه جورایی نگرانت شدم برای همینم تعقیبت کردم.وقتی وارد خونه ی اون پیرمرد شدی داشتم شاخ درمی اوردم ولی وقتی اون جای کبودی رو دیدم و خودتم گفتی قبول کردم. حالا نمی دونم منو حال به هم زن می دونی یا نه...
سرشو از رو سینم بالا اورد و بهم زل زد:می شه با من باشی؟
YOU ARE READING
دروغ حقیقی
Romanceخلاصه داستان:پارسا ؛خودساخته، سرد و متنفر از اکثر موجودات! از جمله خودش! اون مثل یه دانشجوی عادی زندگی نمی کنه.اون یه آدم عادیه ولی عادی فکر نمی کنه، عادی زندگی نمی کنه. ولی با ورود آریا ورق برمی گرده.زندگی پراز تنفر اون از دوست داشتنها پر می شه.و ش...