Chapter 16

478 39 0
                                    

جلوش نشستم و طبق دستورش زیپ شلوارشو با دندونم باز کردم.حق استفاده از دستامو نداشتم. آلت راست شدش از زیرشلوار بیرون اومد و جلوی صورتم قرار گرفت.واقعا نمی خواستم و نمی تونستم.ولی خودش صورتمو گرفت و آلتشو هل داد توی دهنم.
_زود باش!
سرمو عقب جلو بردم.موهامو کشید و سرعتمو بیشترکرد.دستمو اوردم بالا که یه طرف صورتم داغ شد پرت شدم عقب:مگه نگفتم حق نداری از دستات استفاده کنی؟حالا که اینطور شد من می دونم و تو!
بلندم کرد و انداختم رو تخت.پاهامو برد بالا و دستشو روی باسن و آلتم کشید.خجالت آور بود ولی داشتم تحریک می شدم.
همونجوری یهویی دوتا انگشتاشو برد داخل.جیغ کشیدم ولی بعدش سریع دستامو گذاشتم رو دهنم.انگشت سومشم کرد تو و اونا رو توم حرکت داد.
انقدر باهام ور رفت تا ارضا شدم.خنده ی کوتاه و مسخره ای کرد و بلندم کرد و نشوند رو آلتش.قبل از اینکه داد بزنم موهامو چنگ زد و لبهامو بوسید.صدام توی دهنش خفه شد.تمام گذشته ی مسخرم از جلوی چشمم گذشت تا رسیدم به آریا
آریا...
ببخشید آریا...
ببخشید...
زیرلب آریا رو صدا کردم و احمد شنید.عصبی شد.کرواتش رو برداشت و پیچید دور گردنم.انقدر سفت که گفتم الان می میرم.کروات رو گرفتم و سعی کردم نذارم دور گردنم تنگ تر بشه.
_یه بار دیگه اسم کسی جز منو بیاری من می دونم و تو!فهمیدی؟
-ب..با...ش..ه..چش..
_خوبه!
کروات رو ول کرد ولی فرصت استراحت بهم نداد.
ببخشید...
*********
چشمام رو باز کردم و هیکل تار غریبه ای رو دیدم.نمی خواستم چشمامو کامل باز کنم چون خوب می دونستم کیه.
_بیدار شدی عشقم؟
دستش رو روی لبهام کشید و بوسه کوتاهی برشون زد.آروم بلند شدم و خودم رو توی آینه ی روبروم دیدم.گردنم کبود بود و همه جای بدنم جای گاز دیده می شد.سر نیپلمم می سوخت و زخم شده بود.
کمکم کرد بلند شم و لباسی که برام آماده کرده بودن رو بپوشم.لباس سفید نسبتا قشنگی بود.دوباره به خودم نگاه کردم.شبیه یه پسر خیلی پولدار افسرده شده بودم.چشمام برقی نداشت.حتی از عکس توی آینه هم متنفر بودم.
_می گم موهات توی خواب خیلی به هم می ریزه ها!
موهام رو شونه و مرتب کرد.
-ساعت چنده؟
دهنم خشک بود.
_بالاخره یه چیزی گفتی!ساعت 11،چه طور؟
-باید برم پیش بچه ها.به کارمم نمی رس..
_دیگه نمی خواد بری سر اون کار.بعداز ظهرم باهم می ریم پیش بچه ها.قبوله؟
-چاره ی دیگه ای هم دارم؟
_نمی شه یکم با عاشقت مهربونتر باشی؟
پوزخند کوتاهی زدم.دلم گریه می خواست ولی چشمام خشک و سنگین بودن.چقدر بعد از شب دردناک دیشب مهربون شده بود!
در باز شد و توماس اومد داخل.نگاهی به من انداخت از دیدم وضعیت گردنم و حالت چشمام تعجب کرد.
_کاری داشتی؟
حواسشو داد به کارش:ارباب جوان.کارهای اداری باقی موندن.در ضمن شما هنوز صبحانه هم نخوردید.اگه تشریف نیارید برنامه کاریتون به هم می ریزه.
احمد منو از پشت بغل کرد و نفسشو با صدا داد بیرون:باشه باشه الان  میایم.حالا گم شو!
توماس بیرون رفت و احمد منو بیشتر به خودش فشار داد:خوشحالم که مال من شدی.
موهام رو بوسید و از روی تخت پاشد.دستش رو دراز کرد تا کمک کنه بلند شم.
دست سردمو توی دست بزرگش گذاشتم و همراهش رفتم. آریا.. کجایی؟
*************
از زبون آریا (///^///)
می دونم خیلی تنبل و بچم ولی بالاخره بعد از دوماه تونستم مرخصی بگیرم.دل تو دلتم نیست که برم دم خونش و قیافه ی هیجان زدش رو ببینم...
خب این اتفاقی بود که قرار بود بیفته.ولی دلم طاقت نیاورد و بهش ایمیل دادم.هرچند که خدا رو شکر ندید.حداقل جوابی نگرفتم.اینطوری می تونم سورپرایزش کنم.حتما خسته بوده و خوابیده.
نشستم توی هواپیما و ساعت 2 به وقت ایران رسیدم.یه راست تاکسی گرفتم دم خونه ی پارسا.
پارسا رو اینکه بچه ها نصفه شب از خواب بپرن حساسه پس به جای زنگ در به موبایلش زنگ زدم و بعد از کلی زنگ خوردن به جای خودش ارشیا برداشت:بله؟
^الو ارشیا؟گوشیو بده پارسا!
آتوسا گوشیو گرفت:داداش هنوز نیومده خونه.ما هم کیف و موبایلشو تو کوچه بغلی پیدا کردیم...می شه بیاین اینجا؟
شدیدا نگران شدم:من الان پایینم درو باز کن.
رفتم تو و نشستیم فکر کردیم.آخرشم تصمیم گرفتم موبایلشو باز کنم و توش دنبال سر نخ بگیرم.راستش واقعا از فوضولی تو گوشی متنفرم.
چیزی که بهش برخوردم تعجب برانگیز بود.کلی پیام عاشقانه از طرف یه شخص ناشناس که حتی بازشونن نکرده بود.یه آدرسم بود.
من به پارسا شکی ندارم.ولی به این شماره چرا.هرجا باشه پیداش می کنم.هرطور شده...

دروغ حقیقیWo Geschichten leben. Entdecke jetzt