آب پرتغال...طعم شور و شیرین...چه طعم غمگینی!
راستی!چی شده که من الان توی این سرما...بدون لباس مناسب نشستم و با آخرین پولی که داشتم دارم آب پرتغالی که از دستگاه گرفتمو می خورم؟خب این...
*****
با پارسا وارد خونه ی ویلایی قشنگی شدیم:برعکس خونت توی تهران این یکی به نظر معمولی تره...(ولی همچنان بی دلیل بزرگه!)
^خب...به هرحال تمیز کردن یه خونه ی بزرگ سخت تره و درضمن...
دستاشو گذاشت روی شونه هامو و سرشو از پشت به گوشم نزدیک کرد:این خونه ی ماست♥️
وارد خونه شدم و در کمال تعجب تمیز دیدمش.فکرمو خوند:قبل از اینکه بیام ایران یکی رو استخدام کردم تا هر روز تمیزش کنه.
-آه...که اینطور
وسایلمو برداشت و رفت سمت اتاقا:خببب حالا وسایلتو می چینیم!
نذاشت کمک کنم و هرجوری که دوست داشت وسایلمو چید.به زور هم لباسامو به سیقه خودش عوض کرد.
^واو!می ترسم دخترا بدزدنت!
بالشتو به سمتش پرت کردم:نگرانی باید از طرف کی باشه؟
بالشتو انداخت یه طرف دیگه. به سمت تخت هلم داد و روم خیمه زد:من حتی به این لباسایی که تنت کردیم حسودی می کنم...
شوکه شدم و ناخودآگاه هولش دادم.لبخندی زد و صداشو اورد پایین:این که هنوزم پسم می زنی...خیلی با نمکترت می کنه...
دستامو تو دستاش گرفت و انقدر نزدیک شد که نفساشو روی گردنم حس می کردم.سرخ شدم:ب...بهتر نیست بریم بگردیم؟
دستامو برد بالای سرم نگه داشت:ههههه؟ولی...(صداش رو اورد پایین و سرشو به گوشم نزدیک کرد)من می خوام انجامش بدیم..
به گوشم بوسه ای زد و دستامو شل کرد:پس سوالمو جواب می دی؟
دستامو برداشتم و بردم لای موهاش:اوهوم~هر چی هست بپرس!
سرشو گذاشت رو سینم:اگه...اون روز...کسی غیر از من بود و.. می گفت عاشقته...قبول می کردی؟
-راستشو بگم؟
^اوهوم...
موهاشو نوازش کردم:راستشو بخوای...مطمئن نیستم...اون موقع اونقدر تشنه ی محبت بودم که به آدمی مثل تو نیاز داشتم، به اون جمله نیاز داشتم...ولی..
سرشو اورد بالا او و تو چشمام خیره شد.لبخند بدجنسی زدم:اگه زودتر نجنبیده بودی شاید یکی منو تصاحب کرده بود!
دماغمو با دوتا انگشتش گرفت:حیف من نبود؟
دهنمو باز کردم تا نفس بکشم و جوابشو بدم ولی سریع زبونشو برد تو دهنم.یکم که گذشت سرشو برداشت:الان دیگه مال منی! راستی انگلیسیت در چه حده؟
درست نشستم:ههوووممم...راستش امتحان کتبی همیشه نمره کامل گرفتم ولی شفاهی...
دستامو گرفت و بلندم کرد:پس بذار امتحان کنیم!
توی پذیرایی روی مبل روبری هم نشستیم و هرجور می تونستیم تمرین کردیم.حرفاشو کامل می فهمیدم ولی موقع جواب دادن مشکل داشتم.
^آآآآآآه!لحجت مشکل نداره حرفام رو هم کامل می فهمی...پس چرا موقع جواب دادن من و من می کنی؟
-(///^///)نمی دونم!هول می شم خب!
یکم فکر کرد و بلند شد:پس از الان توی خونه انگلیسی صحبت می کنیم!
-هه؟ولی من...
انگشت اشارشو گذاشت روی لبم:حرف نباشه^_^بریم بگردیم؟
-اوهوم
*****
تو خیابون جو برام ناآشنا بود.اینطور نبود که حس بدی داشته باشم.ولی جو فرق داشت.یه جور خاص بود.برای منی که پامو از تهران بیرون نذاشته بودم.
توی راه بیشتر حرفاشو انگلیسی می گفت و منم هرجوری بود جواب می دادم.همه جا گشت زدیم و حسابی خرید کردیم.واقعا خوش می گذشت.حتی اگه هیچکاری نمی کردیمم...به خاطر بودن اون خوش می گذشت!
طرفای نصف شب هم بعد از غذا خوردن برگشتیم خونه و تقریبا روی تخت ولو شدم.
کنارم روی تخت دراز کشید و سرشو به دستش تکیه داد:ببخشید...خستت کردم؟
دستمو روی صورت گذاشتم:مهم نیس...بهم خوش گذشت.
^پس...
خیلی سریع روم خیمه زد و لباشو نزدیک لبام اورد:بیا یه کار خوب انجام بدیم...
***********
بعد از دوهفته تقریبا راه افتادم و وارد دانشگاه شدم.همه چیز نسبتا معمولی بود.خیلی نمی تونستم با کسی قاطی شم ولی مهم نبود.آریا همیشه کنارم بود.همین به تنهایی کافی نیست؟
یکم از بچه ها دور بودم ولی تقریبا هرروز چکشون می کردم و حواسم بهشون بود.کمتر لحظه ای بود که نگرانشون نباشم ولی با وجود ماندانا اونا بی مورد به نظر می رسیدن.
یه شب دیگه هم گذشت.فقط یکم فرق داشت.بعد از اون همه چیز فرق داشت.
^پارسا؟
-هوم؟
سرمو از روی سینش بلند کردم و چشماش زل زدم.کاش اون حرف رو نمی زدی آریا!
^می خوام که...به خانوادم معرفیت کنم!
YOU ARE READING
دروغ حقیقی
Romanceخلاصه داستان:پارسا ؛خودساخته، سرد و متنفر از اکثر موجودات! از جمله خودش! اون مثل یه دانشجوی عادی زندگی نمی کنه.اون یه آدم عادیه ولی عادی فکر نمی کنه، عادی زندگی نمی کنه. ولی با ورود آریا ورق برمی گرده.زندگی پراز تنفر اون از دوست داشتنها پر می شه.و ش...