خب این بود داستان دوره ی دبیرستان من.البته فکر نکنین همش در کار و سک*س و غم خلاصه می شد.کلی اتفاقای خوب هم افتاد.دوماه بعد یکی از بچه های فارغ التحصیل که توسط اون پیرمرد مثلا مشاور بهش تجاوز شده بود ازش شکایت کرد و اون هم از کار بیکار شد.منم یه کار درست و حسابی و پر در آمد پیش یه پیرمرد مهربون پیدا کردم.هرچند دیگه اعتماد نداشتم. اونم حتما به خاطر سنش نمی تونست کاری به کارم داشته باشه.اتفاق بعدیم خبر دار شدنم از تصادف شدید و تو کما رفتن احمد بود.پارسا جهانمردی اونقدر آدم بدی نیست که از این خبر خوشحال بشه ولی اونقدرم آدم خوبی نیست که براش دعا کنه یا بره عیادتش.زندگی مردم به من چه؟
این همش نیست!من حتی توی المپیاد ریاضی فیزیک رتبه ی اول شدم و برای همین دانشگاه بدون کنکور توی رشته ریاضی قبولم کرد!
******
خب الان این منم.به شدت خستم و پشتم درد می کنه.چراشو فک کنم خودتون حدس زدین.ناگهانی شرایط اقتصادی اونقدر بد شد که دوتا کارم جواب نمی دادن و مجبور شدم به کار دبیرستانم ادامه بدم.یه عالمه پیرمرد پولدار بچه باز وجود داره!
خیلی خوشحالم که به اجاره خونه جور کردن نیاز ندارم.پس انداز پدر و مادرم هم توی بانک محفوظه.نمی تونم از اون استفاده کنم. الان دیگه دوقلوها بزرگتر شدن.آتوسا یه سال رو جهشی خوند و الان هشتم توی یه مدرسه ی تیزهوشانه.بچه ها سریع بزرگ می شن!
ارشیا بیشتر از درس به ورزش اهمیت می ده.تیمش توی مسابقات ملی اول شد.رشتش بسکتباله.برعکس من هم قدش بلنده هم هیکلش درسته. بعضی وقتا یاد حرف مامان می افتم:تو و آتوسا به من رفتین.باهوش و ناز!
بعد سینشو جلو می داد و می گفت:اما ارشیا به باباتون رفته.خنگ و قد بلنده و خوش هیکله.
اون موقع ارشیای کوچولو داد می زد:من خنگ نیستم!
و شروع می کردن به جر و بحث و مامانم کلی سر به سرش می ذاشت.حالا هم مث اون موقع همه خوشحالن...صبر کن..همه؟
خب منم تا وقتی سربار کسی نباشم مشکلی ندارم.وقتی برای خوشیختی یه نفر دعا می کنی کس دیگه ای رو نفرین می کنی. یه روز داشتم توی خیابون می رفتم که به یه آگهی استخدام برای یه فرد فنی برخوردم.یکی از کارایی که قبلا امتحان کرده بودم مکانیکی بود.حقوقشم جوری که می گفت مناسب بود.بهش زنگ زدم و آدرس گرفتم که برم پیشش. خوشحال شدم.شاید می تونستم زمان کارم رو بیارم پایین تر.اشکال نداشت اگه حقوقش یکم کمتر می بود. خریدارو گذاشتم خونه و لباسامو عوض کردم.دیشب تا صبح پیش یه پیرمرد منحرف دیر انزال بودم-_-باید به خاطر اینکه کارم به بیمارستان نکشید ممنون می بودم.تن ماهی رو گذاشتم توی آب جوش روی گاز تا ضد عفونی شه و جلوی تلویزیون ولو شدم:آآآخخخخ مردممم!
روشنش کردم و تکرار فیلمای چرت صدا سیما رو نگاه کردم.شاید بعدا باید یه ماهواره بگیرم. 20 دیقه بعد پاشدم و برنج درست کردم.بچه ها به زودی برمی گشتن. محض احتیاط برای آتوسا سرویس گرفته بودم.می دونم پر خرجه ولی دوست ندارم کسی مزاحمش بشه.خیلی بده قیافت با اخلاقت نخونه>·<
صدای پیچیده شدن کلید توی در اومد. ارشیا:آآآآخخخخ گشنمه!
آتوسا:پاشو برو یه دوش بگیر بوگند عرق می دی!
ارشیا:من یه مردم!
آتوسا اعصابش خورد شد:از داداش یاد بگیر.قشنگ جنتلمنه!همیشه تمیز و آراستس.
ارشیا چشماشو چرخوند و تازه متوجه من شد:ااا سلام داداش!
آتوسا خودشو لوس کرد:سلام داداشی جونممم♥️♥️♥️
-سلام،سلام!برین لباساتونو عوض کنین.ارشیا خان برو یه آب به پاهات بگیر بعد ناهارم برو حموم.آتوسا تو هم لباساتو پخش و پلا نکن
ارشیا:شلخته!
آتوسا:بچه کثیف!
زبونشونو برای هم دراوردن و هرکی چپید تو اتاق خودش.البته در بسته بود ارشیا با مخ رفت توش:آیییی...
نفسمو با سر و صدا دادم بیرون و به آشپزخونه برگشتم.غذا رو کشیدم و تزیین کردم. برگشتن تو آشپزخونه و سرجای خودشون نشستن.طبق یه قرار ناگفته هر کسی صندلی خودشو داشت.دوتا صندلی خالیم اونجا بود. آتوسا:داداشی؟
-ههوومم؟
#تو دوست دختر نداری؟
اگه فکرشو نمی کردم که یه روزی اینو ازم بپرسه مطمئنا ظرف غذا از دستم می افتاد.البته اون موقع هم تقریبا افتاده بود:ندارم.که چی؟
#هیچی فقط...تو به یه نفر نیاز داری...
ارشیا:برو بابا اگه قراره دوس دخترش مث تو باشه معلومه که ترجیح می ده تنها بمونه.
#اایییشششششششششششششش!
غذا رو گذاشتم سر میز:تا وقتی شما دوتا رو دارم من تنها نیستم.حالا هم غذاتونو بخورین تا من یه چرت بزنم.
#پس تو چی داداش؟
-من بیرون با همکارام غذا خوردم.
یه دروغ دیگه.کسی که باهاش غذا خورده بودم همکارم نبود.یه پیرمرد منحرف بود که تا اون موقع نگهم داشته بود.اصولا برای بار دوم پیش کسی نمی رفتم ولی اون جزو تعاد محدودی بود که قبول کرده بودم امشبم برم پیشش.باید قبل رفتن به کارای دیگم یکم می خوابیدم.
چشمام گرم شدوو نفهمیدم کی خوابم برد.از کی دیگه رویا ندیدم؟همش کابوس بود!
******
ساعتی که برای 3 و نیم تنظیم کرده بودم زنگ زد و منو از کابوسم بیرون کشید.باید می رفتم سرکار.
کت و شلوارمو پوشیدم و خواستم برم بیرون که آتوسا صدام کرد:داداشی امروز چندمه؟
-ها؟خب 21 بهمن نیست؟
# م...می گم فردا که تعطیله...می شه بریم بگردیم؟
راستی فردا تعطیل رسمی بود:باشه پس من امشبو هم خونه نمیام تا فردا کل روزو با هم بگردیم قبوله؟
# اوهوم!*0*
به سرعت رفتم بیرون.تا ساعت 6 سر شغل اولم بودم.بعد می رفتم پیش کسی که اون آگهیو زده بود و طرفای 9 می رفتم پیش اون پیرمرد.اسمش محمدی بود. نفهمیدم چه جوری ساعت 6 شد.تمام مدت سرم تو کار بود.ساعت 6 بدو بدو خودمو رسوندم زعفرانیه و خونشو پیدا کردم.چه خونه ی خفنییی!
زنگو زدم و وارد اون عمارت شدم.فکر کردم مثل اکثر عمارتای بزرگ با یه محل آراسته و قشنگ طرفم ولی بالعکس اونجا بدجوررررر شلخته بود! از شلختگیم بدم میاد!
Bahar Kuroko
BINABASA MO ANG
دروغ حقیقی
Romanceخلاصه داستان:پارسا ؛خودساخته، سرد و متنفر از اکثر موجودات! از جمله خودش! اون مثل یه دانشجوی عادی زندگی نمی کنه.اون یه آدم عادیه ولی عادی فکر نمی کنه، عادی زندگی نمی کنه. ولی با ورود آریا ورق برمی گرده.زندگی پراز تنفر اون از دوست داشتنها پر می شه.و ش...