نفهمیدم کی خوابم برد، ولی وقتی بیدار شدم ساعت 6 بود و تا رسیدن به بیمارستان احتمالا وقت ملاقات تموم می شد.آهی کشیدم.
آریا سمت راستم دراز کشیده بود.توی خواب یه جورایی مظلوم بود...و خسته!
زندگی منو می چرخوند و اون هم دنبال من می دوید.وقتی بالاخره تموم شد...وقتی بالاخره تونستم سرجام بشینم و هیچ چیز بزرگی برای نگرانی نباشه براش جبران می کنم.ولی الان....
آروم جوری که از خواب بیدار نشه از تخت رفتم پایین و لباسهامو برداشتم.تلفن دیروز هنوز رو اعصابم بود.
پیرمرد لعنتی! به جای دخالت کردن تو کارای من برو وصیت نامتو بنویس!
وارد شزکت شدم و با غریبه های آشنا حال و احوال کردم.چهره های تکراری که همیشه کنارم بودن و الان هم تظاهر می کنن که نگرانم هستن.
گریمور قبلیم اومد طرفم.دختر جوون و نسبتا ساده ای بود ولی کارش حرف نداشت.یکم به صورت خیره شد:هاروکا....احساس می کنم صورتت درخشان تر شده، نمی دونم چه طوری توضیحش بدم...اتفاق خوبی افتاده؟
یکی از مردا (که راستش به خودم زحمت ندادم به یاد بیارم کی بود) حرفشو تایید کرد:راست می گه! اگه اتفاق خوبی افتاده به ماهم بگو!
راستش هم می دونستم چی می گن و هم منظورشون رو نمی فهمیدم.من توی این مدت خیلی تغییر کرده بودم.پیوند خوردن گذشته ی فراموش شدم به زندگی فعلیم، تکامل احساسی و... همشون تاثیر داشتن.ولی آیا این چیزها می تونن از روی چهره مشخص باشن؟
وارد آسانسور شدم و دکمه ی طبقه ی آخر رو فشار دادم.ولی آسانسور توی طبقه سوم متوقف شد و میساکی اومد داخل.یکم معذب بودم.ته امیدم به این بود که میساکی متوجه اضطرابم نشه.
-به نظر خوب میای.
-ولی تو نه.
این حرفم جدی بود.زیرچشماش گود افتاده بود و هیچ احساسی توی چهرش به چشم نمی خورد.آستینهاش هم از حد معمول بلندتر بودن.یکم مشکوک می زد.
فوضولیم زده بود بالا و کاریش نمی شد کرد.با سرعت دستش رو به سمت خودم اوردم و آستینش رو تا آرنج بالا زدم.روی دستش زخمهای سطحی به چشم می خورد و روی مچ دستش رد کبودی عجیبی بود..رد طناب؟ نمی دونم.هرچی بود مطمئنا خیلی درد داشت.
دستشو عقب کشید و دوباره آستینهاشو داد پایین:تو مشکلت چیه؟
-فکر می کردم عجیب شدی..اینا جای چین؟ کار اون پیرمرده نه؟
-برای تو چه فرقی می کنه؟ اصن چرا اومدی اینجا؟ با اون معشوقت خوشت نبود؟ یا ازش خسته شدی؟
پوزخند زد.اگه درحالت عادی بود عصبانی می شدم ولی الان....
دستمو روی شونش گذاشتم:حتی اگه همش ساختگی بوده باشه، تو برای مدتی نزدیک ترین دوست من بودی..اینجوری دیدنت برام خوشایند نیس.تا بعد اینکه بفهمم پیرمرد چیکارم داشته صبر کن.
بالاخره آسانسور لعنتی ایستاد و ازش زدم بیرون.
حرفم خیلیییی خجالت آور نبود؟!
"چرا..خاک تو سرت!"
( توی این صحنه بود که پارسا یکی از اهداف بلند مدتشو پیدا کرد^_______^کشتن این صدای درونی[احتمالا با صلاح سرد])
نفس عمیقی کشیدم و در دفتر پیرمرد رو به صدا دراوردم.
به معنی اون تلفن فکر کردم.چیزی نبود که از اون دور بمونه نه؟همه چیز رو می دونست.از چیزایی که من به دکتر گفته بودم تا تصمیمی که برای ایستادن کنار آریا گرفته بودم.
البته همه رو توی اون تلفن چندثانیه ای نگفته بود.فقط گفته بود درطول روزهای آینده به دفترم بیا.بعدش هم قطع کرد.
همون یه ذره برای من کافی بود.توی این 5 سال این ماشین توطئه چینی رو شناخته بودم.حتی گاهی به فکر فرو می رفتم که چرا این کارگردان شده؟!به نظر من سیاستمدار می شد موفق تر بود.
در رو پشت سرم بستم و بعداز وارد شدن به رسم ادب تعظیمی کردم.اگه از پشت بهش نگاه می کردی بهش نمیومد پیرمرد باشه...شاید نهایتا یه مرد میانسال.راستش از جلو هم خیلی خوب مونده بود! (منحرف نشید لدفا با تچکر:|)
ولی خب من سن واقعیش رو می دونستم.چرا به جای دخالت تو زندگی مردم و سواستفاده از میساکی نمی ره از بازنشستگیش لذت ببره؟
با یکی از اون لبخندهای مردم فریبش به سمتم اومد:خیلی وقت بود ندیده بودمت.
-می شه بپرسم چیکار داشتین؟
-راستش خواستم درباره اتفاقی که برای برادرت افتاد ابراز تاسف کنم...و اینکه..
چونه ام رو با دستش گرفت و به سمت خودش کشید:اگه بیشتر از این بخوای چموش بازی دربیاری ممکنه بخوام بهت به عنوان یه مهره ی سوخته نگاه کنم! اگه می خوای به کارت توی این حرفه ادامه بدی فقط طبق چیزی که من می گم عمل کن! برای من سادس که گذشته ی کثیفت رو بریزم جلوی خبرنگارا..هرزه!
درست نمی دونستم از چی حرف می زنه.قبلا آریا سیر تا پیاز ماجرا رو برام تعریف کرده بود.ولی خب من یه جورایی حرفهاش درباره ی کارایی که می کردم رو به ته ذهنم سپرده بودم.
-تو...درباره ی گذشته ی من می دونستی؟!
-اینکه انقدر احمقی که نفهمیدی تقصیر خودته! یه استعلام ساده کار سختی نیست.بعدش هم یه نفر رو فرستادم تا جزییات زندگیتو دربیاره.
دساش رو پس زدم:پی برای چی...
-وقتی چیزی از یه نفر می فهمی رو نکن! بذار انقدر بگذره تا مثل یه اسلحه بذاری رو شقیقه ش و به سلطه ی خودت درش بیاری.منمی تونم نه تنها توی ژاپن بلکه درتمام دنیا آبروت رو ببرم!
هرچقدر تا الان ازش خوشم نمیومد رو بذارین کنار.
الان ازش متنفرم!
نفس عمیقی کشیدم:می تونم یه مدت فکر کنم؟!
-تا هفته ی بعد برنامت کاملا خالیه! ولی هفته ی بعد فیلمبرداریه...تا اون موقع ازت جواب می خوام.
*******
از ساختمون بلند خارج شدم.بارون شدید بود پس بهتر بود آزانس بگیرم.
-اوی!
سرم رو برگردوندم.میساکی!
یه جورایی خیلی از دیدنش خوشحال شدم.سرشو انداخت اونور:امروز کلا بیکارم...داشتم وقت گذروتی می کردم...اگه کاریم داری وقتم خالیه.
آروم خندیدم.با اون میساکی ای که به من نشون می داد زمین تا آسمون تفاوت داشت.اینکه داشتم خود واقعیشو می دیدم یه جورایی خوشحالم می کرد.
-پس موافقی بریم یه چیزی بخوریم؟مهمون من باش.
نتونست رد کنه.از آخرین باری که دیده بودمش مدت زیادی نگذشته بود ولی به طرز ملموسی لاغرتر شده بود.
با ماشین اون به نزدیکترین رستوران رفتیم و کلی چیز سفارش دادیم.خودم هم از صبح هیچی نخورده بودم.
درحین خوردن همه ی بلاهایی که پیرمرد سرش اورده بود رو برام تعریف کرد.البته...فکر کنم همش بوده باشه.
اونجا بود که فهمیدم پیرمرد یه سادیست به تمام معناس-____-
منم اتفاقاتی که افتاده بود رو براش تعریف کردم.انگار کم و بیش خودش درجریان بوده.وقتی فهمیدم کسی که هویت منو استعلام کرده خود میساکیه یه جورایی اعصابم خورد شد.
********
-تا الان کجا بودی!؟ 💢
-هیچ جا!^_____^
آهی کشید:من بهت اعتماد دارم ولی می ترسم بازم کار احمقانه کرده باشی.
-منظورت از کار احمقانه چیه!؟ 💢
دستشو روی موهام کشید و با صدای غمگینی گفت:مثلا دوباره ازم دور بشی.
دست راستم رو روی گونه ش گذاشتم.یه جورایی حسشون می کردم.دلم می خواست کاملا حسشون کنم...
یه جورایی دلم می خواست بهش اعتماد بگم که دیگه گم نمی شم...دیگه تا ابد اینجام...
دستش رو از روی سرم برداشتم و دستشو بوسیدم.حسابی شوکه شد.دستاش ازم بزرگتر بودن...روی قلبم گذاشتمش.
*****
✨آریا✨
از حرکاتش شوکه شدم.هم مطمئن شدم یه اتفاقی افتاده و هم...یه جورایی قلبم آروم شد.
به آغوشم دعوتش کردم و اون هم با کمال میل خودش رو بهم سپرد.آروم موهاش رو بوسیدم.چقدر حالتشون رو دوست داشتم...
چقدر آرامش می دن...
YOU ARE READING
دروغ حقیقی
Romanceخلاصه داستان:پارسا ؛خودساخته، سرد و متنفر از اکثر موجودات! از جمله خودش! اون مثل یه دانشجوی عادی زندگی نمی کنه.اون یه آدم عادیه ولی عادی فکر نمی کنه، عادی زندگی نمی کنه. ولی با ورود آریا ورق برمی گرده.زندگی پراز تنفر اون از دوست داشتنها پر می شه.و ش...