chapter 8

620 74 2
                                    


اتفاقی که بین من و آریا افتاد تا چند ساعت رو مخم بود، ولی مثل تمام مسائل دیگه سریع فراموشش کردم.فقط...قلبم...با فکر کردن بهش می زد.با خودم فکر کردم این همون چیزیه که بهش می گن عشق؟
از نتیجه گیری خودم خندم گرفت.مسخره ترین چیز ممکن!
ساعت8 برگشته بودیم و من تا 10 تو اتاقم بودم.برای استعفا از کار اولم باید آخرین پروژمو تموم می کرد.هوش زیادم خوب چیزیه ها! ساعت 10 بدنمو کش دادم و رفتم توی پذیرایی:شما دوتا وروجک!تا کی می خواین بیدار بمونین؟
یه نگاه به هم
کردن.یعنی اتفاقی افتاده؟
ارشیا:می گم داداش..یه مدت دیگه...اول اسفند...
-اول اسفند خبریه؟
آتوسا:ن...نه هیچی!
انگار ناامید شده بودن.تولد اونا که الان نیس.پس چه خبره؟
مطمئن شدم که بچه ها خوابن و خودمم وایسادم به انجام کارای خونه.حدودای 12 بود که یکی زنگ درو زد.رفتم سمت آیفون و ازش نگاه کردم.تا حالا ندیده بودمش:بله؟
_ببخشید آقا پارسا هستش؟
-خودم هستم شما؟
قیافش یه جوری شد.رنگ و حالت موهاش و قد و هیکلش به طرز عجیبی آشنا بود.موها و چشمای قهوه ای تیره...کجا دیده بودمش؟
_می شه یه لحظه تشریف بیارید پایین؟
بیرون سرد بود.آدم خطرناکیم به نظر نمیومد.ولی بازم بهش گفتم که بیاد توی راه پله ها.چه صدای آشنایی داشت.فقط از اون آشناهایی که دلم نمی خواست یادم بیاد...
-ببخشید با من کاری داشتید؟
از نزدیک که دیدمش خیلی قد بلند و هیکلی به نظرم اومد.وایییی که چه آشنا!
_منو به یاد نمیاری؟
-فک نکنم تا حالا دیده باشمتون
_من فقط زیادی تغییر کردم...
نفس عمیقی ناشی از استرس کشید:من احمدم!
از ترس و تعجب یه قدم به عقب رفتم.امکان نداره!نه ترسناک بود و نه اون احساس بد همیشگی ازش منتشر می شد.خونسردیتو حفظ کن خودم!
-ب...با من کاری داری؟
_می تونیم صحبت کنیم؟
قبول کردم و باهاش رفتم توی ماشینش.یه ماشین خیلی گرون با یه رنگ نقره ای خاص.نشستم کنارش:ک..کارت چیه؟
لرزش صدام کاملا مشخص بود. پوزخند تلخی زد:هنوزم ازم می ترسی نه؟خب حقم داری!ولی می خواستم ازت عذر خواهی کنم...
هه؟
_فک کنم می دونی که تصادف کردم و رفتم تو کما.خانوادم منو به یه بیمارستان توی فرانسه منتقل کردن ولی اون بخشی که من توش بودم آتیش گرفت.همه مردن و منم بدنم از کمر به بالا سوخت.
حالا نمی شد همش می سوخت؟(ببخشید ولی اگه حداقل از کمر به پایینش می سوخت من ممنون بودم!)
_پدرم کلی پول داد به یه جراح پلاستیک که به خاطر عملای خطرناکش مجوزشو گرفته بودن.اونم کلا پوست منو عوض کرد و من الان اینم.مثل فیلماست نه؟
سرمو برگردونده بودم چون می دونستم موقع گفتنش سرخ می شم:الان خوشگل شدی...خب کارت همین بود؟
توی یه لحظه صندلی منو خوابوند و روم خیمه زد.از ترس و تعجب نمی دونستم چی بگم.
_اومدم ازت بخوام یه بار برای همیشه مال من بشو!
لباشو اورد جلو که ببوستم:مسخرم کردی؟
شروع کردم با صدای بلند خندیدن.اشکام سرازیر شده بودن ولی از اتفاقی که افتاده بود خندم می گرفت. یقه ی لباسمو دادم پایین تا شونه و گردنم معلوم شه:بیا ببین!تمام این جای زخما و گازا هدیه ی بلایین که تو و دار و دستت سرم اوردین! اگه اینطور نمی شد هرگز به این فکر نمی افتادم برای از بین بردن نیازم تن به خوابیدن با هر خریو بدم.منظورت از مال تو بشم چیه؟مگه دیگه چیزی از من مونده که برداری لعنتی؟
جمله ی آخرو تقریبا داد زدم.از ته دل،با تمام وجود!
دستاش شل شده بود.چیزی نمی گفت.
-از روم پاشو!
دستاشو کنار زدم.مقاومتی نکرد.فقط وقتی خواستم برم آروم گفت:بازم به حرفم فکر کن.
یه کارت از جیبش دراورد و داد بهم:شمارتو دارم.لطفا پیامامو بخون.من از اولش عاشقت بودم.
با سرعت رفت.با چشمای خیس از اشک و لبایی که پوزخند تلخی داشتن برگشتم تو خونه.حالم بدجور گرفته شد. دوتا قرص خوردم و خوابیدم آن تنها چیزی که منو از واقعیت دور می کرد... تنها کاری که عاشقش بودم...

دروغ حقیقیWhere stories live. Discover now