Chapter 13

435 55 1
                                    

با ماندانا به سمت خونه برگشتیم.بعد از این همه اینطرف و اونطرف رفتن نیاز به استراحت داشتم.دلم برای تخت خودم تنگ شده بود.
-آمممم...من یکم دیگه پیاده می شم می رم خو...
£ آریا بعدا سر منو می خوره که چرا نبردمت اونجا جناب دوست پسر!
با شنیدن این کلمه گونه هام داغ شد و سرمو برگردوندم.
£ تو خیلی نازی♥
برگشتیم به خونه ی آریا و وارد شدیم.همه جا تاریک بود.شاید موقع کار خوابش برده. رفتم توی پذیرایی و چراغو روشن کردم.صدای جیغ و هورا و فشفشه و غیره رفت هوا.
-چ...چی..
آتوسا:داداشی تولدت مبارک!^3^
یه لحظه هنگ کردم و بعد لبخند اومد روی صورتم.یعنی این چند وقته برای همین انقدر حرف از تولد و یکم بود؟
آخرین جشن تولدم یه جشن کوچیک بود سال آخر دبیرستان.این خیلی...بزرگ و درخشان-فک کنم-بود. راستش نمی تونم دقیقا جشن رو توصیف کنم.فقط خوشحال و...کنار کسایی که دوستشون داشتم بودم
خب کادوها هم از این قبیل بود(مدیونین اگه فکر کنین من کادو خیلی دوس دارم!)
ارشیا زیاد حال فکرکردن نداشت برای همینم یه عطر برام گرفته بود (البته نصف بیشتر هزینه ی کل تولدو آریا داده بود و مطمئنا عطرو هم اون پولشو داده بود)
آتوسا خوشش نمیاد کسی براش خرج کنه برای همین با هرچی پیدا کرده بود یه کیک خیلی عالی درست کرده بود.فقط سوالایی که جوابشونو نگرفتم این بود که اون از کجا می دونست طعم مورد علاقه من شکلاتیه و اینکه کیکو از کجا یاد گرفته بود؟
آریا حال داشت فکر کنه ولی از شدت هیجان ذهنش اجازه نتیجه گیری نمی داد.آخرشم یه بچه گربه برام گرفته بود.
-خیلی نازههههه*_______*
باهاش خیلی سریع انس گرفتم.بقیه ی شب رو از روی پام بلند نشد.رنگ سفید و چند تا خال خاکستری داشت.چشماشم سبز بود.تقریبا همرنگ من.
ماندانا هم یه گوشی برام گرفته بود.با قاب و سیمکارتش.سلیقش فوق العادس!
اون شب خیلی خوش گذشت.آخرسرم دیر شد و با بچه ها همونجا موندیم.
خونه ی به اون بزرگی برای ارشیای شیطون (ارشیا و آریای شیطون البته) بهترین جا بود و تا ساعت 5 صبح بازی می کردن. آتوسا همون موقع که تصمیم گرفتیم بمونیم روی کاناپه خوابش برد و منم گذاشتم توی یکی از اتاقا تخت بخوابه. خودمم بعد از اینکه ساعت 6 منتظر شدم تا ارشیا کاناپه ولو شدم.
^پاشو بریم روی تخت من بخوابب!
تقریبا تو خواب و بیداری بودم:الان باید بچه-خمیازههه-ها مدرسه می.بودن..
^حالا که نرفتن.دستتو بده به من.
بلندم کرد و منو برد توی تخت.همون لحظه تقریبا خوابم برد.
خواب قشنگی دیدم.کابوس نبود،رویا نبود،فقط یادمه شیرین بود. هرچند هیچ چیز هرگز شیرین باقی نمی مونه...

دروغ حقیقیحيث تعيش القصص. اكتشف الآن