chapter 7

667 78 3
                                    

:
از زبون آریا (///^///)
از شهربازی برگشتم.حرفای پارسا توی سرم تکرار می شدن.آدمی مثل اون...انقدر مظلوم و باهوش.اون می تونست آینده ی بهتری داشته باشه...پس چرا؟
جوابش رو خارج از پنجره گرفتم.بین مردم، بین سایه ها، بین بچه های ناخواسته ای که بین زباله ها جون می دادن، بین دهن هایی که برای توهین به یک نفر از کلمه ی "افغانی" استفاده می کرد و دم از روشن فکری می زد،بین تن های فاحشه،بین دولتی که معلوم نیست چقدر دیگه دووم میاره،بین ترس مردم.
جوابش رو بین مترسک های غمگینی یافتم که شهر رو طی می کردن تا فردا دوباره کارش رو از سر بگیره،بین مورچه هایی که برای رییس بزرگ غذا جمع می کردن،بین مردمی که فقط یک کتاب داشتن و حتی نخونده بودنش،بین اشکای یه نوجوون و لا به لای جسد یه زن خودکشی کرده.
سرم درد گرفت.جوابش توی خود من هم بود.
بلند شدم و دست بردم لای کاغذای شعرم.شعرایی که توی اینترنت می خوندم رو گاهی یادداشت می کردم.
خون می جهد از گردنت با عشق و بی رحمی
در من دراکولای غمگینی ست… می فهمی؟!
خون می خورم از آن کبودی ها که دیگر نیست
در می روم این خانه را… هرچند که در نیست!
عکس کسی افتاده ام در حـــوض نقاشــــی
محبوب من! گه می خوری مال کسی باشی
گـــــُه می خوری با او بخندی توی مهمانی
می خواهمت بدجور و تو بدجور مـی دانــی
هذیان گرفته بالشم بس کـه تبم بالاست
این زوزه های آخـــرین نسل ِ دراکولاست
از بین خواهد رفت امّا نه به زودی ها !
از گــــردن و آینده ات جای کبودی ها
حل می شوم در استکان قــرص ها، در سم
محبوب من! خیلی از این کابوس می ترسم !
زل می زنم با گریــــــــه در لیوان آبی که …
حل می شوم توی سؤال بی جوابی که …
می چسبمت مثل ِ لب سیــــــگار در مستی
ثابت بکن: هستم که من ثابت کنم: هستی
سرگیجه دارم مثل کابوس زمین خوردن
روزی هزاران بــــــــار مردن! واقعا مردن !!
بعد از تــو الکل خورد من را… مست خوابیدم …
بعد از تو با هر کس که بود و هست خوابیدم !
بعد از تو لای زخــــــــــــــم هایم استخوان کردم
با هر که می شد هر چه می شد امتحان کردم !
خاموش کردم توی لیوانت خدایــــــــــــم را
شب ها بغل کردم به تو همجنس هایم را
رنگین کمان کوچکی بـــر روی انگشتم
در اوّلین بوسه، خودم را و تو را کشتم
و عشق، یک بیماری ِ بدخیم ِ روحی بـــود
تنهایی ام محکوم به سـ-کس گروهی بود
سیگار بــــــا مشروب بــا طعم هماغوشی
یعنی فراموشی… فراموشی… فراموشی …
تنهــــــایی ِ در جمع، در تن های تنهایی
با گریه و صابون و خون و تو، خودارضایی
دلخسته از گنجشک ها و حوض نقاشی
رنگ سفیدت را به روی بوم می پاشی
لیوان بعدی: قرص های حل شده در سم
بـــــاور بکن از هیچ چی دیگر نمی ترسم
پشت ِ سیاهی هــــای دنیامان سیاهی بود
معشوقه ام بودی و هستی و… نخواهی بود
آییی خدا من چمه؟دلم می خواد پارسا اینجا بود و بغلش می کردم. تنهایی اینجا زیادی بزرگه.
کاغذا رو پخش و پلا کردم و سمت تختم رفتم.خوابم نمی بره.فقط قیافه ی گرفته و لبخند تلخ پارسا جلو چشمامه.خیلی قویه.می دونم اون چشمای غمگین و قشنگش نیاز داره بباره.یه جورایی...دلم می خواد از اون چشما محافظت کنم...

دروغ حقیقیHikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin