نیازی نمی بینم درباره ی برگشتنم از خونه ی آقای محمدی چیزی بگم.حدود 3 میلیون گیرم اومده بود.تنها اتفاق جالبی که بعد از برگشتنم افتاد انداختن یه قوطی نوشابه توی سطل و ترسوندن تعداد زیادی گربه بود.حسابی ناراحت شدم.درست فهمیدین.گربه ها تنها موجوداتین که من براشون دل می سوزونم.حدودای ساعت 5:30صبح رسیدم خونه.دوقلوها یه نیم ساعت دیگه بیدار می شدن.منم چک کردم که ساعتا تنظیم باشن و رفتم خوابیدم.زیاد نخوابیدم.
توی دبیرستانم یه سری پرونده داشتم که باید تحویل می گرفتم برای همین آماده شدم و رفتم اونجا.هر وقت اینجا رو می بینم خاطرات احمد و دوستاش جلوم رژه می رن. سرمو تکون دادم و وارد مدرسه شدم.کارام توی دفتر زیاد نبودن و سریع اومدم بیرون.یه دور کوتاه زدن تو محل شروع بدبختیات اشکالی نداره نه؟
نمی دونم چرا ولی من دردسر رو به سمت خودم جذب می کنم.اون روزهم همینطور شد.یه جایی به یه گروه از لاتای مدرسه (مثل دار و دسته احمد) برخوردم که انگار یه پسره رو گرفته بودن و می خواستن کارای وحشتناکی روش انجام بدن.البته من کسی نیستم که بتونم بگم وحشتناک...
تو اون هیر و ویری یه پسر از منم لاغرتر و بیبی فیس پیدا شده بود و سعی می کرد قهرمان بازی دربیاره.الو!اینجا زندگی واقعیه!تو به فکر خودت باش! کسی نمی تونه کس دیگه ای رو نجات بده!
دیگران برای من اهمیت ندارن.نمی دونم چی بعدش سر اون پسره اومد ولی خب راستش برام مهمم نیست.اهمونطور که گفتم گربه ها تنها موجوداتین که من لایق احترام و دلسوزی می دونمشون.
خمیازه کشان به خونه برگشتم.درو که باز کردم دوقلوها رو توی خونه دیدم:شما دوتا اینجا چی کار می کنین؟
آتوسا:یادت رفته؟امروز تعطیله و قراره بریم بیرون!
ارشیا:راستی داداش وقتی نبودی یکی اومد گفت باهات کار داره.
-کی بود؟
آتوسا:اسمش احمد بود...
احمد؟
آتوسا:یه چیزایی درباره تصادف و عذرخواهی و اینا گفت
آهی کشیدم:چیز مهمی نبوده...
تلفنم زنگ خورد:بله؟
^چه خبر آقا پارسا؟
آریا؟اون چرا زنگ زده بود؟آه راستی برای امروز قرار داشتیم...
^من دارم راه می افتم سمت شهربازی.بیاین تا همگی با هم ناهارو اونجا بخوریم!
قطع کردم.بچه ها رو فرستادم آماده شن و برای اولین بار بعد از دیشب خودمو تو آینه دیدم.روی بدنم پر از جای کبودی و گاز بود.خب روی گردنم نبود.حداقل چندان واضح نبود... بازم برای احتیاط تا آخرین دکمه ی لباسمو بستم و زدیم بیرون.
دم شهربازی آریا رو دیدیم.با خودم فکر کردم:چه خوشتیپه..~
هی وایسا! چرا من دارم به یه مرد فکر می کنم؟
تو دلم به خودم لعنت فرستادم که حتی از افکار خودمم برداشت بد می کردم!
^سلام به همگی!
-ببخشید منتظرتون گذاشتیم.
^ابدا!منم تازه رسیدم!خب خواهر برادراتو به من معرفی نمی کنی؟
آتوسا:من آتوسا هستم و اینم برادر کوچیکم ارشیاست.
ارشیا:من از تو کوچیکتر نیستم! قدم بلند تره!
آتوسا آه کشید:7 دقیقه و 25 ثانیه دقیق از من کوچیکتری.قدتم صرفا به خاطر جنسیتته که از من بلند تره!
-می شه بحثو تموم کنید؟
هردو باهم:ببخشید
^چه قد نازن^*^همیشه دوس داشتم برادرخواهر کوچیکتر داشته باشم ولی...(صورت ناامید و غمگینی گرفت)فقط 4 تا خواهر بزرگتر ترسناک دارم که منو شکل اسباب بازی می بینن...
-یه جورایی دلم براتون می سوزه...
از جو بی روحش اومد بیرون:خب می خواین اول بریم ناهار بخوریم؟ یه رستوران خیلی خوب توی شهربازی هست.
کاملا مثل بچه هاست!موقع ناهار خوردن کلی با بچه ها جور شد و حسابی سر و صدا کردن.موقع سوار شدن اسباب بازیا صورت جالبی داشت. یه
جورایی جو بینمون آرامبخش بود.سوار ترن که شدیم اون و ارشیا با صدای بلند می خندیدن ولی آتوسا منو محکم گرفته بود.می ترسید.من نمی ترسیدم.لذت بخش بود ولی اونطوری بلند خندیدن یا جیغ زدن کار بچه ها بود.آتوسا رو بغل کردم تا آروم شه.تا غروب کلی بازی کردیم.چرخ و فلک آخرین چیزی بود که می خواستیم سوار شیم.هر واگن حداکثر سه نفر.
-پس شماها سوار شین تا من یکم اینجا بشینم.
آریا پشت یقمو گرفت و کشید:نمی شه که...
برگشتم و نگاش کردم.بعدم به خودم نگاه کردم.دقیقا همونجا که کشیده بود جای یه کیس مارک بود.متوجه شده بود!
با خنده به بچه ها گفت:شما دوتا یه واگن سوار شین من و داداشتونم با هم می ریم...
سوار شدیم.ساکت موندم.چرا همیشه باید یه جای کار خراب می شه؟
^م...می گم اگه نمی خوای نگو ولی...اون که کیس مارک نبود ، بود؟
آهی کشیدم.پنهان کردنش فایده ای نداشت:چرا هست...
شروع کردم به تعریف چیزایی که بهم گذشته.نیازی به گفتن همش نبود و منم بعضی جاهاشو خط کشیدم.شاید مدت زیادی بود که می خواستم برای یه نفر حرف بزنم.نمی تونستم گریه کنم وگرنه حتما اینکارو می کردم.
حرفام تموم شد.آروم سرمو بلند کردم.حتما ازم متنفره و منو حال به هم زن می دونه. در کمال تعجب صورتش اشکبار بود و با یه قیافه ی دلسوزانه ی ناراحت عجیب غریب بهم نگاه می کرد.جا خوردم:چ...چیزی شده؟
از جاش بلند شد و بغلم کرد:خیلی بهت سخت گذشته.اوهو..هر وخ خواستی بیا پیشم گریه کن.دیگه نمی ذارم محتاج اینکار بشی...
سرخ شده بودم و نمی دونستم چی کار کنم چرا انقد به من اهمیت می داد؟
مگه مردم از همجنسبازا متنفر نیستن؟مخصوصا شخصی مثل من...
-آممم...نمی تونم نفس بکشم
سریع رفت عقب.تا گوشاش سرخ شده بود:ببخشید!متوجه نشدم!فقط حرفات ناراحت کننده بودن.به خاطر اون دوتا بچه این همه سختی کشیدی...
-من آدم ضعیفی نیستم و نیاز به دلسوزی ندارم.لطفا به خاطر چیزی که مشکل شما نیست گریه نکنید.
^به محبتم اعتماد نداری؟
-راستش نه.حتی اگه بهم محبتم بکنید مطمئن باشین دستتونو چنگ می زنم. مردم به آدمایی مثل من گربه صفت می گن نه؟
^با این وجود من گربه ها رو دوست دارم!
قلبم می تپید.از اعتماد کردن بهش می ترسیدم ولی به محبتش نیاز داشتم.
-پس هرچی شد پای خودتونه ها!
Bahar kuroko
YOU ARE READING
دروغ حقیقی
Romanceخلاصه داستان:پارسا ؛خودساخته، سرد و متنفر از اکثر موجودات! از جمله خودش! اون مثل یه دانشجوی عادی زندگی نمی کنه.اون یه آدم عادیه ولی عادی فکر نمی کنه، عادی زندگی نمی کنه. ولی با ورود آریا ورق برمی گرده.زندگی پراز تنفر اون از دوست داشتنها پر می شه.و ش...