S2 chapter 6

247 22 0
                                    

با صدای زنگ گوشی جوابم ناقص موند.دستای لرزانو پس کشیدم و گوشیو جواب دادم:ب..بله؟
-هاروکا..راستش می خواستم درباره اتفاقی که امروز افتاد حرف بزنیم...
آریا که کنارم ایستاده و حرفاشو شنیده بود موبایلو از دستم کشید:جالبه چون منم دوست دارم بدونم چه اتفاقی بینتون افتاده!چه اتفاقی که باعث شده اون به هم بریزه!
تلفنو قطع کرد و همزمان آسانسور ایستاد.به سمت در دویدم و سعی کردم هل شدنمو مخفی کنم:امروزم خیلی اتفاقا افتادا نه؟راستی تعجب کردم که تو اونجا بودی...
بالاخره درو باز کردم و تونستم برم داخل.تقریبا نزدیک بود زمین بخورم اگه زیر بازومو نمی گرفت:نمی تونی یکم مواظب خودت باشی؟یا اینکه...
سرشو به گوشم نزدیک کرد:چیزی هست که اگه تو چشمات نگاه کنم می تونم بفهمم؟
دستمو کشیدم:چی داری می گی؟اصن امکانش هست؟اینا فقط حرفای مسخره توی کتابای مخصوص دخترای نوجوونه!
سریع داخل اتاق شدم و درو پشت سرم قفل کردم.
"اصن به اون چه ربطی داره؟""چرا می ترسم چیزی بفهمه؟"
کتمو در اوردم و روی تخت ولو شدم.افکارم بهم اجازه نمی دادن روی چیزی تمرکز کنم.یاد حرفای اون پیرمرده هم که افتادم بدتر شد.
"من دارم چی کار می کنم؟"
نباید تحت تاثیر قرار بگیرم.باید خودمو بازیابی کنم.کاش می تونستم با یکی حرف بزنم...
"مثل یه مادر؟"
یادآوری آدمای توی خوابم کنجکاوم کرد.اون گفت که پدر و مادر من فوت شدن درسته؟اونا...چه جور آدمایی بودن؟
"خودت نمی دونی؟"
اینکه خودم اون چیزها رو گم کرده بود بدنمو به لرزش دراورد.خودمو بغل کردم تا جلوی لرزشمو بگیرم.اگه می تونستم می خواستم فریاد بزنم.
فضای اتاق خفه کننده شد.باید برم بیرون.توی این اتاق تنها بودن منو می کشه.می ترسم.می دونم از چی ولی می ترسم.
قفل درو باز کردم ولی صدای رعد و برق نذاشت درو باز کنم.نمی دونم چرا ولی مدتی بود که رعد و برق آزارم می داد.نه اینکه بترسم فقط..فقط باعث می شد نتونم حرکت کنم.خودمو بغل کردم و کنار دیوار نشستم.با هر صدا سعی می کردم جلوی لرزشمو بگیرم.کاش می تونستم گریه کنم.احساسات معمولی می خوام...خاطرات می خوام...به گذشته یاز دارم...
دراتاق باز شد:توی حموم صدای رعد و برقو شنیدم.تو خوبی؟
نتونستم سرمو بلند کنم و ببینمش.فقط می لرزیدم.
-آآآه~تو هرگز با رعد و برق میونه ی خوبی نداشتی...
پتو رو انداخت روم و خودشم بغلم کرد.یه لحظه ی کوچیک انگار کاملا می فهمیدم.گرمای بغلش رو.انگار که اعصابم یه لحظه از خواب پریده باشن.همش تقصیر این مرده؟این همه تغییر توی احساساتم تقصیر این مرده؟
لبخندی روی لبهام نقش بست.دیگه فقط الهه ی خواب باید منو به اوج آرامش فرو ببره...
*********
👾از زبان آریا👾
چقدر زود خوابش برد!
موهاشو از توی صورتش کنار زدم تا خوب ببینمش.نمی دونم اون پسره چیکارش کرده که اینجوری به هم ریخته.چقدر خوب که به خاطر کارهام اون نزدیکیا بودم...
سرش رو برگردوندم.توی بوسیدنش تردید داشتم.با اینکه حس نمی کنه ولی...نمی خوام منو به چشم بدی ببینه.
آروم پیشونیش رو بوسیدم و آهی کشیدم:واقعا چرا نمی شه این به یه زندگی آروم داشته باشه؟
تا صبح خوابم نبرد.می ترسیدم یهو نصفه شب بیدار شه و روش سنگین باشم.تازه آدم خواب که نمی تونه حواسش جمع باشه.
صبح آروم چشماش رو باز کرد.
-صبح به خیر..هنوز لود نشدی؟
با یه حالت خنگ بهم نگاه کرد.همیشه وقتی از خواب بیدار می شه تا یه مدت گیجه!
خندیدم و از روی زمین بلندش کردم.تازه به خودش اومد:ههه؟ن..نمی خواد اینکارو بکنی!بچه که نیستم!
صورتش قرمز شده بود و دست و پا می زد.با نمک!~ ❤️
آروم گذاشتمش زمین:ببخشید!دیشب خوب خوابیدی؟
-خ..خب...آره...یه جورایی...
دست و صورتش رو با هول آب زد و لباساشو پوشید:ساعت چنده؟امروز چند شنبس؟
آهی کشیدم:ساعت 11 و تمام برنامه های امروزت کنسله!
با تعجب به سمتم برگشت:ولی برای چی؟من کلی...
-بیهوش شدنت دوتا دلیل داشت،سردرگمی عصبی و خستگی.باید امروزو استراحت کنی!
**********
🍧از زبان پارسا🍧
بعد از مدت ها یه صبحانه درست و حسابی خوردم.مدتها بود که توی راه یه چیز آماده می خوردم.ولی امروز یه صبحانه ی کامل کنار یه نفر دیگه...کسی که باعث می شد قلبم آروم باشه.
"یعنی من عاشق این مرد شدم؟"
خب این ممکن نیست!
"ولی شایدم باشه!"
آره..شاید..ولی...
"ولی من نمی خوام عاشق کسی باشم...اون فقط بهم آرامش می ده"
با این جمله تصمیممو توی ذهنم قطعی کردم و سعی کردم از غذام لذت ببرم.احساس می کردم بهم زل زده.
-چیه؟
-هیچی!فقط مثل قبلنا موقع غذا خوردن شکل یه خرگوش کوچیک می شی~
-ن..نمی شم!خیلیم معمولیم!
تند تند غذامو خوردم:دستت درد نکنه!
لبخندی زد:راستی...چیزی هست که می خوام ازت بپرسم!
الان با خودم روراست ترم:درباره دیروزه نه؟
-اوهوم..می خوام بدونم...
آهی کشیدم و از بازیگریم کمک گرفتم تا جلوی لرزش صدامو بگیرم:اون منو بوسید..حالا که چی؟
دستشو روی گونم گذاشت:اگه درحالت عادی بود مطمئن باش خیلی عصبانی می شدم..ولی فقط برای همین حالت بد نشد نه؟
دستشو پس زدم:چیزایی توی ذهنمه که نمی تونم توضیحشون بدم.بعد از اون..بوسه...احساسات و افکارم به هم ریختن و باعث شدن یه خواب عجیبم ببینم...
-چه خوابی؟
-یادم نمیاد.نمی شه بیخیال بشی؟
از جاش بلند شد:باشه باشه.ولی...
دستشو دو طرفم روی میز گذاشت:مطمئن باشم که بار دیگه ای کسی جز من لبهاتو لمس نمی کنه؟
-چ..چی داری می گی؟توی کارم..
صداشو برد بالا:کارت برام مهم نیست!می دونم اون کارته و منم نمیتونم چیزی بگم جز اینکه از اینجور نقش ها دوری کنی...ولی از میساکی دور بمون باشه؟اجازه نده اون لمست کنه!
-باشه بابا فهمیدم!حالا می شه بری کنار؟
آروم گونمو بوسید و کنار رفت.چرا همه چیز مثل کتابای عاشقانه شده؟
موبایلمو برداشتم و مشغول شدم.همیشه از کار زیاد غر می زنم ولی بیکاریم چیز بدیه ها!
آریا:می خوای امروز که تعطیلی یه جایی بریم؟
-مثلا؟
لبخند اسرار آمیزی زد:یه جایی که به برگشت حافظتم کمک کنه..شهربازی!

دروغ حقیقیWhere stories live. Discover now