S2 Chapter 2

292 33 1
                                    

-م..می دونم شاید تو دلت تنگ شده باشه ولی من..من هیچی احساس نمی کنم.هیچیم به یاد ندارم.
-ولی صورتت سرخ شده!
-هه؟
سرمو برگردوندم و خودمو توی آینه ی روبروم دیدم.گونه هام کاملا سرخ بودن ولی من چیزی حس نمی کردم.
بدنم ناخودآگاه واکنش نشون داد و در طول اون 5 سال برای اولین بار حسی رو تجربه کردم که بهش می گن خجالت.
بلیزشو چنگ زدم و خودمو تو بغلش فشردم:این...حس...اولین بارمه...اصن نمی دونم چرا چنین واکنشی دارم.
بیشتر منو به خودش چسبوند و دیدم که آروم پیشونیمو بوسید.من که حسش نمی کردم: ببخشید که اون شب تنهات گذاشتم.من منتظر می مونم.هرچقدرم طول بکشه..حتی اگه دیگه خاطراتتو به یاد نیاری...من باور دارم.حسش می کنم.باور دارم که تو دوباره منو انتخاب می کنی.پس من تا ابدیت منتظرت می مونم...
آروم سرمو گذاشتم روی سینش.صدای تپش قلبش از هیجان بود یا چیز دیگه نمی دونم.ولی حس خوبی بهم می داد.اولین بار بو که چنین حسیو تجربه می کردم اما یه جورایی انگار بارها با این صدا به خواب رفته بودم.چشمامو آروم بستم.
***********
-الان دیرم می شههههه!!!!
باورم نمی شه با این یارو روی مبل خوابم برده بود!هول هولکی در حالی که حضرت آقا داشت با تومانینه از جاش بلند می شد حاضر شدم.
خیلی سریع کتمو برداشتم:من می رم.نمی دونم تا کی اینجا می مونی ولی بهتره امروز بری دنبال هتل بگردی.کلیدو هم با خودم می برم چون هنوزم به اعتماد ندارم!تا ب...
-یه لحظه صبر کن!
پیشونیم رو بوسید و دکمه های لباسمو درست کرد:عادتهای قدیمی هرگز ترک نمی شن.همشو جا به جا بستی!
-م..من رفتم!
از خونه با سرعت زدم بیرون.اون احمق چرا برای خودش تصمیم می گیره؟اصن چرا من دیشب بدون اینکه فک کنم کنارش خوابیدم؟
دیگه فک نکن!!!باید زودتر برم سر ضبط!
با بیشترین سرعت ممکن خودمو به استدیو رسوندم و مدیر برناممو دیدم که دم در منتظرم ایستاده:ببخشید دیر کردم!
اسمش میساکی هیراکاواس.یک سال از من بزرگتره و حسابی کار بلده.جزو محدود کساییه که درباره ی من می دونن.همیشه هم حواسش بهم هست.
-از دست تو!مصاحبت الان شروع می شه!
-ببخشید.بریم!
توی دلم به اتفاقات دیشب پوزخند زدم.اون نمی تونه منتظرم بمونه.الان دیگه من پارسای اون نیستم.الان دیگه من منم.دیگه مال کسی نیستم.
من هاروکا تاچیبانا هستم!
********
-هاروکا~خسته نباشی.بیا اینم قهوه سردت.
-ممنون، هیراکاوا.
لب و لوچش آویزون شد:گفتم که،بهم بگو میساکی!
-باشه!ممنون،میساکی.
خندید و درحالی که نوشابش رو باز می کرد کنارم نشست:اون شخصی که دیشب اومده خونت کیه؟
پوزخند زدم:مثل همیشه از همه چیز خبر داری.
-جدی،کی بود؟
-ههمممم...کسی که ادعا می کنه توی گذشته ی من وجود داشته.
آروم خندیدم:می گه دوست پسرم بوده..احمقانه نیس؟
چشمم به قیافه ی نگرانش افتاد:چیزی شده؟
-چی؟نه نه!هیچی!فقط بهتره حواستو جمع کنی.می خوای امروز منم باهات بیام؟
-مطمئن نیستم اونجا باشه...بهش گفتم بره برای خودش هتل بگیره.کلیدم بهش ندادم...
از اون پوزخندای اعصاب خوردکن تحقیرآمیزشو زد:هه؟خب پس می ریم می بینیم.اگه واقعا اونی باشه که می گه باید اونجا باشه مگه نه؟
-اوهوم...
نمی دونستم چرا...ولی ته قلبم آرزو می کردم اونجا باشه..
*********
-اوناهاش...
اون واقعا اونجا بود.بدون چتر زیر بارون جلوی در مجتمع ایستاده بود.
-پس اونه هان؟چرا بیرون ایستاده؟
بدون اینکه به میساکی توجه کنم دویدم سمتش:آریا!
متوجهم شد و یه لبخند جذاب تحویلم داد.
جلوش ایستادم و محکم دستشو فشار دادم:چرا اینجا ایستادی؟
-خب...راستش...
صورتش سرخ شد ولی سعی می کرد خجالتشو پنهان کنه:ترسیدم اگه ازت دور بشم دوباره از دستت بدم.می شه یه مدت مزاحمت باشم؟
میساکی دست منو گرفت و کشید طرف خودش:پس ایشونه هان؟دوس دارم باهاش بیشتر آشنا بشم.
آروم آستین آریا رو که تازه متوجهش شدم رو رها کردم و دستمو از دست میساکی گرفتم:فعلا بیاین بریم داخل.اونجا حرف می زنیم.
سوار آسانسور شدیم تا به طبقه ی آخر و خونه ی من بریم.حالا که فضا تنگ بود جو سنگین و آتشین بینشون راحت تر احساس می شد.دلم می خواد از این جو فرار کنم!
*******
-حتی یک کلمش رو هم باور نمی کنم!
آریا منو توی بغلش کشید:تا وقتی که این باور می کنه من نیازی به باور تو ندارم!
آروم خودمو از بغلش کشیدم بیرون.واقعا نمی فهمم چرا این دوتا انقدر با هم دیگه دشمنی دارن؟
-من فقط نگران هاروکام!
دوباره اون پوزخند مزخرفشو زد:من اونو پیش یه مرد بزرگ منحرف نمی ذارم!اصن منم اینجا می مونم!
آهی کشیدم:میساکی...
-بله؟
-تو برای هفته ی بعد هنوز کلی کار داری نه؟
یهویی یادش افتاد و تندتند وسایلشو جمع کردم:من امشبو می رم ولی اگه کاری باهاش بکنی من می دونم و تو!
سریع خداحافظی کرد و از در بیرون رفت.آهی از سر راحتی کشیدم:اون چشه؟
دستای آریا آروم دورم حلقه شدن:اونو ولش کن.دربارش فکر نکنی بهتره...راستی یه چیزی...
سعی کردم دستاشو از دور خودم باز کنم:هوم؟
-تو هیچ جای بدنت حس نداره یعنی؟
-خب حس نداشتنم که نیست.بیشتر کم حس کردنه،و اینکه در اثر یه شک عصبام می تونن باز بشن.مثلا چند وقت پیش حواسم نبود و روی یه بخاری با حرارت بالا نشستم.الان پشت پاهام کاملاحس می کنن و جلوی پاهامم نسبتا حس دارن ولی کمتره.
لبخند بدجنسی زد و دستشو روی باسنم گذاشت:ینی الان دست منو کاملا حس می کنی؟
-ب..برش دار!حس می کنم!
-ههمممم...پس...
دستشو به سمت پاین تر حرکت داد:اینجاها رو هم خوب حس می کنی نه؟
-تمومش کن...حس عجیبی دارم...
سرشو به گوشم نزدیک کرد:یعنی بدت میاد؟شایدم یه چیز دیگس...
دستشو گذاشت روی آلتم و باعث شد ناله کنم:انگار اینجا رو هم حس می کنی...یکم خوش بگذرونیم؟

دروغ حقیقیWo Geschichten leben. Entdecke jetzt