باید یاد بگیرم احساسات خودمو کنترل کنم.اولش آریا حالا هم این دوتا بچه.چرا انقدر راحت بهشون اعتماد کردم؟
ولی تصویر اون زن،اون خونه،اون فضا.یه حس نوستالژی و دلتنگی عمیقی داشتن.فکر کردن بهش قلبم رو به درد می اورد.
بچه ها همون شب برگشتن.نمی دونم چرا ولی حس می کردم باید بهشون قول بدم بازم می بینمشون.
و روز من اینطوری پشت سر گذاشته شد...
*********
چشمام رو باز کردم.روبه روم سقف بود.کی خوابم برده بود؟نه خواب نبود.همه ی چیزایی که قبلش اتفاق افتادن از جلوی چشمم گذشت.من احمقم نه؟
-بیدار شد!
سرو برگردوندم و کارگردان،آریا و میساکی رو دیدم که به سمتم میومدن(به علاوه ی تعداد زیادی از کارکنان پشت صحنه که 90% دختر بودن.البته قبل از اینکه بیان تو اتاق جلوشون گرفته شد)
میساکی:هارو؟!خوبی؟!یهویی حالت بد شد و بعدشم بیهوش شدی واقعا نگرانم کردی!از دست تو!وقتی حالت بده نباید بیای سرکار!
به آریا چشم غره رفت:خیلی خوب بود که یه دکتر این اطراف وجود داره...
تقریبا مطمئن بودم الان با مشت می زنه تو دهنش.
کارگردان اخراجم کرد و قرار شد با ماشین میساکی برگردیم خونه.توی راه سرو کنار پنجره گذاشتم و اتفاقاتی که افتاده بودن رو مرور کردم....
یه فیلم جدید.فیلمی که قبلا نسخه ی کره ایش ساخته شده و حالا من قراره به عنوان نقش اصلی مرد سریالی که قراره بهتر از نسخه ی اصلیش باشه بازی کنم.
وقتی که بچه ها رفتن فیلم دانلود شده با زیرنویس رو توی دستگاه گذاشتم.اگه نسخه ی اصلیو می دیدم می تونستم قسمتهای خالی شخصیت اول مرد رو به عنوان خودم پر کنم.من یه شخصیت جدید می سازم که از اون بهتر بشه!
-می خوای چیزی ببینی؟
با اخم کوچیکی به سمت چهره ی خواب آلودش برگشتم.یه لیوان قهوه توی دستش بود.لبخند قشنگی زد:اخم نکن پیشونیت چروک می شه.همین الان کارمو تموم کردم پس...اشکالی نداره که باهم فیلمو ببینیم؟
اخممو باز کردم(چهره توی کار من خیلی مهمه!می دونین چند نوع کرم استفاده می کنم تا لوازم گریم بهم آسیب نزنه؟):تو خیلی خسته ای!بهتر نیست بری بخوابی؟
لیوانشو روی میز گذاشت.دستمو کشید.روی بل نشست و من رو روی پاهاش نشوند:هرچقدرم خسته باشم فرصت فیلم دادن باهات اونم وقتی بغلت کردم رو از دست نمی دم...
فکر کنم بوسه ای روی گردنم زد و فیلمو پلی کرد.صادقانه فکر می کردم اونشکلی نشستن باعث بشه نتونم حواسمو به فیلم جمع کنم ولی ماجرای فیلم اونقدری جذاب بود که منو به خودش جذب کنه.شخصیتی که بیشتر برام جالب بود نقش اول زن بود.کسی که تلاش می کرد برای کسانی که وجود خارجی ندارن یه پایان شاد بسازه.
کل شب رو نشستیم و تا قسمت 9 رو دیدیم.کل فیلم 16 قسمت بود ولی نمی تونستم بذار بیشتر از این بیدار بمونه. خودمم خوابم میومد.باید بعدا از میساکی برای اینکه کارهامو برای بعد از 12 ظهر گذاشته تشکر کنم/:
ولی چی شد که من حالم بد شد؟خب...
ساعت 1 ظهر میساکی بعد از حدود 30 بار زنگ زدن بیدارم کرد.سریع یه چیزی خوردم تا شکمم خالی نباشه و رفتم سرفیلم برداری.برخی از افراد رو می شناختم و شخصیت مقابلم کسی بود که بارها روبه روی هم بازی کرده بودیم.
فیلم برداری تقریبا بدون مشکل بود.قبلا تمام کارها رو انجام داده بودیم و فیلم نامه رو خونده بودیم.جاهایی که دست برده شده بود رو جایگزین نسخه اصلی حک شده توی مغزم کردم و جاهایی که از دید من می تونست بهتر باشه رو با بازی خودم بهتر کردم.
خیلی از صحنه ها رو توی برداشت اول تموم کردم.سخت بود و وجود میساکی باعث می شد بتونم ادامه بدم.روی یک صندلی دور از جمعیت ولو شدم.میساکی یک بطری آب به سمتم گرفت:خسته نباشی!
-ممنو...
جوابم کامل نشده بود که لبهاش آروم روی لبهام قرار گرفت.کامل و عمیق نبود.آروم و لحظه ای بود.قلبم می خواست از سینه دربیاد.قیافه ی میساکی هم نشون نمی داد که اتفاقی باشه.لبخند کوچکی روی لبهاش بود.
حسش نمی کردم ولی می دونستم سرخ شدم.نمی خوام اینجوری ببینتم!باید پنهانش کنم!
بلند شدم و خودمو به دستشویی رسوندم.با شدت به صورتم آب زدم و سعی کردم بهش فکر کنم.یه سوتفاهم بوده نه؟منظور خاصی نداشته نه؟ولی اون لبخند...
سرمو بالا اوردم و با دیدن صورتم تپش قلبم شدت گرفت.چرا یه جوریم که انگار قبلا این حسو داشتم؟چرا قلبم انقدر داره تند می زنه؟
سرم گیج رفت.یه چیزی درست نبود.حالم داشت بد می شد.استفراغ کردم.چرا خون؟سرم گیج رفت و آخرین چیزی که دیدم پاهای فردی بود که وارد شد و با دیدنم گرخید...
بعد از اون خوابی دیدم که نمی دونم رویا یا کابوس بود.خودمو دیدم که توی جاده ای حرکت می کردم.افراد زیادی هم دور و برم بودن ولی...ولی توی یه لحظه همشون دود شدن و رفتن هوا.جاده تاریک و سیاه شد.داشتم یه چیزی رو می کشیدم.هرچقدر بیشتر پیش می رفتم همه جا تاریک تر می شد.من شکسته تر می شدم و انگار چیزی درونم خرد می شد.نمی دونم چرا اون خوابو می دیدم.فقط آخرش...آخرش انگار تام اون ببدی ها رو از بین برد.یه دست.دستی که به سمتم دراز شد.قبل از اینکه بتونم به صاحب اون دست نگاه کنم از خواب بیدار شدم.
مطمئن بودم دلیل اینکه اون خواب رو دیدم احساساتم بود.اینکه خودم رو گم کرده بودم.
با آریا سوار آسانسور شدیم.راستی چرا هنوز داره با من زندگی می کنه؟آریا..تو چرا اینجایی؟
-تو برای من چی هستی؟
خودمم توقع نداشتم واقعا به زبون بیارمش.آرم بود ولی می دونستم شنیدتش.
دستاشو دورم حلقم کرد:من برای تو چیم؟خودمم نمی دونم.فقط می دونم...فقط می دونم حتی اگه برات چیزی نباشم.می خوام تو زندگیت باشم!می خوام کنارت باشم!
-م..من..
تپش قلبم بیشتر شد.این حرفا...چیزایی که یک ماه پیش هرگز توقع شنیدنشو نداشتم...
جلوی پام زانو زد و دستمو توی دستش گرفت.بوسه ی کوچیکی بر دستم نهاد:چی می گی؟می ذاری توی زندگیت باشم؟
ESTÁS LEYENDO
دروغ حقیقی
Romanceخلاصه داستان:پارسا ؛خودساخته، سرد و متنفر از اکثر موجودات! از جمله خودش! اون مثل یه دانشجوی عادی زندگی نمی کنه.اون یه آدم عادیه ولی عادی فکر نمی کنه، عادی زندگی نمی کنه. ولی با ورود آریا ورق برمی گرده.زندگی پراز تنفر اون از دوست داشتنها پر می شه.و ش...