^من همیشه آمادم!
سر آلتشو بردم توی دهنم و بیرون اوردم.با زبونم با سرش بازی می کردم و سعی می کردم خیلی آروم سعی می کردم ارضاش کنم(خب بالاخره اون همه سال خفت به یه دردی می خورد دیگه)
با آلتش بازی کردم تا ارضا شدنشو حس کنم.داشت ارضا می شد.بردمش تو دهنم و همون لحظه ارضا شد.خواستم یه دستمال بردارم ولی خیلی سریع بلند شد و چونمو با دستاش گرفت:قورتش بده!
هرجوری بود قورتش دادم.دستاشو برداشت و سعی کرد خشن به نظر برسه:می دونی با اینکه تقصیر خودمه ولی از اینکه کسی جز من لمست کرده حسابی عصبانیم!
نمی دونستم چی جواب بدم.آروم کرواتمو باز کرد و دستامو بست:ا...این برای چیه؟
^فقط می خوام یکم اذیتت کنم!^_^
قبل از اینکه بفهمم منو روی خودش خوابوند.البته سر و ته!شلوارمو کشید پایین و باسنموداد بالا
-وایسا!..
^ههییشششش...اگه بیان تو برامون بد می شه مگه نه؟
لبامو خوردم تا صدام خارج نشه.
دستشو آروم روی آلت و باسنم حرکت می داد:یکم درد که اشکال نداره؟
شخصیت مردم آزارم پدیدار شد:من چیزای دردناک تریو با افراد بیشتری کشیدم
برگشتم به سمتش و لبخند بدجنسی زدم.آثار عصبانیت توی صورتی که زور می زد لبخندشو حفظ کنه کاملا مشخص بود.ولی بس نکردم.
-عصبانی شدی؟یعنی می خوای دست بکشی؟
پوزخند مسخره ای زدم(حالا داشتم می لرزیدما"_")
سریع دوتا انگشتشو باهم برد داخل.انقدر سریع بود که دلم می خواست جیغ بکشم.ولی جز ناله های کوتاه کاری نمی تونستم بکنم.
^خب حالا بعدی...
سرمو برگردوندم و دیدم خودکارشو برداشته:و..وایسا!نمی خوای که..
^چرا دقیقا همینو می خوام
خودکارشو برد تو.
-نهههه...هههمم...
^درد داره؟
جواب ندادم.جوابی نداشتم که بدم.
آروم خودکار رو دراورد و دستشو روی آلتم گذاشت:بدجور داری می لرزی!
خواستم جوابشو بدم که صدای در اومد:وقت داروهاتونه!
آریا منو کشید زیر پتو و جوری نشست که از بیرون به نظر می رسید من قسمتی از بدن خودشم:بفرمایید.
سرمو توی خودش فشار داد و باهام ور می رفت.لباسشو گاز می گرفتم تا صدام در نیاد.تقریبا خونسرد داروشو می خورد و با پرستار گپ می زد.اعصابم خورد شد.کسی که این وسط سختشه منم!
با چنگ زدن لباسش بهش فهموندم که دارم ارضا می شم.
با دستش فشار داد تا جلوی ارضا شدنمو بگیره.لرزشم بیشتر شده بود و می ترسیدم اینکه من اون زیرم معلوم باشه.
بالاخره پرستار فوضول عزم رفتن کرد و وقتی کامل از در رفت بیرون آریا گذاشت ارضا بشم.سعی کردم جیغ نزنم ولی نتونستم جلوی آه بلندمو بگیرم.
^فکر کردی بدون اجازه من حق ارضا شدن داری؟
دستای بستمو بردم پشت گردنش و آروم لبامو گذاشتم رو لباش.دکمه های لباسمو سریع باز کرد و لبامو گاز گرفت.لبامو جدا کردم.سرمو گذاشتم رو شونش و آروم گفتم:من...بیشتر می خوام...
خنده ای که اومد روی لباشو حس کردم.سرمو از روی شونش بردم بالا و پشت گوششو بوسیدم.تو گوشش زمزمه کردم:انجامش..بدیم؟
********
^پارسا...دیگه نمی تونم تنهات بذارم.باهام میای؟
-باشه~میام
*********
به پشت سرم که نگاه می کنم می بینم چیزهای زیادی دارن جا می مونن.فکر نمی کنم حالا حالا ها بتونیم برگردیم.برای دانشگاه به اونجا منتقل شدم و بچه ها...
به اصرار خودشون و ماندانا قراره با اون زندگی کنن.نگرانم ولی...فک نکنم اونقدرام مشکلی باشه.
برای آخرین رفتم یه سر به مامان بابا زدم.به اندازه یک عمر حرف داشتم.همشو خلاصه گفتم.از آرزوهای مامان این بود که برام زن بگیره.ازش معذرت خواستم که امکانش نیست.از بابا هم معذرت خواهی کردم. وطن پرست بود و دوست داشت من هرجوری می تونم به کشورم خدمت کنم.ببخشید بابا ولی من به اندازه ی کافی از این مردم کشیدم...
از پنجره ی کوچیک هواپیما به شهری که دیگه نمی خواستم بهش برگردم نگاه کردم.به مردمی که مثل کبک سرشون رو توی برف کرده بودن و از گفتن و شنیدن می ترسیدن.
آهی کشیدم و سرمو به صندلی تکیه دادم.آریا بغلم نشسته بود و کتابی به فرانسوی می خوند.
-هیچ وقت نپرسیده بودم ولی تو چند تا زبون بلدی؟
سرش رو از رو کتاب بلند کرد و بهم لبخند زد:هههمممم...5 تا؟شایدم 6 تا!
اعصاب خورد کن!
*********
وارد فرودگاه شدم و نگاهی به اطراف انداختم.آدما...آدما همون آدمای پر مشغله،دلتنگ و یا ناامید.کسایی که برمی گشتن و کسایی که دل می کندن.
برام عجیب بود ولی شدیدا آروم بودم.هیجان زده یا خوشحال نبودم.خیلی خیلی خیلی آروم بودم.ارشیا با هیجان همه جا رو نگاه می کرد و آتوسا استرس از سر و روش می بارید.رفتم و دستمو گذاشتم رو شونش:چیزی شده؟مطمئنی می خوای با ماندانا زندگی کنی؟
#من خوبم!
یه لحظه مکث کرد و ادامه داد:در واقع کسایی که اصرار داشتن ماندانا و ارشیا بودن
لبخندی زد:ولی نمی دونم اگه پیشش نباشم چی می شه...نگران نباش!من از تو هم قوی ترم!
نگرانشون بودم ولی... با ماندانا رفتن.من و آریا هم با راننده شخصیش(-_- )ノرفتیم.^این که مردم می گن مرفه بی درد...اولش فکر می کردم همچین شخصی ممکن نیس وجود داشته باشه ولی الان...
سرشو گذاشت رو شونم:من با وجود تو مرفه بی دردم...
![](https://img.wattpad.com/cover/131391210-288-k881657.jpg)
YOU ARE READING
دروغ حقیقی
Romanceخلاصه داستان:پارسا ؛خودساخته، سرد و متنفر از اکثر موجودات! از جمله خودش! اون مثل یه دانشجوی عادی زندگی نمی کنه.اون یه آدم عادیه ولی عادی فکر نمی کنه، عادی زندگی نمی کنه. ولی با ورود آریا ورق برمی گرده.زندگی پراز تنفر اون از دوست داشتنها پر می شه.و ش...