S2 Chapter 15

171 15 0
                                    

⊙میساکی⊙
آدرسی که توی کیف بود آدرس یکی از بزرگترین برجهای مسکونی توکیو بود! یه برج خیلیی شیک که احتمالا من با 50 سال سگدو زدن هم نمی تونم یه هفته توی یکی از واحداش بمونم!
طبق انتظار قبل از اینکه وارد بشم نگهبان جلوم رو گرفت.راحت تر بود که کیف رو به نگهبان بدم و خودم برگردم نه؟
براش دلیل اونجا بودنم رو توضیح دادم ولی کیف رو از من نگرفت:از سر و وضعت معلومه اوضاع مالی درست حسابی نداری (اون لحظه احساس کردم اگه یه روز بتونم کسی رو بکشم مطمئنا اولیش این نگهبان خواهد بود!).بیا خودت برو بالا شاید دلش به رحم اومد و بهت مژدگونی داد!
با حرص وارد آسانسور شدم و دکمه ی طبقه 15 رو زدم،
چه جور آدمی می تونه باشه؟ اسمی که اینجا نوشته اسم همون کارگردان معروفه...یعنی همونه؟
با دستپاچگی زنگ در رو به صدا دراوردم.وقتی در رو باز کرد جا خوردم.خود خود خودش بود! آسامی ماکوتو، کسی که بدجور تحسینش می کردم!
لبخندی زد:آه...شما باید همون شخصی باشین که نگهبان گفت مگه نه؟
صدای بم و مهربونی داشت و لبخند قشنگی بهم می زد.ولی چشماش....چشمای پادشاهی بودن که به یک رعیت بی ارزش نگاه می کرد.همون قدر بی احساس و متخرب!
-ب..بله...!هیراکاوا میساکی هستم!
یکم بهم خیره شد.انگار داشت براندازم می کرد.بعد لبخند مرموزی زد:که اینطور.بیا تو و بشین! دوست دارم باهات حرف بزنم.
پشت سرش داخل شدم:اممم...ببخشید من هم خونه ایامو بی خبر گذاشتم که میام اینجا...می تونم قبلش باهاشون تماس بگیرم؟
-البته! تا من چای میارم توهم می تونی تماس بگیری.
توی آشپزخونه ناپدید شد و منم سریع شماره هاچیمان رو گرفتم:ا..الو؟
-اوی هیراکاوا!معلومه کدوم گوری هستی؟ مارو پیچوندی؟
صدامو اوردم پایین:اینطور نیست! من الان خونه صاحب کیفم، فقط خواستم بهتون خبر بدم.وقتی برگشتم باهم صحبت می کنیم باشه؟
بعدم قطع کردم تا صدای داد زدناش بیشتر از این گوشم رو آزار نده.آقای آسامی هم با شیرینی و چای اومد و رو به روم نشست:خب...میساکی بودی درسته؟(خودم اینجا داشتم فکرای بد می کردم 😂😂😂) چند سالته؟
-22 سال...
-هههممم...دانشجوییی؟
سرمو با او خجالت پایین انداختم:نه...نتونستم توی رشته ای که می خواستم قبول بشم...
پاهاش رو روی هم انداخت و با نگاه عجیبی بهم خیره شد:پس شاغلی؟
حس شرمندگی بهم دست داد:نه...کار پیدا نمی کنم..
-چرا؟ تو پسر خوبی به نظر میای!تخصص خاصی داری؟
-از اوایل راهنمایی تاتر کار می کردم.ولی بعداز فارق التحصیلی به خاطر شرایطم حتی نتونستم اونو ادامه بدم...
دستش رو زیرچونه ش زد:پس می خوای من بهت یه شغل بدم؟ به هرحال کارت نشون داد آدم قابل اعتمادی هستی و شاید این بتونه جبرانش کنه!
قبل از اینکه با خوشحالی پیشنهادش رو قبول کنم یاد اون دوتا افتادم.واقعا اشکالی نداشت؟ ما باهم اون کیف رو پیدا کرده بودیم ولی من تنهایی داشتم کار پیدا می کردم.
انگار که به درونم نفوذ کرده باشه حرفهام رو خوند:چی شده؟ با وجود پیشنهاد خوبی که بهت دارم هنوز هم تردید داری؟
-آممممم...راستش احساس می کنم نامردی باشه...ما سه نفری این کیف رو پیدا کردیم ولی فقط من پاداش بگیرم...فکر کنم باید پیشنهادتون رو رد کنم!
پوزخند تحقیر آمیزی زد:می دونستی؟..آدمایی مثل تو این روزها اصلا پیدا نمی شن! بهت فرصت می دم تا باهاشون مشورت کنی.ولی فقط تا فردا! شاید تا فردا منم تونستم برای اونا هم کاری پیدا کنم.
اون لحظه فکر کردم آدم خیلی مهربونیه و چیزی ته قلبم شروع به جوشش کرد.چیزی که مدت زیادی طول کشید تا به اشتباه بودنش پی ببرم....
از آقای آسامی خداحافظی کردم و به سمت خونه دویدم.از خوشحالی نمی دونستم چیکار کنم! فقط باید می دویدم!
درو باز کردم و فریاد زدم:هاچیمان! شویو! بیاین خبرای خوب!
از دیدن وضعیتشون خندم گرفت.هاچیمان توی یه وضع غیرطبیعی روی شویو افتاده بود و حاضر نبود پاشو حرکت بده تا شویو بلند شه.
شویو هم که احتمالا دیگه براش مهم نبود داشت چیپس کوفت می کرد!
جلوشون نشطتم و با خوشحالی گفتم:بلند بشین ببینم! بگین وقتی رفتم چی شد!
دوتاشون با بی علاقگی گفتن:چی شد؟
آقای آسامی برعکس اون ظاهر جدیش خیلی آدم خوش قلبی بود! مجبورم کرد بهش بگم چیکار می کنم و منم گفتم بیکارم.بعدش گفت که برام کار سراغ داره!
هاچیمان با بی حالی گفت:هههه؟ خوش به حالت! از این به بعد پول رستوران رفتنامونو تو حساب می کنیا!
قیافه ی از خود راضی ای به خودم گرفتم:هنوز تموم نشده! همون لحظه بود که یاد شما افتادم و خواستم پیشنهادشو رد کنم که گفت بیام و با شماها مشورت کنم! اونم سعی می کنه یه کاری برای شما پیدا کنه!
هاچیمان پرید و بغلم کرد:دمت گرم بامرام!ولی با این لحنی که تو داری حرف می زنی می ترسم عاشقش شده باشی!
شویو قیافه ی جدی ای گرفت.قیافه ای که زیاد ازش ندیده بودم...
-نه بابا چی داری می گی؟!من چرا باید عاشق اون "مرد" بشم؟
حرفم دروغ بود...کار از کار گذشته بود و من مونده بودم و احساساتی که بی جواب مونده بودن.
از این

جا به بعدش خیلی سریع گذشت.اونقدری که باورم نمی شه این همه مدت گذشته باشه...
من پست نسبتا بالایی توی موسسه ی آقای آسامی گرفتم و از اون به بعد رییس صداش کردم.هاچیمان و شویو هم مشغول به کار شدن.ولی به یاد نمیارم توی کدوم بخش...
رییس ازم خواست تا تحصیلاتم رو توی هنرهای نمایشی ادامه بدم.می گفت من استعداد دارم و اگه ادامه بدم می تونم براش مفید باشم.
از اون به بعد بود که محل زندگی من از هاچیمان و شویو جدا شد و دیدارهام باهاشون کمتر.
درسم نسبتا سریع تموم شد.چون اصولا سرکلاس ها نمی رفتم و فقط امتحان ها رو می دادم.
مدتی بعد از تموم شدن درسم بود که رییس من رو مشاور شخصی خودش کرد.این رو با خوشحالی به اون دوتا خبر دادم و باهم جشن گرفتیم!
قرار گذاشتیم که همدیگه رو بیشتر ببینیم.
اون شب انقدر خوشحال و مست بودم که احساساتمو به رییس گفتم.اون قبول کرد.خیلی عادی انگار که هرروز از پسری مثل من اعتراف می شنوه.
بعدش رو دیگه به یاد نمیارم.اولین خاطره م از روز بعدش این بود که داشتم با آقای آسامی صبحونه می خوردم و روی گردنم جای کیس مارک بود.
بعد از مدتی بحران شرکت شروع شد و خیلی از کارمندا اخراج شدن.هرچند که من تا مدت زیادی نمی دونستم هاچیمان و شویو هم جزوشون بودن.
رییس نمی ذاشت باهاشون تماس داشته باشم.نمی دونم چرا اون موقل متوجه نشدم.من کاملا توی تار عنکبوت گید افتاده بودم و درحال بلعیده شدن بودم.
نمی دونم چقدر گذشت تا دوباره هاچیمان و شویو رو دیدم.خوشبختانه اونا به خاطر پیدا کردن سابقه کاری تونسته بودن کار جدیدی پیدا کنن.هاچیمان زود از ما جدا شد و من موندم و شویو.بی مقدمه پرسید:اون کیس مارکه روی گردنت؟
با خجالت گردنم رو پوشوندم.چه طور فهمیده بود؟! کلی برای پنهان کردنش تلاش کرده بودم!
-دوست دختر پیدا کردی؟ شایدم واقعا با آسامی سر و سری داری!
-تمومش کن شویو! این...
آهی کشید:می دونی چیه...من مدتها جلوی خودمو گرفتم.از حالا به بعدم یه جوری تحملش می کنم.ولی ا، ا طرفت اون مرده بهتره همبن حالا به هم بزنی! پایان خوبی نخواهد داشت!
آخرش با دلخوری از هم جدا شدیم.
ابن آخرین دیدار من و بهترین دوستهام بود با حرفهایی که کاش همون موقع معنیشون رو فهمیده بودم.
شرکت در آستانه ی ورشکستگی بود که سر و کله ی هاروکا پیدا شد.توی بیمارستان وقتی که غرق خواب بود دیدمش.
موهای سیاهش صوراش رو پوشونده بودن و آروم نفس می کشید.انقدر زیبا و معصوم بود که قلبم درد گرفت.شاید همون درد اولین جرقه ای بود که من متوجه دامی که توش بودم شدم.
اگه خواستم یه روز یه کتاب از زندگی خودم بنویسم احتمالا اسمش این می شه.
"من فقط یه احمق بودم..."

پی نوشت:دلیل انتخاب اسم ماکوتو برای اون پیرمرد چیزیه که خودم هم نمی فهممش.
ماکوتو به معنای حقیقته و تقریبا اصلا بهش نمیاد😐
یکی منو نجات بده!

دروغ حقیقیWhere stories live. Discover now