S2 Chapter 10

210 20 0
                                    

نفهمیدم چه طوری ارشیا رو بردیم بیمارستان.اصلا نفهمیدم چه جوری تا اونجا رسیدم.حالم بدتر از چیزی بود که بشه فکرشو کرد.خیلی خیلی بدتر...
💔از زبان آریا💔
بالاخره بعد از چند ساعت وضعیت ارشیا مشخص شد.ضربانش عادی شد و عمل دست و پاش موفقیت آمیز بود.ولی رفته بود توی کما.نمی دونستم چه جوری باید به پارسا توضیح بدم.از وقتی اومده بودیم ساکت نشسته بود و توی خودش بود.جوری نشسته بود که نمی تونستم صورتشو ببینم.
-پارسا...
خواستم بهش دست بزنم که با بلند کردن سرش سرجام میخکوب شدم.آروم آروم اشک می ریخت و با یه حالت عصبی لبخند می زد.
ترسیدم نکنه شوک درحد بدی بوده باشه؟جلوش روی زمین نشستم و صورت خیس از اشکشو تو دستام گرفتم.چشماش خیلی غم داشتن.بیشتر از شدت خنده هاش.ولی می خندید.پیشونیمو به پیشونیش چسبوندم:پارسا!نمی خواد نگران باشی!زندس!
خندش متوقف شد و چشماش گرد:راس می گی؟
-اوهوم...فقط خبر بد اینه که فعلا تو کماس.تو فقط نگران نباش باشه؟
بدون اینکه چیزی بگه با تمام وجود بغلم کرد.تازه متوجه لرزش بدنش از شدت گریه شدم.آروم شروع کردم به نوازش موهای به هم ریختش.
با صدای پایینی شروع کرد به حرف زدن:آریا...من به یاد اوردم..خیلی کمه..خیلی دوره...انگار که یه خواب بلند رو بعد از مدتها به یاد اورده باشم...
درحال نوازش کردن سرش سعی کردم آرومش کنم.راهرو خلوت بود و هیچ چیز جز صدای کفش هایی که دور از ما حرکت می کردن مزاحممون نمی شد.
حرفاشو تیکه تیکه بودن.بغض کرده بود:چیزای کمی...ارشیا بود....و مامانم....به یادش میارم...وقتی ... می گفت مراقب....دوتا باشم...دلم براش تنگ...آریا..
از اشکاش شونم خیس شده بود.
داشتم نوازشش می کردم که آروم خودشو ازم جدا کرد.چشماش قرمز شده بودن و رنگ سبزش بیشتر از هرموقعی مشخص بود.
-یه چیز دیگه رو هم به یاد اوردم...دلیل اینکه من از اون خونه ی بزرگ فرار کردم...
قلبم لرزید.
_آریا...اولش که برام گفتی با خودم فکر کردم چقدر احمق بودم که بدون دونستن چیزی فرار کردم...ولی الان...حتی یاد آوریشم برام دردناکه..کاش هرگز یادم نمیومد..بهم قول می دی مگه نه؟همونجوری که گفتی...همونجوری که توی اون آسانسور قول دادی...هرگز تنهام نمی ذاری مگه نه؟
صورتشو بین دستام گرفتم و اشکاشو با شصتم پاک کردم:قول می دم.اون قضیه...توضیحش سخته..اون..
انگشت اشاره ش رو روی لبهام گذاشت و خیلی بی حال لبخند زد.
-بهت اعتماد دارم.به تک تک کلماتت...
صدای قدمهای یک نفر حرفش رو قطع کرد.
🔆از زبان پارسا🔆
-دکتر!
حالا که دقت می کنم اینجا همون بیمارستانیه که همیشه میام.از جام بلند شدم.آریا هم همراه من بلند شد و با شک به سرتا پای دکتر نگاه کرد.
-از یکی از پرستارا شنیدم که همراه پسر نوجوونی که تصادف کرده اومدی~گفتم بیام ببینمت.
به رسم ادب تعظیم کوتاهی کردم.صدام هنوز به خاطر گریه ی زیاد گرفته بود ولی نه زیاد:راستش قبل از این اتفاق تصمیم داشتیم بیایم پیشون.
و زیر چشمی نگاهی به آریا انداختم.
با دکتر به سمت مطبش رفتیم.آروم روی صندلی نشستم.پاهام رو آروم به پایه های صندلی زدم و در ذهنم لبخند زدم.نمی دونم چرا یه چیزی بهم می گفت حالا که ممکنه مشکل من درحال خوب شدنه مطمئنا ارشیا هم بیدار می شه.دوباره صدام می زنه...
کم کم چهره ها توی ذهنم رنگ می گرفتن.آتوسا.مامان.بابا.مادربزرگم که اصفهان زندگی می کرد.با اون لحجه ی غلی و شیرین و کلماتی که به خاطر لحجش فرق داشتن و من نمی فهمیدم.
اون خونه ی قدیمی ته اون کوچه ی بن بست.با یه حوض کوچیک وسطش.حوضی که با بابا از نو رنگش زدیم.
می فهمیدم که آریا داره صدام می کنه.ولی نمی خواستم از رویا بیام بیرون.
چهره ی مامانبزرگمو خوب می دیدم.ولی به یاد نمی اوردم چی صداش می زدم.
با صدای محکم آریا از رویا بیرون اومدم.
-هه؟
شونه هامو محکم گرفت:بالاخره به خودت اومدی؟انگار اینجا نبودی!یهو متوجه شدم داری گریه می کنی...بعدشم هرچی صدات کردیم جواب ندادی.
تازه متوجه شدم که تار می بینم.اشکامو پاک کردم و سعی کردم لبخند بزنم:خوبم خوبم..چیزهایی رو به یاد اوردم.مثل یه خواب خوب.
دکتر درحالی که یه چیزی رو یادداشت می کرد بهم گفت:دوستت(اینو با طعنه گفت.نمی دونم چرا)بهم درباره ی برگشت ناگهانی قسمتی از خاطراتت برگشته و یه چیزهایی رو هم احساس می کنی.
بعد ازم خواست چیزهایی که به یاد اوردم رو براش بگم.از خدام بود!
البته اون قسمت مربوط به  دیدن آریا و اون دختره رو سانسور کردم.
حدود یه ساعت تمام درباره ی مامانبزرگم و اون خونه وراجی می کردم.وقتی که دوتایی رفتیم میدون امام و سوار کالسکه شدیم،اون مسجدای بزرگ،کاخ قیصریه!
گلهای بنفشه و درخت سرو بزرگ توی حیاط خونه ی مامانبزرگم خیلی واضح لابه لای خاطراتم می رقصیدن.هرچقدر سعی می کردم از درخت سرو بالا برم نمی تونستم.از بچگی قدرت بدنیم زیاد نبود.
درتمام مدتی که با اشتیاق اونا رو تعریف می کردم آریا بهم خیره شده بود.چشماش خیلی خوشحال بودن.

بعد از یک ساعت بالاخره حرفام رو تموم کردم.هرچقدر بیشتر حرف می زدم بیشتر می خواستم ادامش بدم.
مثل بچه ای که برای اولین بار داستانی نوشته و معلمش از داستان خوشش اومده ذوق کرده بودم.
خیلی چیزها بود که می تونستم اضافه کنم.
ولی همونقدر کافی بود.از این دکتر خوشم میومد ولی نگران بودم که با میساکی در تماس باشه.
تلفنم زنگ خورد.دست آریا بود.
عذر خواهی کردم و رفتم بیرون تا جواب بدم.شنیدم که دکتر شروع کرد به آریا درباره من یه سری چیزها گفتن ولی انقدر حواسم به شماره ی ناشناس روی صفحه بود که متوجه حرفاشون نمی شدم.
-الو؟
صدایی که جوابم رو داد تمام وجودم رو به لرزش دراورد...

دروغ حقیقیWhere stories live. Discover now