لباسام رو پوشیدم و از دستشویی اومدم بیرون.دم در احمد منتظرم بود.اگه این یه داستان رمانتیک گی بود الان یکی از ما باید عاشق اون یکی می شد اما متاسفم!این زندگی واقعیه!می خواستم بی توجهی کنم و برم که بازومو گرفت و فشار داد
-آییی
+همینجوری راتو نکش وبرو.گفتنم که باهات میام!
بقیه ی راهو دنبالم اومد تا رسید به خونمون.خونمون نسبتا به مدرسه نزدیک بود و نوساز.بابا ساخته بودش. یه نگاه به خونه و یه نگاه به من انداخت.دستشو کرد تو جیبش و کیف پولشو در اورد.خالیشکرد.250 هزار تومان بهم داد وگفت:خسته نباشی.
نذاشت چیزی بگم و راهشو کشید و رفت.
همونطور که گفتم این داستان رمانتیک نیست.این زندگی واقعیه و منم به اون پول نیاز داشتم.
گذاشتمش تو کیفم و رفتم داخل.ارشیا و آتوسا قبل من رسیده بودن.خواهر برادر دوقلوی خیلی نازم.رنگ چشما و موهاشون مثل خودم بود فقط ارشیا سبزه بود و نسبت به سنش درشت تر.بعضی وقتا بهش حسودیم می شد.
آتوسا:داداشی خوش اومدی.ناهار خوردی؟
-آره خوردم.
دروغ بود.اشتها نداشتم.
ارشیا:پس ما بخوریم؟
-مگه نخوردین؟
خیلی مظلوم گفتن:نه منتظر تو بودیم*^*
دلم قنج رفت براشون و تسلیم شدم.هر چند حتی نصف بشقابمم نخوردم. رفتم تو اتاقم و درو بستم.متوجه بودم هیچ کاری ازم برنمیومد چون اتفاقی بود که افتاده بود.باید آرامش خودمو حفظ می کردم.از مرگ مامان بابا که بدتر نبود بود؟
من برای مرگ مامان بابا اصلا گریه نکردم.می دونستم نگرانی بزرگتری در پیش دارم.از همه ی اون آدمایی که برای مامان بابا گریه می کردن (جز ارشیا و آتوسا) متنفر بودم.دلیلی برای گریه ی اونا وجود نداشت.
خیلیا اومدن و برای دلداری بهم گفتن اونا به بهشت می رن، یا از خرافات درباره ی اون دنیا گفتن.من به چیز خاصی اعتقاد نداشتم.حتی وجود خدا هم برام مبهم بود.انقدری بیکار نبودم که بشینم و درباره ی چیزی که وظیفم نیست فکر کنم.
طرفای 7 از اتاق رفتم بیرون.طبق معمول داشتن بازی می کردن و مشقاشونم اون وسط پخش بود
-بچه ها برا شب پیتزا می خورین؟
خوشحال شدن.شکموها!
آتوسا:ولی من مرغ سوخاری بیشتر دوس دارم!
ارشیا:نه همبرگر بخوریم!
-هر چی بخواین سفارش می دم.به شرط اینکه مشقاتونو بنویسینا! خیلی سریع رفتن سر کتاباشون.بچه ها راحت راضی می شن.
خودم یه مقدار پول داشتم و اون 250 هزارتومانم بود.بعد مدت ها اشکالی نداشت نه؟به خاطرش کارای بدی کرده بودم.
اونشب از 250 تومان 100 تومانش خرج شد.بچه ها خیلی خوشحال بودن و منم فکر می کردم می تونم راحت بخوابم.اشتباهم اینجا بود
کابوس اتفاقایی که افتاده بود راحتم نذاشتن. صبح که رفتم مدرسه باز احمدو دیدم.ازم خواست دوباره اونکارو انجام بدم و پول بگیرم.تا ظهر فکر کردم و ظهر به شرط اینکه پول بیشتری بهم بده موافقت کردم.نیشخند ترسناکی زد و قبول کرد.اونبار خودش تنها بود. تقریبا هر روز یا یک روز درمیون با اون و چند نفر دیگه سک*س داشتم.
احمد و دور و بریاش همه پولدار بودن و راحت پول می دادن.بالاخره سال تحصیلی تموم شد و سال بعدش به مدرسه ای که چند تا کوچه اونور تر بود رفتم. هر چند کاش اینکارو نکرده بودم...
Bahar Kuroko
YOU ARE READING
دروغ حقیقی
Romanceخلاصه داستان:پارسا ؛خودساخته، سرد و متنفر از اکثر موجودات! از جمله خودش! اون مثل یه دانشجوی عادی زندگی نمی کنه.اون یه آدم عادیه ولی عادی فکر نمی کنه، عادی زندگی نمی کنه. ولی با ورود آریا ورق برمی گرده.زندگی پراز تنفر اون از دوست داشتنها پر می شه.و ش...