Part 3

573 67 3
                                    

کستیل جلوی جعبه شنی که در واقع دروازه ورود به بهشت بود ایستاد و نفس عمیقی کشید. برگشتن به بهشت و کمک خواستن از فرشته ها اصلا خوشایند نبود ولی چاره ای نداشت. تمام دنیا در خطر بود. اونم به خاطر اشتباه خودش که لوسیفر رو آزاد کرده بود. حالا هم خودش باید این مسئله رو حل میکرد.

دروازه با نور خیره کننده ای باز شد و کستیل قدم به بهشت گذاشت.
راهرو های تماما سفید و بیروح و درهای بی انتها خاطرات تلخش رو زنده میکرد. قدم هاشو تند تر کرد تا خودشو به اتاق فرماندهی برسونه. اتاقی که قبلا مال نایومی بود ولی الان اونجا مرکز فرماندهی بود که گروهی از فرشته های پرنفوذ تر با هم تصمیمات بهشت رو میگرفتن و دستورات رو صادر میکردن.

جونایل، یکی از فرماندهان اصلی، جلو اومد و با تعجب گفت: "کستیل! بآورم نمیشه اینجا میبینمت! "
کستیل سری تکون داد و به لحن نه چندان دوستانه ی جونایل توجهی نکرد. "یه مسئله مهم پیش اومده. باید با مجمع فرشته ها صحبت کنم. "
جونایل ابرو هاشو بالا داد و با تمسخر وانمود کرد جا خورده. "جدا!؟ چون بار اخری که اینجا اومدی در نقش پوسته ی لوسیفر بودی! " پشت سرش چند فرشته دیگه هم که تازه از راه رسیده بودند، شروع کردند به جمع شدن. یکی از بین پچ پچ های جمعیت بلند گفت: "این بار چه گندی زدی کستیل!؟"
کستیل نفسش رو بیرون داد. انتظار این واکنش رو از فرشته ها داشت. و این که این بار هم بعد از ماجرای امارا دوباره مجبور بود از بهشت کمک بخواد، برای مشکلی که این بار هم تقصیر خودش بود، حس ناخوشایندی بهش میداد.
"این در باره نفلیم هست. لوسیفر یه نفلیم به وجود آورده. ما باید... "
"ما!؟ هیچ «ما» یی وجود نداره. تو بودی که لوسیفر رو آزاد کردی. مثل همیشه این مشکلات رو تو به وجود آوردی، فقط به خاطر اون انسان ها! تو به ما پشت کردی. چرا باید با تو همکاری کنیم؟"
حرف های جونایل قلب کستیل رو می فشرد، ولی براشون جوابی نداشت. کستیل هم آزاد شدن لوسیفر رو فقط تقصیر خودش می دونست. نفس عمیقی کشید و سعی کرد دوباره سعی کنه متقاعدشون کنه: "ولی این مسئله تمام مخلوقات رو تحت تاثیر قرار می ده باید با هم یه راه حل پیدا کنیم! "
"کستیل ما نمی تونیم دیگه تو رو از خودمون بدونیم. نه تا وقتی که به اون انسانهای احمق بیشتر از بهشت وفادار هستی. "
کستیل دیگه نمی تونست بیشتر از این تحمل کنه: "سم و دین دوستای منن! "
جونایل با بی تفاوتی گفت: "تو قرار بود نگهبان و راهنمای اونا باشی. هیچ وقت قرار نبود دوستی شکل بگیره. اونم به این شکل. " و با تمسخر سر تا پای کستیل رو نگاه کرد. "حتی مطمئن نیستم دیگه بشه بهت گفت فرشته. تو واقعا چی هستی کستیل؟ ببین اون انسان ها با هات چکار کردن! "
کستیل فقط اخم کرد و جوابی نداد. نمیخواست موضوع بحث و توجه ها بیشتر از این به سمت سم و دین بره.
جونایل ادامه داد. "این اخرین فرصتت هست. انتخاب کن. یا از سرکشی دست بردار و اون انسان ها رو رها کن یا دیگه هیچ وقت به بهشت بر نگرد. "
کستیل مستقیم در چشم های جونایل نگاه کرد و از بین دندان های قفل شده گفت "من تصمیم خودم رو مدتها قبل گرفتم. "
جونایل با تحدید گفت: "برات گرون تموم میشه. "
"مهم نیست. "
جونایل به عنوان حکم آخر گفت "از اینجا برو کستیل. "
بعد از اون، فرشته های دیگه هم شروع کردند به زمزمه ی تایید این حکم.
"تو به اینجا تعلق نداری. "
"تو فرشته ی خدا نیستی. تو طرد شدی. "
کستیل از بین جمعیتی که بلند بلند اون رو لعن و نفرین میکردند به سختی راهی باز کرد و بیرون رفت. در تمام مدتی که مسیر آمده را بر میگشت، صدای لعن تمام فرشته های بهشت از رادیو ی فرشته ای در سرش می شنید. آنقدر صدا ها بلند بود که از شدت سردرد به سختی جلوی پایش را میدید.
تلو تلو خوران به دروازه رسید و خودش را بیرون انداخت. لحظه ای بعد کنار جعبه ی شنی پارک چهار دست و پا روی زمین افتاده بود.
صدای فرشته ها هنوز در سرش بود. این پیامی بود برای تمام فرشته ها تا بعد از این همه بدونن که کستیل از سوی بهشت طرد شده.
کستیل به زحمت از جاش بلند شد و به سمت ماشینش رفت. به ماشین تکیه داد و چند نفس عمیق کشید تا سردردش رو کنترل کنه. چشماش رو به هم فشرد و ناله ای کرد.
این بار هم نتونسته بود کاری از پیش ببره. بدون بهشت دیگه هیچ راهی برای پیدا کردن کلی به ذهنش نمی رسید.
بدتر از همه این بود که نمی تونست پیش سم و دین برگرده. نمی خواست دوباره دست خالی باشه. پیدا کردن نفیلیم لوسیفر مسئولیت خودش بود. نمی تونست این بار رو گردن کس دیگه ای بندازه.
ماشین رو روشن کرد و بدون هدف خاصی به راه افتاد.

Left ‌‌BehindWo Geschichten leben. Entdecke jetzt