part 40

509 53 6
                                    

نیمه های شب بود که دین از خواب نا ارومش پرید. سعی کرد کنترل نفس های تندش رو به دست بگیره.

هنوز تصاویر وحشتناک خوابش جلوی چشماش بود. کس زخمی و خونی روی زمین افتاده بود. بدن بی جونش توی دستای دین از درد می لرزید ... بال های نیمه برهنه و شکسته ش با هر حرکت ضعیف لکه های خون رو بیشتر روی زمین سوخته پهن می کرد.

صدای فریاد دین توی گلوش خفه شده بود. تو خواب اسم کس رو زجه میزد.

ولی اون فقط یه کابوس بود...

سعی کرد با خودش تکرار کنه که کس الان پیشش هست. کس بهتره. کس زنده هست.

ولی حقیقت این بود که همین چند ساعت پیش کس داشت به بدترین شکل ممکن شکنجه میشد.

کس داشت میمرد!

با یاد اوری دوباره ش حس گناه و وحشت از دست دادن کس دوباره با تمام قدرت بهش حمله کرد.

حالت تهوع بدی داشت.

چند نفس عمیق دیگه کشید. عرق سرد روی پیشونیش رو با دستای لرزون پاک کرد. نگاهی به ساعت کنار تخت انداخت. ساعت ۳ صبح بود. دیگه نمی تونست توی اون اتاق بمونه. حس میکرد اونجا نمیتونه نفس بکشه. باید بیرون میرفت

با پاهای خسته خودش رو به دستشویی رسوند. سعی کرد محتویات معده ش رو سر جاش نگه داره. چند بار به صورتش اب زد و نگاهی به خودش توی اینه انداخت. قیافه ش داغون بود. به زخم روی پیشونیش حالا یه کبودی بزرگ هم اضافه شده بود.

ولی مهم نبود. هیچ کدوم از اینا در برابر زخمای کس....

چشماش رو محکم بست تا نفس های بریده ش رو اروم کنه. صورت غرق خون کس از جلوی چشماش تکون نمیخورد

وقتی به خودش اومد جلوی اتاق کس بود. اهسته در رو باز کرد و نگاهی به داخل اتاق انداخت. کس بیدار بود. روی پهلوش داز کشیده بود و با چشمای نیمه باز به تاریکی نگاه می کرد.

دین اول نمیخواست داخل بشه ولی بعد تصمیم خودش رو گرفت. اروم به در زد : کس؟ ... می تونم بیام داخل ؟

کس سر جاش تکون خورد تا بتونه بشینه و به سمت دین نگاه کنه. صورتش از درد در هم رفت.

کس : البته

دین قلبش از غم تیر کشید. سریع جلو رفت تا جلوی کس رو بگیره : زیاد تکون نخور کس!

شونه ی کس رو گرفت و دوباره روی تخت خوابوندش.

کس مقاومتی نکرد. خستگی رو با تک تک سلول هاش حس میکرد. با نگاهش به تمام حرکات دین نگاه میکرد. چیزی که میدید نگرانش کرده بود چون کمی اخم کرد و پرسید : چرا بیداری؟

Left ‌‌BehindWhere stories live. Discover now