Part 7

469 60 1
                                    

دین با نابآوری به جای خالی کس و لژیون خیره شده بود. فریادش در گلوش خشک شد. کس ناپدید شده بود! لژیون کس رو با خودش برده بود!

سم با عجله کنار دین زانو زد و دستش رو روی شونه ی دین گذاشت و تکونش داد "دین، باید از اینجا بریم! "

دین با صدای سم به خودش اومد. سعی کرد تکون بخوره ولی درد بدی توی بدنش پیچید. کس زخم هاش رو شفا داده بود ولی نه کامل. جای زخم ها هنوز درد می کرد و بدنش پر از خراش های سطحی تر و کبودی بود. با کمک سم سر پا ایستاد و به راه افتاد. خنجر کس رو دید که چند متر دور تر روی زمین افتاده بود. دین لنگان لنگان خودش رو به اون رسوند و خم شد.

سم که بازوش رو گرفته بود متوجه خنجر نشده بود "دین چکار می کنی؟ باید زودتر بریم! "

ولی دین جوابی نداد. آهسته خنجر رو برداشت و با شلوارش پاک کرد. نمی تونست بذاره خنجر کس اونجا بمونه. سم وقتی خنجر رو دید دیگه سوالی نکرد. فقط در سکوت به دین کمک کرد تا به ایمپالا برسن. سم با عجله ماشین رو روشن کرد و به راه افتاد.

دین برای اولین بار با صدای گرفته زمزمه کرد: " ممکنه کس رو همین نزدیکی ها برده باشه. باید پیداش کنیم"

سم دوست نداشت اینو به دین بگه ولی این حقیقتی بود که انگار دین نمیخواست متوجهش بشه: "دین، لژیون قوی تر از چیزیه که از پسش بر بیایم. حتی اگر پیداش کنیم، چطور میخوای بکشیش؟"

دین صداش رو بالا برد: "نمیدونم سم! یه ورد ضد تسخیر، چاقوی فرشته، اب مقدس... بالاخره یه راهی باید باشه! "

سم سرش رو تکون داد: "لژیون الان بدنی رو تسخیر نکرده. برای چاقو هم باید خیلی بهش نزدیک شیم! همه این راه ها ممکنه حتی روش اثری نداشته باشه! "

دین بی توجه به حرف سم لبتاب رو با حرص باز کرد تا GPS موبایل کس رو رد یابی کنه: "پس میخوای چکار کنیم؟ منتظر بمونیم تا کس رو بکشه؟" می دونست حرفش بی انصافیه. ولی نمی تونست دست رو دست بذاره و ساکت بشینه. باید یه کاری می کرد.
سم: "نه دین البته که نه! ولی اگر ما بی برنامه اونجا بریم و خودمون گیر بیوفتیم، کمکی به کس نکردیم! باید نقشه داشته باشیم. "
دین جوابی نداد. فقط به صفحه لبتاب چشم دوخته بود. چند دقیقه بعد دین با شدت لبتاب رو بست و روی صندلی عقب انداخت. هیچی پیدا نکرده بود. احتمالا موبایل کس در درگیری شکسته بود.
سم نگاه نگرانی به دین کرد: "کس قوی هست. طاقت میاره! " سم مخصوصا نگفت که منظورش زیر شکنجه هست. ولی نیازی هم نبود.

دین سرش رو تکون داد و روش رو برگردوند. نمی تونست حرف بزنه. بغض راه گلوش رو بسته بود. حتی فکر اینکه الان کس کجاست و چی به سرش میاد از درون خردش می کرد.

تک تک اتفاقات مدام جلوی چشماش رد می شد. همه چیز خیلی ناگهانی به هم ریخته بود. کس نباید گیر می افتاد! دین باخودش فکر کرد، شاید اگر برای کس دعا نکرده بود کس اونجا نمی اومد. شاید اگر کس از گریس لعنتیش برای شفا دادنش استفاده نمی کرد الان گیر اون شیطان نیوفتاده بود. پیرهنش رو بالا زد و زخم های نیمه شفا یافته ی روی شکمش رو نگاه کرد و تو دلش به کس نا سزا داد. چون کاملا معلوم بود که کس حتی برای شفا دادن کامل دین هم نیروی کافی نداشته، چه برسه به جنگیدن با ارتش جهنمی لوسیفر!

اشک خشم چشمهاشو می سوزوند. از این که انقدر ساده کنترل همه چیز رو از دست داده بود متنفر بود. کس به خاطر اون تو دردسر افتاده بود. باید یه کاری می کرد!

سم نمی دونست چی بگه. می دونست الان هر حرفی بزنه فقط حال دین رو خراب تر می کنه. "بر می گردیم بانکر. باید دنبال راهی برای پیدا کردن و کشتنش بگردیم"

دین در تمام مسیر دیگه حرفی نزد. فقط چند بار دیگه GPS گوشی کس رو بررسی کرد و هر بار نا امید تر از قبل می شد.

چشماش رو بست و سعی کرد دعا کنه "کس صدامو می شنوی؟ ما... ما پیدات می کنیم... بهت قول می دم.... کس... هرجور شده پیدات می کنم. "


Left ‌‌BehindWhere stories live. Discover now