وقتی کس متوجه اطرافش شد دید که توی یه غار تاریک و نمناک زیر زمینی هستن. چنگال های لژیون هنوز تو پهلوش فرو رفته بود.
لژیون اون رو کنار دیوار غار زمین گذاشت و چنگال هاشو بیرون کشید. کس از درد ناله ی خفه ای کرد. شیطان، کس رو به زنجیر هایی که از قبل اماده بود بست و از دست هاش آویزونش کرد.
لژیون: " اینطور می تونیم خصوصی تر صحبت کنیم. " و چند قدم دور تر رفت.
کس نگاهی به اطراف انداخت. از دیواره های غار قطره قطره آب می چکید و هواش سرد و مرطوب بود. زنجیر ها رو امتحان کرد ولی کاملا تنگ بود.
کس با صدایی که سعی می کرد محکم باشه گفت: " چیزی که می خوای پیش من نیست"
لژیون: "که این طور! می دونستم جاه طلبی ولی نه تا این اندازه. تو ارباب رو آزاد کردی و بعد هم از برگشتنش به قفس جهنم نجاتش دادی. ولی الان فرشته.... الان وقتشه که اونو به ما برگردونی! "
کس کاملا گیج شده بود: " لوسیفر... اون به جهنم برگشته! "
شیطان غرید: "دروغه! اون در جهنم نیست! " و به کستیل نزدیک تر شد. بوی تنفس متعفنش نفس کس رو بند آورده بود. چنگال هاش رو نزدیک صورت کس به هم زد. "باید بدونی که خیلی راحت به چنگت آوردم. فرشته هایی که گرفتم و شکنجه کردم همه ازت متنفر بودن. همه از این که روزی تو رو حتی می شناختن شرمنده بودن! نمی دونستن کجایی ولی کمک بزرگی کردن تا پیدات کنیم! "
کس با خشم به شیطان خیره شده بود حدس زده بود که لژیون فرشته ها رو برای رسیدن به خودش کشته باشه. حرف های لژیون زخم های کهنه ای که سعی می کرد مخفی و فراموش کنه رو دوباره باز می کرد و عذاب طرد شدن از بهشت و فرشته ها رو مثل پتک به سرش می زد. با این حال اون ها هنوز خانواده کس بودند حتی اگر دیگه کستیل رو از خودشون نمی دونستند. مرگ فرشته ها چیزی نبود که کس می خواست. حتی فکرش هم قلبش رو پر از درد می کرد.
کس دندون هاش رو رو هم فشرد: "انتقامشون رو ازت می گیرم! "
لب های پوسیده و پاره پاره ی لژیون به لبخند زشتی از هم باز شد: " لازم نیست تظاهر کنی برات مهم بودن. من تو رو خوب می شناسم. بهتره حرف بزنی! می دونی که راه های زیادی هست که به حرفت بیارم. ولی فکر می کنم عاقل باشی و خودت بدونی چی الان به نفعت هست. بهشت رو نتونستی به دست بیاری ولی اگر به من کمک کنی... اگر وفاداریتو این بار هم به لوسیفر نشون بدی، می تونیم بهت کمک کنیم این بار بهشت رو تسخیر کنی. با هم! "
کس با تعجب اخم کرد. اصلا متوجه منظور حرف هاش نمی شد. "من... من هیچ وقت نمی خواستم بهشت رو تسخیر کنم! "
لژیون خنده ی کوتاهی کرد و دوباره چشمهای سیاه فرو رفته اش برق وحشتناکی زد. "کستیل... بازی تموم شده... دوران خوبی داشتی. همه فکر می کردن برای دستورات خدا می جنگی. ولی الان همه چیز فرق کرده. الان همه می دونن برنامه تو از اول چی بوده! حتی بهشت این رو فهمیده! متوجه نیستی؟"
با اومدن اسم بهشت کس یاد حرف های برادراش افتاد و دوباره قلبش از غم فشرده شد. ولی چند لحظه بعد چشماش از تعجب گرد شد.
کس: " تو از کجا می دونی؟"
لژیون: " مهم نیست. مهم اینه که تو الان باید به من بگی لوسیفر کجاست. چه بخوای. چه نخوای! "
و شمشیر بلندش رو ظاهر کرد و قبل از اینکه به کس فرصت اعتراض بده با شمشیرش زخمی به بدن کس زد.
کس چشماش رو بست. با تمام تلاشی که می کرد ولی صدای ناله از بین دندون های بهم فشرده ش شینده میشد.
لژیون "اون کجاست؟"
کس غرید: " اون تو جهنمه! "
شیطان زخم دیگه ای به بدن کس زد "نفلیم کجاست؟"
کس این بار از درد فریاد زد. جواب دادن بی فایده بود. لژیون کاملا مطمئن بود که لوسیفر در جهنم نیست.
کس به سختی نفس نفس می زد. تمام بدنش پر از زخم های عمیق بود. جای چنگال های لژیون مثل اتش مقدس می سوخت و دستبند ها و زنجیر ها گریسش رو مهار کرده بود و نمی تونست خودش رو شفا بده
بعد از چند زخم دیگر با شمشیر و چند مشت به صورتش، لژیون خسته شد و شمشیرش رو کنار گذاشت. "سرسخت هستی. ازت خوشم اومد. ولی باید به ارباب وفادار بمونی. "
کس با صورتی که از شدت درد در هم جمع شده بود با صدای ضعیفی گفت "من هیچ وقت به اون وفادار نبودم. نمی فهمم چی می گی! "
لژیون "پس الان وقتشه یاد بگیری" و دست غول پیکرش رو روی سر کستیل گذاشت. ناگهان درد وحشتناکی درون سرش پیچید. کس حس می کرد سرش داره منفجر می شه. از درد فریاد بلندی کشید.
ESTÁS LEYENDO
Left Behind
Fanficدین و کس و سم هر سه به دنبال نفلیم لوسیفر می گردند. ولی دست های پشت پرده ای در کار هست که باعث میشه وارد ماجرای خطرناکی بشن. تمام باور ها زیر سوال می ره و رابطه کس و دین هست که به خطر می افته. ایا کس رو به موقع از دست شیاطین نجات می دن یا کس از اول...