Part 11

387 58 1
                                    

دین تمام مسیر برگشت به بانکر به حرفایی که شنیده بود فکر کرد. بعد از شیطان اول دین چند شیطان دیگه هم گیر آورده بود. اونا هم حرف های مشابهی می زدن. همه به یه چیز اصرار داشتن. و اون اینکه کستیل و لژیون و لوسیفر با هم یه نقشه دارن. نقشه حمله به بهشت و تسخیرش.

دین اول فقط می خندید و چند مشت و لگد دیگه حواله ی اون حرومزاده ها می کرد. ولی بعد از بار سومی که حرف تکراری از یه شیطان تصادفی دیگه می شنید جور دیگه ای به قضیه نگاه می کرد.

صدای شیطان تو سرش تکرار می شد: "کستیل همیشه دنبال بهشت بود، یادته؟ سلاح های بهشتی رو از بهشت دزدید تا باهاش رافائل رو شکست بده. وقتی اونا کافی نبودن رفت سراغ روح های برزخ! حتی به متحداش و دوستاشم رحم نکرد مگه نه؟ کراولی تا اخرین لحظه همراهش بود. ولی کستیل زیر قولش زد. و بالتازار؟ اون قدیمی ترین رفیقش بود که با دستای خودش کشتش! اوه تا یادم نرفته! اون دیوار سم رو شکست تا تو و برادرت دنبالش نرید مگه نه؟ همه اون کارا رو فکر می کنی برای چی می کرد؟ برای اینکه اون قدرت می خواست. اون همیشه می خواست فرماندهی کنه. و وقتی قدرت داشت تمام فرشته هایی که ذره ای باهاش مخالف بودن رو کشت! حتی به تو و برادرت هم رحم نمی کرد!"

دین سرش رو تکون داد تا صدای مسخره ی اون شیطان لعنتی رو تو سرش رو خفه کنه.
دین همه ی اینا رو می دونست. حرفای جدیدی نبودن. چیزایی بودن که بارها و بارها بهش فکر کرده بود و شبای زیادی با این خاطرات وحشتناک تا صب نتونسته بود چشم رو هم بذاره. خیلی طول کشید تا دوباره تونست به کس اعتماد کنه. خیلی طول کشید تا دوباره بهش به عنوان عضوی از خونوادش فکر کنه. ولی این مال سال ها پیش بود. کس اشتباه کرده بود و متوجه اشتباهاش شده بود. تاوانش رو هم داده بود. سم و دین مدت ها پیش کس رو بخشیده بودن.

دین پاشو بیشتر رو پدال گاز فشار داد. دیگه نمی خواست به بقیه ی حرفایی که شنیده بود فکر کنه.

سردرد بدی گرفته بود. از شدت عصبانیت دندون هاشو به هم فشرد و با دستای خونیش فرمون رو محکم تر چنگ زد. ولی بی فایده بود. صدای شیطان هایی که شکنجه کرده بود یکی بعد از دیگری تو سرش می پیچید.
"سقوط فرشته ها رو که یادت نرفته وینچستر؟ کستیل حتی حاضر بود با متاترون همکاری کنه تا به قدرت برسه. و بعد از اون خودش یه ارتش از فرشته ها جمع کرد تا بهشت رو پس بگیره! "
دین چشماش رو به هم فشرد و باز کرد. سرش رو با یه دست گرفت و از درد ناله ی خفه ای کرد. ولی صدا ها تو سرش پشت سر هم تکرار می شد.
"الان هم نفلیم و لوسیفر و لژیون ابزار های جدیدش هستن. لوسیفر برگ برندش هست تا نفلیم رو پیدا کنه و لژیون رو کنترل کنه. اون فقط قدرت کنترل بهشت و فرشته ها رو می خواد! اون تو و برادرت رو به بازی گرفت! از همون اول فقط وسیله بودین! "

با یاد آوری تک تک اون کلمات دین دلش می خواست دوباره از اول اون شیطان ها رو شکنجه کنه و بکشدشون. حالت تهوع داشت. دیگه نمی تونست درست فکر کنه. باید زود تر برمی گشت بانکر. باید با سم حرف می زد. سم همیشه منطقی تر بود.

همون موقع موبایلش زنگ خود و دین ناگهان از افکار تاریکش بیرون پرید. چیزی نمونده بود ماشین رو چپ کنه.

دین به سختی صدای گرفته ش رو کنترل کرد و جواب داد:"چیزی پیدا کردی؟"

سم: "دین زود برگرد. روینا داره سعی می کنه جای کس رو پیدا کنه. فکر کنم چیزی نمونده پیداش کنیم."

دین موبایلش رو روی صندلی پرت کرد و تا ته پدال گاز رو فشار داد. نیروی تازه ای گرفته بود. باید هرچه زود تر کس رو پیدا می کرد و نجات می داد. الان فقط به همین باید فکر می کرد. هدف الان فقط باید نجات کس باشه.

Left ‌‌BehindWhere stories live. Discover now