Part 17

376 49 1
                                    


Part 17

تمام شب بدن کس در تب می سوخت. دین مدام با پارچه عرق صورتش رو پاک می کرد و سعی می کرد تبش رو پایین بیاره ولی فایده نداشت. کس روی تخت دست و پا میزد و بی قرار بود. انگار در حال جنگ با یه نیروی نا مرئی بود. صدای نفس های تند و سختش قلب دین رو بد جوری به درد می اورد.

کاملا مشخص بود کس درد زیادی داشت. صورتش در هم رفته بود و ناله می کرد. دین چند بار دیگه زخم ها رو چک کرد. میترسید بخیه ها پاره شده باشند یا وضع زخم های لژیون بدتر شده باشه ولی تغییر زیادی نکرده بودند.

نصفه های شب دین حتی چند بسته یخ برای کس اورد. یخ ها رو داخل حوله تا کرد و پشت گردنش گذاشت ولی زیاد فرقی نداشت. تبش قطع نمی شد. احتمالا قرص هم روی گریسش جواب نمیداد. دین دیگه نمی دونست باید چکار کنه. تنها کاری که به فکرش می رسید این بود که برای کس دعا کنه تا بهش بگه تنها نیست.  تا تشویقش کنه به جنگیدن ادامه بده.

دین /کس... نمیدونم میتونی صدامو میشنوی یا نه... ولی باید زودتر بیدارشی!... دیگه نمیدونم چکار باید بکنم تا بهت کمک کنم خوب شی... کس سعی کن اروم باشی... الان دیگه جات امنه.../

دین نفهمید کی و چطور ولی از شدت خستگی همونجا کنار تخت کس خوابش برده بود. صبح روز بعد دین ناگهان از خواب پرید. چند ثانیه طول کشید تا بفهمه کجاست. هنوز توی اتاق کس روی صندلی بود. گردن و کمرش بدجوری گرفته بود و درد می کرد. ساعت رو نگاه کرد. هنوز به هفت صبح نرسیده بود. کش و قوسی به خودش داد و نگاهی به کس انداخت. کس کمی زیر پتو حرکت می کرد و چشماش رو به هم فشرده بود. انگار داشت سعی میکرد چشماش رو باز کنه. دین با عجله نزدیک رفت.

دین: " کس؟! کس!"

کستیل اهسته چشماش رو باز کرد. خستگی و درد تو چشماش موج می زد ولی کمی بعد تونست روی صورت دین تمرکز کنه. با صدای ضعیف و گرفته ای سعی کرد حرف بزنه

کس: " دین..."

دین: " هی کس!حالت چطوره ؟"

کس چشماش رو بست انگار داشت فکر می کرد و بعد صورتش از درد درهم رفت.

دین با نگرانی دستش رو روی شونه ی کس گذاشت : " زخم هات درد می کنه؟ بذار ببینمشون ."

دین اهسته پتو رو کنار زد. کس اهسته گفت: " فقط زخم ها نیست.... دین... چه اتفاقی افتاد؟ "

دین با این حرف کس اخمی کرد کس هنوز کمی گیج به نظر می رسید . انگار یادش نمی اومد چه اتفاقی افتاده. ولی متوجه نشد که کس بحث رو عوض کرده. باند ها رو یکی یکی کنار زد و تک تک زخم ها رو بررسی کرد.

دین: " بعد از این که لژیون تو رو برد من و سم دنبالت گشتیم و توی یه غار پیدات کردیم.... "

کس با این حرف چشماش از ترس گشاد شد: " چی ؟ تو چکار کردی؟! دین این کار خیلی خطرناکی بود... نباید خودتون رو به خطر مینداختین!"

دین: " می خواستی چکار کنم کس!اونجا ولت می کردم تا.... "

بغض راه گلوش رو بست. زخم های کس هنوز هم کامل خوب نشده بود. کس چطور می تونست همچین حرفی بزنه ؟
کس اهی کشید و چشماش رو بست. باورش نمیشد دین همچین کار خطرناکی کرده. چشماش رو باز کرد و با نگاه نافذش دین رو بررسی کرد.
کس: "اسیبی ندیدی؟ سم چطوره؟"

دین لبخند کوچکی زد: "نه نه من و سم خوبیم. فقط یه چند خراش ساده هست. "

کس به سختی سر جای خودش نیم خیز شد. : " لژیون اونجا بود؟ باهاش درگیر شدید؟!"

دین: " نه نبود... منظورم اینه... حداقل همه شون نبودن. "

کس با تعجب به دین خیره شد: "دقیقا چی شد؟"

دین: "دو تا شیطان اونجا بودن... هر دو شون به خنجر فرشته مقاوم بودند... ولی با کلت کشته شدن. "

کس با تعجب به دین نگاه می کرد. سم و دین خودشون رو به خطر انداخته بودن. با لژیون رو به رو شده بودن...

دین سرش رو پایین انداخته بود. انگار چیزی بود که نمی دونست باید در بارش حرف بزنه یا نه.

کس صورت خسته ی دین رو نگاه کرد : "دین چی شده؟ توی این مدت اتفاق دیگه ای افتاد؟"

دین: " اره... یه سری اتفاقا افتاد... روینا اینجاست... آوردیمش تا کمک کنه پیدات کنیم... کس؟ گریست چطوره؟"

کس از سوال دین کمی جا خورد. ولی کمی بعد علتش رو متوجه شد. حالا می دونست نیروی نا شناخته ی دوم کی بوده.

کس چند لحظه چشماش رو بست. انگار داشت دنبال گریسش می گشت. : "... زمان می بره... "
بیشتر توضیح نداد. نمی خواست حتی بهش فکر کنه. یاد آوری اون درد... کاری که لژیون باهاش کرده بود به اندازه کافی عذاب آور بود. ولی دین انگار قانع نشده بود.

دین: "روینا گفت که گریست اسیب زیادی دیده... کس لژیون باهات چکار کرد؟"

کس کمی توی تخت جا به جا شد: " اون دنبال لوسیفر می گشت... و بقایای گریس اون رو در من حس کرده بود... لژیون گریس لوسیفر رو... از گریس من کند و بیرون کشید... "

دین چشماش از وحشت گشاد شده بود. به صورت رنگ پریده ی کس نگاه کرد. کس هنوز خسته و بی رمق بود. زخم هاش هنوز شفا پیدا نکرده بود.

دین: " پس لوسیفر واقعا تو جهنم نبوده. "

جمله ش سوالی نبود. بیشتر داشت با خودش فکر می کرد.

کس: " این طور به نظر میاد. با اون گریس احتمالا حالا لژیون می تونه پیداش کنه... ولی اخه چطور... چطور به جهنم بر نگشته؟"

سوال اصلی هم همین بود. دوباره اون حرف هایی که شنیده بود تو سر دین تکرار می شد. ولی سعی کرد بهش فکر نکنه.

دین: " از روینا هم پرسیدیم... اونم نمی دونست چی شده. فکر نمی کنم بعد از بلایی که به سرش اومد دروغ می گفت... کس... تو... تو نمی دونی لوسیفر کجاست؟"

کس با تعجب به دین خیره شد. باورش نمی شد اون ازش این سوال رو کرده باشه. بعد از تمام شکنجه هایی که تحمل کرده بود دین داشت ازش چی می پرسید؟

کس نمی دونست چی بگه. چند لحظه ی طولانی سکوت بود بعد کس اهسته گفت : " به من اعتماد نداری؟"

دین: "نه..  نه کس این چه حرفیه... البته که دارم... فقط یه سوال بود همین... فراموشش کن. "

ولی کس نمی تونست فراموشش کنه. چرا دین همچین فکری می کرد؟ چی باعث شده بود ؟

کس دیگه حرفی نزد. به فکر فرو رفته بود. صورتش پر از ابهام و نا باوری بود ولی تو چشماش یه چیز دیگه هم بود. دین باخودش فکر می کرد کس رو نا امید کرده. حس بدی داشت. ولی این شک ول کن نبود. نمی دونست چی باید بپرسه. دین وقتی دید کس دیگه حرفی نمی زنه از جاش بلند شد

دین: "خب... به نظرم بهتره یکم دیگه استراحت کنی تا... امم... زخمات خوب شن و گریست دوباره شارژ بشه. "

دین خنده ی کوچکی با دستپاچگی زد. کس بهش توجهی نمی کرد.

دین: " خیلی خب من بیرونم... اگر کاری داشتی صدام کن."

دین بیرون رفت و کس رو با تمام افکار پریشونش تنها گذاشت.

Left ‌‌BehindWhere stories live. Discover now