-اسم
-آیرین
-سن
-نوزده
عصبی بطری آب رو سرکشیدم و دوباره زیر لب زمزمه کردم: اسم...آیرین...سن...نوزده
چشمامو بستم و داد زدم:اسم...آیرین!!!! سن؟ نووووزده!
چشمامو باز کردم که متوجه نگاه های متعجب اطرافیانم شدم...سرمو انداختم که صدای دختری رو پشت سرم شنیدم: اون دختر مشکل داره؟ چرا اینجوریه؟؟
با دستانی لرزان هندزفریم رو از جیبم دراوردم و به گوشم انداختم...قطره ای اشک روی گونم چکید...آروم زمزمه کردم:اسم...آیرین...سن...نو...زده...
..........................
در خونه رو باز کردم که صدای زنی رو شنیدم: اومدی آیرین؟
در رو بستم که جلوم ظاهر شد. نگاهش کردم که یادم اومد این مادرمه! لبخند کمرنگی زدم و گفتم: اره...نهار چی داریم؟
خسته روی کاناپه نشست و گفت: تازه از بیمارستان برگشتم اصلا وقت نکردم غذا درست کنم! با پیتزا چطوری؟ همبرگر؟؟
در حالی که به سمت پله ها میرفتم گفتم: پیت...زا؟
برگشتم که مامانم لبخند تلخی زد و گفت: همون نون بزرگ گرد که روش سوسیس و
زدم تو حرفش و گفتم:اهاااا! اره...همونو سفارش بده
در حالی که از پله ها بالا میرفتم زیر لب زمزمه کردم: اولین در سمت راست! اولین در سمت...
به سالن که رسیدم ایستادم...به دستام نگاه انداختم! چپ میشه طرف قلبم! راست میشد اونطرف؟
دستمو روی قلبم گذاشتم و تونستم راست و چپ رو از هم جدا کنم
رفتم سمت در اتاق...
وارد اتاق شدم و روی تختم نشستم...
من!آیرین!نوزده ساله! الان دو ماهه که از بیماری آلزایمر رنج میبرم! بعد تموم کردن مدرسه به طور خیلی غیرعادی هرروز حافظم ضعیف و ضعیف تر میشد طوری که راه خونمون رو...اسمم رو! سنم! همه چیز رو فراموش میکردم! دکتر خیلی رک و پوست کنده به خونوادم گفت که فقط یه معجزه می تونه منو نجات بده! مغز من هرروز داره کوچیک و کوچیک تر میشه و به حدی میرسه که از کار بیوفته و من بمیرم! این نوع آلزایمر که کودکان و جوانان بهش دچار میشن خیلی نادره! و من یکی از اون افرادی هستم که دچارش شدم...گاهی حتی اسم خودم رو یادم میره! مجبور میشم که همیشه اسم و سنم و محل سکونتم رو زمزمه کنم! مادرم مشخصاتم رو روی یک کارت نوشته و گذاشته توی جیب شلوارم که اگه گم شدم پلیسا سردرگم نشن...
دستی به موهام اوردم که گوشیم زنگ زد
به اسم روی صفحه نگاه انداختم
سولگی؟؟
زیرلب زمزمه کردم: سولگی...کی بود؟
بالاخره جواب دادم: بله؟
-هیییی آیرین! هیچ معلوم هست کجایی؟
+عا...من...خونم!
-مسخرههه! سه ماه میشه ازت خبری نیست دیوونه!
لبخندی زدم که ادامه داد: مثلا ما دوستای صمیمی بودیما! اصلا میدونی من شونمو عمل کردم؟
+شونتو؟
-ارههه! داشتیم بسکتبال بازی میکردیم که یهو صدمه دید! مجبور شدم عملش کنم
+اها...
-بیخیال اینا الان بهترم! خواستم واسه فردا شب دعوتت کنم
+دعوتم کنی؟
-اوهوم! فردا تولدمه! نگو که یادت نیست!
لبخندی زدم و گفتم: اها اره...تولدت...
-من باید برم مامانم صدام میزنه! فردا شب میبینمت
+اما من...
و صدای بوق اشغال...
عصبی گوشی رو پرت کردم...من با این حال و وضع کجا برم اخه؟ حتی چهره سولگی رو به یاد نمیارم! دوباره گوشی رو برداشتم و رفتم تو گالری! پوشه ی سولگی رو باز کردم و با دیدن سلفی هامون دوباره تونستم چهرش رو به یاد بیارم...لبمو گاز گرفتم...باید بهش به عنوان آخرین جشن تولدی که میرم فکر کنم؟؟؟
......................
گازی به پیتزا زدم که صدای مادرم رو شنیدم: پارک شلوغ بود؟
-مثل همیشه بود...
نوشابه رو گذاشت جلوم و گفت: خیلی اصرار کردم که پپسی نباشه! و فقط و فقط کوکاکولاااا بیارن واسه دختر خوشگلم!
تو چشمای قهوه ایش نگاه کردم و گفتم: مگه فرقشون چیه؟
چشماش برقی زد و چند لحظه در سکوت نگاهم کرد...لبخند کمرنگی زد و گفت: همیشه میگفتی طعم کوکا بهتره!
سرمو انداختم و گفتم: اه...جدی؟...
کمی سس روی پیتزا ریختم که گفت: مشکلی توی پیدا کردن خونه نداشتی؟
سری تکون دادم و گفتم: نه! امروز بهتر بود
-راستی پدرت زنگ زد! گفت که ساعت 5 آماده باشی میاد دنبالت!
با تعجب گفتم: پ..درم؟؟
با دست به گوشیم اشاره کرد
سریع گوشی رو برداشتم و رفتم تو گالری و پوشه ی بابا رو باز کردم...با دیدن صورت خندون پدرم لبخندی زدم و گفتم: اها...پدرم! اما...کجا میریم؟
-گفت که تازه حقوق این ماهشو گرفته و میخواد اولین برداشت از پولش برای دختر خوشگلش باشه!
لبخندی زدم و گفتم: راستی مامان...شغل بابا چی بود؟
متوجه ی بغض تو صداش شدم که گفت: کارمند بانک!
سری تکون دادم و کمی از نوشابه رو نوشیدم...لبخندی زدم و گفتم: راستی نگفتی فرق بین کوکا و پپسی رو!؟
.........................
در ماشین رو باز کردم و رفتم داخل
-سلام
صدای مهربونش توی گوشم پیچید: سلااااام دختر خوشگل بابا!
در رو بستم که گفت: مامانت رفت سرکار؟
-اره...گفت شب رو...
مکث کردم...گفت میاد یا شیفت داره؟
+شیفت داره! امروز دوشنبه اس!
-اره...همون
حرکت کرد که دست برد سمت پخش و گفت: بزار اهنگ مورد علاقتو بزارم حال کنی!
منتظر نگاهش کردم که صدای دختری توی ماشین پخش شد
پدرمم با صدای بلند باهاش خوند
It's you It's you! It's all for you!
نگاهم کرد که باهاش همراهی کنم اما من واقعا چیزی یادم نبود
EveryThing i do
I tell you all the time
به اینجاش که رسید ناخوداگاه زمزمه کردم
Heaven is a place on earth with you
رو به پدرم گفتم: اسمش چیه؟
-اسم کی؟
+خواننده!
پدرم مکثی کرد و اروم گفت:Lana Del Rey!
+این اهنگ اسمش چیه؟
-Video Games
لبخندی زدم و گفتم: اره...این لاناس...صدای مورد علاقم...یادم اومد
این اهنگشو خیلی دوست دارم اره! یادم اومد!
اما حقیقت این بود که هیچی از این خواننده و آهنگ یادم نبود! اینو گفتم که لبخند روی لب های پدرم بشینه! رو کرد بهم و گفت: دیدی؟ یادت میاد! اره دختر من همه چی یادشه!
نگاهمو ازش گرفتم و از شیشه به بیرون نگاه کردم...خودتم میدونی که دخترت داره از بین میره پدر! حتی تورو به زور یادشه! انتظار داری خواننده مورد علاقشو یادش باشه؟
...................
-پدر سوخته کل دبیرستانو چطور تونستی با یه جفت کفش سر کنی؟ تو دیگه کی هستی!
لبخندی زدم که ادامه داد: تو نگهداری وسایلت معرکه ای!
+کدوم کفش رو میگی؟
برگشت سمتم و گفت: آل استار سیاه سفیدا!
آهایی گفتم و نگاهمو ازش گرفتم...یادم نیومد...
رفت سمت یه جفت کفش پاشنه بلند صورتی و گفت: اینا کاملا استایل خودتن!
کفش رو اورد گذاشت جلوم و گفت: تا من یه سر میرم به ماشین سر بزنم اینارو بپوش ببین اندازتن!
کفشارو پوشیدم و رفتم جلوی آیینه ی فروشگاه!
خیلی قشنگ بودن! لبخندی زدم و خواستم برگردم که یهو پام پیچ خورد و تعادلم رو از دست دادم...خودمو واسه افتادن آماده کردم که ناگهان دو دستم سفت از پشت گرفته شد و پرت شدم تو بغل یک نفر
شوک بدی بهم وارد شده بود چشمامو بسته بودم که صدایی نافذ و بم کنار گوشم گفت: مواظب باش خوشگل!
به خودم که اومدم دیدم ایستادم...با تعجب برگشتم اما هیچ کس رو ندیدم
پدرم اومد سمتم و گفت: خب...چطورن؟ اذیتت که نمیکنن؟
نگاهش کردم و گفتم: نه...خوبن!
به اطرافم نگاه کردم! اون کی بود؟ چطور انقدر سریع ناپدید شد؟
دستی به موهام اوردم...صداش...چقدر جذاب بود!
YOU ARE READING
RED WOLF 3 (The Story Only I Didn't Know)
Fantasyتو یه رویا بودی بعد واقعیت و حالا فقط یه خاطره ای... -فصل ٣ ردوولف📔 "داستانی که فقط من نمی دونستم"