•• ایونجین ••
چهل دقیقه ای بود سوار ماشین شده بودم و داشتم به سمت خونه میرفتم که گوشیم زنگ خورد، به مسیجی که از طرف یونچه اومده بود نگاه انداختم:
-ایونجین امشب فکر نکنم بتونم بیام پیشت!
خواستم جوابشو بدم که ناگهان ماشین از روی چیزی رد شد و انگار یک نفر رو زیر گرفته بودم؛ وسط جاده ایستادم و از ماشین پیاده شدم و در تاریکی شب به کسی که توی جاده دراز کشیده بود نگاه انداختم؛ ناگهان بلند شد و روبروم ایستاد؛ با دیدن دراکولا با اضطراب آب دهنمو قورت دادم؛ زیرچشمی نگاهم میکرد؛ وقتی دید دارم نگاهش میکنم لبخند کجی زد که گفتم: متاسفم! ندیدمت!
یه قدم اومد جلو و گفت: همه اول همینو میگن! اما الان تو خطاکاری! چون پشت فرمون سرت تو گوشی بود و من رو زیر گرفتی! الان هم باید دیه امو بدی!
سری تکون دادم گفتم: خب چی میخوای؟
-گرسنمه!
چشمامو ریز کردم و نگاهش کردم که یه قدم اومد جلو و ادامه داد: آلیستیا حیوونای خوشمزه ای نداره!
-ولی تو نمیتونی وارد دنیای انسان ها بشی!
سینه به سینم ایستاد و گفت: کی گفته قراره از اون موجودات رقت انگیز تغذیه کنم؟
یه قدم رفتم عقب و گفتم: فکرشم نکن!
دستاشو تو جیب شلوار پاره پورش انداخت و اومد نزدیک تر و گفت: فقط تا حدی که سیر بشم! نگران نباش، نمیکشمت!
عصبی داد زدم: من ربطی به قضیه ی غرق شدن تو ندارم!
دستاشو بالا برد و گفت: چرا داد میزنی؟ کاری باهات ندارم.
تو یه حرکت هلم داد سمت یکی از درختای نزدیک جاده و خودشو بهم چسبوند و گفت: خیلی واضح گفتم! گرسنمه!
دستی نوازش وار به موهام اورد و گفت: تو خیلی خوشگلی! من هیچ وقت دخترای خوشگل رو نمیکشم!
چشمامو بستم؛ دراکولا خیلی قوی بود و نمی تونستم باهاش مقابله کنم؛ اگه الکی شلوغش میکردم قطعا منو میکشت! اون خیلی روانی بود!
در حالی که چشمامو بسته بودم تیزی نیش هاشو روی گردنم حس کردم؛ مشتمو فشار دادم و به خون توی رگ هام اجازه دادم مکیده بشن، توسط موجود قدرت مندی که هیچی جز یه روانی نبود! تعادلم رو داشتم از دست میدادم؛ بدون اینکه چشمامو باز کنم گفتم: بس نیست؟
می دونستم که جبران کردن این حجم از خونی که داره از بدنم خارج میشه خیلی سخته!فقط یک موجود خیلی قدرتمند مثل دراکولا میتونست یه وامپایرسو گاز بگیره! سرشو از گودی گردنم برداشت و دستی به لبای خونیش اورد و تو چشمام زل زد؛ با چشمایی خمار و بیحال نگاهش کردم که گفت: یه مرد هیچ وقت زیر قولش نمیزنه.
چند قدم رفت عقب که ناگهان چشمام سیاهی رفت و سرگیجه گرفتم؛ سردرد شدیدی داشتم و نمی تونستم تعادلم رو حفظ کنم؛ چیزی نکشبد که بی حال شدم و دیگه چیزی نفهمیدم ...
.................................
•• آیرین ••
در حال مزه کردن قهوه بودم که صدای لورد رو شنیدم: چه خبر از جنی؟
سرمو بلند کردم که جیمین گفت: زیاد ازش خبر ندارم! آلکاترا رابطه ام باهاشو ممنوع کرده...
-ولی هرچی باشه اون خواهرته! و تو دنیای انسان هاست! باید هواشو داشته باشی!
جیمین خواهر داشت؟ جنی؟؟؟
جیمین یه سیگار روشن کرد و گفت: هرماه میرم بهش سر میزنم...البته بدون اینکه آلکاترا و خودش بفهمن! تویه خوابگاه مدرسش زندگی خیلی مزخرفی داره! بعضی وقتا دلم براش میسوزه...اما خب وقتی یادم میوفته من بخاطر اونه که الان این همه زجر میکشم، واقعا ازش متنفر میشم.
اخمی کردم و تو فکر فرو رفتم؛ جیمین چه زجری بخاطر خواهرش میکشید؟ اصلا چرا رابطه باهاش ممنوع بود؟؟ توی فکر بودم که تهیونگ گفت: دوقلو بودین درسته؟
جیمین پوکی به سیگارش زد و با سر حرف تهیونگ رو تایید کرد؛ لورد دست انداخت تو موهاش و گفت: بعد اینکه مدرسه رو ساختم جنی رو بیارید همینجا تو آلیستیا!
جیمین سریع گفت: من که موافقم...اما آلکاترا اصلا نمی خواد جنی وارد آلیستیا بشه!
لورد اخمی کرد و گفت: درسته اون هنوز یک انسان محسوب میشه اما یه قدرتایی هم داره! یادت نره واپد بودن الان تو بخاطر جنیه! چون تمان قدرت تورو دزدید و تو مرده به دنیا اومدی!
-میدونم...
با تعجب نگاهمو ازشون گرفتم؛ واپد چی میتونست باشه!؟ انگار خواهر جیمین آدم طمعکاری بود...
.........................
••یه بین••
با احساس نوازش شدن موهام چشمامو باز کردم که صورت خندان جونگ کوک رو در حال بازی کردن با موهام دیدم؛ سریع از جا پریدم و گفتم: چیکار داری میکنی؟
به موهام اشاره کرد و گفت: داشتم شپش هاشو میکشتم
اخمی کردم و گفتم: من موهام شپش ندارن
زد زیر خنده و از روی میز بلند شد و رفت سمت پنجره و درحالی که پرده هارو کنار میزد گفت: هیچ وقت نتونستم دو چیز رو درک کنم! یک! چرا آلیستیا همیشه ابریه؟! و دو ! چرا تو همیشه روی کاناپه میخوابی؟! کمرت درد نمیگیره؟
دستی به موهام اوردم و گفتم: شبا نمیتونم روی تخت بخوابم...همش استرس دارم! همش احساس میکنم قراره یه اتفاقی بیوفته! مخصوصا الان که دراکولا زنده شده!
-احتمالا بخاطر بودن توی جنگ جهانی و ... است...اثرات جنگه...صبر کن ببینم؛دراکولا؟
دوباره روی کاناپه دراز کشیدم و گفتم: اره...در نبودت گاومون سه قلو زایید! دراکولا برگشت و آیرین بیچاره رو تا تونست اذیت کرد و به ما هم اخطار داد که انتقامشو میگیره!
اومد روبروم نشست و گفت: انتقام چی رو؟
به چشمای نگرانش نگاه کردم و گفتم: با تو کاری نداره نگران نباش!
عصبی گفت: با تو که داره!
با لبخند نگاهش کردم و گفتم: ممنونم که به فکر منی
-خوش اومدی جونگ کوک
با شنیدن صدای لورد هردو برگشتیم که جلوی در پاندمونیوم دیدیمش؛ در رو بست و اومد داخل و با جونگ کوک دست داد؛ جونگ کوک رفت روی مبل کنار شومینه نشست و پرسید: کجا رفته بودی؟
لورد روبروش نشست و گفت: یه سر رفتم پیاده روی...چه خبر از آیس لند؟
جونگ کوک دست انداخت تو موهاش و درحالی که مرتبشون میکرد گفت: خبر خوشی ندارم! همونطور که فکر میکردی دوریتا میخواد آیس لند رو از آلیستیا جدا کنه! و گرگینه ها فقط بهانه اند!
لورد اخمی کرد و گفت: من باید از نزدیک حواسم بهشون باشه! اما به عنوان یه حاکم باید توی پایتختم باشم! از یه طرف دراکولا به طور مرموزی زنده شده و در نبودم ممکنه به بقیه مخصوصا آیرین که یک انسانه صدمه بزنه!
زدم تو حرفش و گفتم: خودتو اذیت نکن! آلکاترا اینجاست! اگه قدرتامونو رو هم بزاریم میتونیم نیروشو خاموش کنیم! اون بدون قدرتش هیچی نیست
لورد بهم نگاه کرد و گفت: یه بین کشتن برادر یا خاموش کردن قدرتش برای من و آلکاترا و جیمین ممنوعه! نکنه یادت رفته که ما قوم کشی نمیکنیم!؟
-ولی چاره چیه؟ اون خیلی وحشی تر از قبل شده! اصلا همین زنده موندنش خیلی عجیبه! اون چطور از اقیانوس سیاه جون سالم به در برده؟؟
جونگ کوک سری تکون داد و گفت: درسته! اصلا چرا بعد این همه سال یهو سر و کلش پیدا شده؟؟
لورد اخمی کرد و به گل های قالی خیره شد و گفت: حس میکنم دراکولا، دوریتا،ردوولف شدن آیرین...اینا همشون یه وسیله ان...
با تعجب نگاهش کردم که ادامه داد: مهره هایی هستن برای کیش و مات کردن من...
جونگ کوک با تعجب گفت: یعنی میگی یه موجود قوی تر پشت همه ی این قضایاست؟؟
لورد سری تکون داد و گفت: همینطوره! وگرنه چرا باید از چند جهت بهم به طور همزمان فشار وارد بشه؟ و خیلی دلایل دیگه که نمی تونم بگم...احساس میکنم همشون فقط یه مهره ی شطرنج هستند که دارند به وسیله ی یه موجود ماهر حرکت داده میشن!
چشماشو بست و ادامه داد: کسی که میخواد آینده رو تو گذشته جای بده و همه چی رو تغییر بده! نمیفهمم میخواد چیکار کنه...
چیزی از حرفاش نفهمیدم ولی در فکر فرو رفتم...حرف هایی که میزد شبیه یک نظریه ی معروف بود! که آدم ها یک مهره ی شطرنجن که سرنوشتشون از قبل تعیین شده و مثل یک ربات فقط کاری رو میکنند که از قبل براشون برنامه ریزی شده! اما من بهش اعتقاد نداشتم...یعنی درمورد ماهم صدق میکرد؟ اصلا کی پشت همه ی این چیزاست؟ دلیلش چیه؟
.............................
••ایونجین••
با صدای بسته شدن در چشمامو آروم باز کردم؛ به اطراف نگاه کردم؛ توی خونه خودمون بودم؛ دوباره چشمامو بستم که صدای تهیونگ رو شنیدم:
-عجیبه که یونچه اینجا نیست! تو! خواهر من! تمام شب رو تنها باشی؟ واقعا عجیبه
با یادآودی اتفاق دیشب از جا پریدم و رو به تهیونگ گفتم: ساعت چنده؟
رفت سمت آشپزخونه و گفت:هشت صبح
با خودم فکر کردم "من دیشب چطور به خونه اومدم؟" فقط یادم بود که بی هوش شدم...یعنی دراکولا منو به خونه آورده بود؟! چرا باید همچنین کاری بکنه؟ دستی به گردنم آوردم؛ خوبی وامپایرس بودن این بود که بدنمون زخم بر نمیداشت وگرنه تهیونگ و بقیه میفهمیدند!
دوباره روی کاناپه دراز کشیدم که تهیونگ داد زد: خونای توی یخچال کجان؟؟؟
چشمامو باز کردم که بالای سرم دیدمش
-چیشده؟!
شکاک نگاهم کرد و گفت: یخچال خالی از خونه! هیچی توش نیست! میشه بپرسم دیشب چه اتفاقی افتاد؟ چرا یهو اون همه کیسه خون ناپدید شدن؟؟؟
آهی کشیدم و گفتم: نمیدونم
دوباره چشمامو بستم و مهر تایید رو بر روی نظریه بودن دراکولا تو خونمون زدم؛ قطعا اون منو آورده بود اینجا و یخچال رو خالی کرده بود! پوزخندی زدم و زیرلب زمزمه کردم: خوبه که حداقل منو رسونده خونه
.............................
•• آیرین••
لورد که کنار گرامافون ایستاده بود گفت: از کی آهنگ بزارم؟
جونگ کوک که سرش توی گوشی بود گفت: فرقی نمیکنه
لورد بدون توجه به جونگ کوک رو به من گفت: تو چی میگی؟
-خب...فرقی نمیکنه
لورد در حالی که داشت گرامافون رو راه می انداخت گفت: امروزو فرانسوی گوش کنیم
اومد روبروی من نشست و سیگاری روشن کرد که جونگ کوک گفت: نظرت چیه امروز آلیستیا رو به آیرین نشون بدیم؟
لورد چشماشو بست و سرشو به مبل تکیه داد و گفت: فکر خوبیه!
لب تر کردم و گفتم: تو این همه مشکل چطور می تونید به خوش گذرونی من فکر کنید؟ من مشکلی ندارم
لورد بدون اینکه چشماشو باز کنه گفت: من تصمیم گرفتم که وقتی به دنیای خودت برت گردوندم ذهنتو پاک نکنم! پس برو و خاطرات خوشی از آلیستیا برای خودت بساز! آلیستیا یک دنیای رویاییه! بهشت روی زمینه!
جونگ کوک با تعجب گفت: ولی لورد این برخلاف قوانینه! آدما نباید از وجود ما خبر داشته باشن!
لورد سیگارشو توی جاسیگاری له کرد و بلند شد و درحالی که به سمت پله هامیرفت گفت: لباس گرم بپوش ایرین! بیرون هوا سرده!
بعد از رفتن لورد به جونگ کوک نگاه کردم که گوشیشو توی جیبش گذاشت و گفت: پاک نشدن ذهن ممکنه اذیتت کنه...این که نمیخواد ذهنتو پاک کنه به این معنیه که میخواد تا ابد باهامون در ارتباط باشی؟
لبخندی زدم و گفتم: فکر خوبیه! دوست دارم دوباره ببینمتون اما نه اینجا
جونگ کوک زد زیر خنده و گفت: حق داری!
.......................
به محظ سوار شدن جونگ کوک کمربندشو بست و رو به من گفت: بهتره کمربندتو ببندی آیرین!
با تعجب گفتم: چرا؟
جونگ کوک به لورد اشاره کرد و گفت: لورد یه راننده ماهره! یه زمانی تو مسابقات اتومبیل رانی همیشه مقام اول رو کسب میکرد! لعنتی یهو جوگیر میشه و انقدر تند میره که ممکنه هرچی که صبح خوردی رو بالا بیاری!
به لورد که یک عینک سیاه گذاشته بود نگاه کردم و گفتم: من اصلا رابطه خوبی با سرعت و شتاب ندارم لطفا اروم برو
لورد یه ادامس انداخت دهنش و به جونگ کوک تعارف کرد و رو به من گفت: نگران نباش!
چند دقیقه ای بود که حرکت کرده بودیم؛ریتم آهنگ خیلی قشنگ بود ولی خواننده همش یک جمله رو تکرار میکرد! جونگ کوک رو به لورد گفت: این چی میگه؟
- میگه La Calin که اوکراینی هست به معنی بغلم کن!
جونگ کوک بشکنی زد و گفت: گفتم این آهنگ خیلی آشناست! این یکی از آهنگ های بازی نهنگ آبی بود!
با تعجب گفتم: تو اون بازی رو کردی؟
-اره! اتفاقا آهنگاشو خیلی دوست داشتم!
لورد با تعجب گفت:نهنگ آبی چیه؟
جونگ کوک که سرش تو گوشیش بود گفت: یه بازیه که تهش باعث میشه خودکشی کنی! البته واسه آدما جواب میده واسه من که تاثیر خاصی نداشت! این آهنگ هم یکی از آهنگاش بود
لورد پقی زد زیر خنده و گفت: واقعا نمیفهمم...این یه ریمیکس خیلی معروفه چه ربطی به خودکشی داره!؟ اصلا چرا یک بازی و یک چیز مجازی باید باعث مردن یک نفر بشه!؟ خیلی خنده داره! واقعا نمیفهمم...خیلی ها تو دنیای انسان ها به بیماری هایی مثل سرطان مبتلا میشن و از خداشونه که یک روز و یک ساعت بیشتر زنده باشن و زیبایی های زندگی رو ببینن اونوقت بعضی ها از فرصتی که بهشون داده میشه اینطور بیهوده استفاده میکنن و خودکشی میکنن؟ تراژدی خیلی مسخره ایه...
سری تکون دادم و گفتم: من وقتی به آلزایمر مبتلا شدم درونن خیلی ضربه خوردم و داغون شدم! برام خیلی سخت بود تو ابتدای جوونیم دچار یه همچنین بیماری نادری بشم و چشمامو روی تمام خوشی ها ببندم...نشناختن دوستان و خونوادم...حتی گاهی از یاد بردن اسم و سنم...واقعا وحشتناک بود! ولی...هیچ وقت نتونستم به خودکشی فکر کنم! چون اعتقاد داشتم این سرنوشت من بوده و باید از فرصتی که دارم استفاده کنم حتی اگه ازش چیزی به یادم نمونه! روز به روز ناامید تر میشدم و افکارم پوچ تر...راه خونمونو از یاد میبردم...دوستام...احساساتم...خاطراتم...همه رو از یاد میبردم...احساس یک متفاوت بودن بدی رو داشتم! اینکه تو هزاران و شاید میلیون ها نفر چرا این اتفاق فقط باید برای من رخ میداد؟!
اشک روی گونم رو با پشت دستم پاک کردم و گفتم:شاید اگه خودکشی میکردم الان اینجا نمیبودم...من فکر میکنم که آلیستیا رو دوست دارم! تو لورد...خیلی بهت مدیونم! من الان دیگه میتونم خانوادمو به یاد بیارم! این یک معجزه است...
دیگه نتونستم چیزی بگم و سرمو انداختم و گریه کردم...
جونگ کوک یه دستمال کاغذی گرفت سمتم؛ از دستش گرفتم و اشک های روی صورتم رو پاک کردم ؛ هردو ساکت بودند و چیزی نمیگفتند...بعد از چند دقیقه صدای گرفته ی لورد رو شنیدم:
-رسیدیم
YOU ARE READING
RED WOLF 3 (The Story Only I Didn't Know)
Fantasyتو یه رویا بودی بعد واقعیت و حالا فقط یه خاطره ای... -فصل ٣ ردوولف📔 "داستانی که فقط من نمی دونستم"