••یه بین••
خسته و کوفته روی مبل لم دادم که یونچه گفت: می دونستم از پسش برمیاین
به ایرین که نفس نفس میزد نگاه کردم و گفتم: فهمیدم که از اول هم نمی خواستی گردنبندو به لوک بدی اما...چرا گردنبد اصلی دستت بود؟
نگاهم کرد و گفت: گردنبد شبیه سازی نشد! مجبور بودم ریسک کنم! اما تحت هر شرایطی گردنبندو بهش نمیدادم! فقط امیدوار بودم اینو بفهمی و بهم شک نکنی
لبخندی زدم و گفتم: میدونی که میتونم ذهنتونو بخونم...اما نیاز نبود انقدر بد هولم بدی! کمرم درد میکنه
لبخندی زد که صدای ایونجین توی سالن پیچید: اما انگار موفق نشدیم
با تعجب نگاهش کردم که چانیول که کنارش ایستاده بود گفت: قدرت شبیه سازی فقط یک بار در روز به هر فرد در آلیستیا داده میشه! آلکاترا نتونست گردنبندو شبیه سازی کنه چون لوک از قبل آنا رو شبیه سازی کرده بود...
با تعجب از روی مبل بلند شدم و گفتم: داری میگی اون آنا نبود بلکه یه روح شبیه سازی شده بود؟؟
چانیول سری تکون داد و گفت: شیشه خون لورد نصف بود! اون حتی با یک قطره از خون هم می تونه به بدنش برگرده پس مشکلی نیست اما...آنا دیگه یک انسان نیست...کار از کار گذشته
ناراحت به سمتش رفتم و دستم رو روی شونش گذاشتم و گفتم: خیلی متاسفم چان...
....................
••آیرین••
به قدری هیجان زده بودم که نمی تونستم صبر کنم...دوان به سمت اتاقش رفتم و در رو باز کردم که دیدمش! دویدم سمتش و تو یه حرکت در آغوشش کشیدم! سفت خودمو چسبوندم بهش و گفتم: خوشحالم که دوباره می تونم صورتتو ببینم لورد! خیلی دلم برات تنگ شده بود! خواهشا زودتر خون رو بنوش و به بدن خودت برگرد!
ازش جدا شدم و صورتشو توی دستام گرفتم و با تمام عشقی که در وجودم بود بهش نگاه کردم که ناگهان سرشو جلو اورد و لباشو روی لبام گذاشت؛ وحشیانه و با ولع لبامو میبوسید...من رو به دیوار چسبوند و مشغول بوسیدن گردنم شد؛ حس خوبی داشتم اما هرگز همچنین جنونی رو از لورد ندیده بودم! دست انداختم تو موهاش که سرشو بالا اورد و توی چشمام نگاه کرد؛ متوجه ی حالت خاص چشماش شدم؛ حالتی که متعلق به لورد نبود! دستمو از روی صورتش برداشتم که تازه متوجه ی زخم های صورتش شدم؛ بدنم میلرزید؛ با چشمانی گرد نگاهش کردم و با لبی لرزان گفتم: تو...تو لورد نیستی!
موهامو اروم نوازش کرد و گفت: تازه فهمیدی؟
عصبی هلش دادم عقب و داد زدم: دراکولای عوضی!
پوقی زد زیر خنده و گفت: تو که می دونستی لورد امکان نداشت با بدن من بهت دست بزنه! این تو بودی که اول من رو در آغوش کشیدی!
چشمامو بستم و گفتم: تو حق نداشتی من رو ببوسی! من فکر کردم که لوردی!
یک قدم اومد جلو و توی چشمام نگاه کرد و گفت: دراکولا از هر فرصتی سواستفاده کافی رو میکنه!
از کنارش رد شدم و به طرف در رفتم و گفتم: روانی...
....................
••آنا••
یک ساعتی بود که توی یک اتاق خالی زندانی شده بودم؛ دست انداختم توی موهام که ناگهان در باز شد و لوک به همراه یک دختر و پسر که روپوش سفید پوشیده بودند وارد اتاق شد؛ در حالی که دست در جیب داشت چشماشو ریز کرد و گفت: تو...یک انسان نبودی!؟
اخمی کردم و گفتم: منظورت چیه؟
عصبی دست انداخت تو موهاش و داد زد: تو یه رگ وامپایرسی توی بدنت داشتی! من فکر میکردم تو فقط انسانی که اون خون هارو برای آزمایش بهت تزریق کردم! الان تو! به اندازه خود من قدرت داری چطور تورو از بین ببرم؟؟
با گیجی گفتم: چی داری میگی؟ یعنی من تبدیل به یک موجود فرابشری شدم؟
بی توجه به سوالم به دو نفری که پشت سرش بودند نگاه کرد و گفت: راه حلی ندارید؟
دختر به من نگاه کرد و گفت: قربان اون بخاطر وجود ژن وامپایرسی توی بدنش و تزریق خون لورد و ردوولف به بدنش الان تبدیل به یک موجود جاودان شده که هم قدرت لورد رو داره هم ردوولف رو! وجود او الان به لورد و ردوولف بستگی داره! اگه اونا بمیرن، آنا هم خواهد مرد!
لوک زد زیر خنده و گفت: یعنی می تونم با کشتن آنا اون دو تا رو از بین ببرم؟
دختر سری تکون داد و گفت: باید یاداوری کنم که اساس آزمایش ما خون خود شما بود جناب لوک!
لوک اخمی کرد و گفت: یعنی چی؟
اینبار پسر جواب داد: فکر کنم یادتون رفته؟ بجز خون لورد و ردوولف خون شما هم در بدن آنا هست! و از اونجایی که شما هرگز حاکم آلیستیا نبودید و قدرت لورد و ردوولف رو نداشتید یک پیوند بین خون شما و آنا بوجود اومده! به طوری که اگر شما بمیرید آنا هم خواهد مرد! و اگر آنا بمیره شما هم... اما این فقط وجود آناست که به لورد و ردوولف ربط داره و با مردن آنا ردوولف و لورد نخواهند مرد...بلکه شما...
لوک عصبی داد زد: داری میگی کسی که تو دردسر افتاده خود منم؟؟؟
دختر گفت: این دستور خودتون بوده قربان! اگه آنا وامپایرس نبود و فقط یک انسان بود این اتفاق نمیوفتاد...
لوک داد زد: پس چرا قبل از انتقال خون چک نکردین اون چه کوفتیه؟
پسر جواب داد: ما چک کردیم قربان! اون فقط یک انسان بود...اما بعد از ازمایش علائم مردن و ناگهان وامپایرس شدنش نمایان شد!
نگاهم رو ازشون گرفتم...هم من هم لوک توی دردسر بزرگی افتاده بودیم...
.............
••آیرین••
عصبی نگاهم رو از دراکولا که گوشه ی اتاق ایستاده بود و داشت با لبخند نگاهم میکرد گرفتم که یه بین آروم در تابوت رو باز کرد؛ با دیدن بدن سفید مثل گچ لورد اشکی روی گونم چکید؛ لبمو گاز گرفتم که یه بین زیرلب شروع به خوندن وردی کرد و شیشه خون رو به لب لورد نزدیک کرد! بعد از چند دقیقه خون داخل شیشه خون تمام شد و یه بین عقب رفت؛ همه منتظر به جسم لورد نگاه کردیم که ناگهان بدنش شروع به براق شدن کرد؛ کم کم از حالت سفیدی مرده بیرون اومد و به حالت طبیعی برگشت؛ لبخندی زدم که چشمایش باز شدند!
یه بین رفت سمتش و گفت: لورد...
لورد که به یه بین زل زده بود لبخند کمرنگی زد...
....................
چهارمین شیشه خون رو روی میز گذاشت و گفت: آه...دلم برای بدن عزیزم تنگ شده بود
ایونجین لبخندی زد و گفت: ما بیشتر!
لورد دستی توی موهام انداخت و گفت: این مدت خیلی خوش درخشیدی خانوم کوچولو!
با تعجب زیر چشمی نگاهش کردم که یه بین گفت: لورد اون دیگه آیرین سابق نیست و یک بچه نیست! اون الان ملکه ی آلیستیاست!
لورد که داشت موهامو نوازش میکرد رو به یه بین گفت: ملکه ی آلیستیا نه! ملکه ی من!!!! و من هرطور که بخوام ملکه ام رو نوازش میکنم!
همه با تعجب نگاهش کردند که ادامه داد: درسته...و من میخوام قبل از زمینی شدن آلیستیا قانونا مال من بشه!
تهیونگ گیج گفت: داری میگی میخواین ازدواج کنید؟
لورد لیوان خون رو سرکشید و گفت: دقیقا...چیزی به زمینی شدن آلیستیا نمونده! من میخوام آخرین مراسم عروسی آلیستیا مال خودم باشه...
خواستم چیزی بگم که دراکولا گفت: ردوولف اصلا معلوم نیست زنده می مونه یا نه! اونوقت تو به فکر مراسم عروسی هستی؟ دیگه چی؟ اسم بچه هاتونم انتخاب کردین؟
لورد زد زیر خنده و بی توجه به حرف دراکولا گفت: دیروقته...بهتره کمی استراحت کنید! امروز روز سختی داشتین
بعد از رفتن بقیه به لورد نگاه کردم و گفتم: من کی به تو "بله" رو گفتم که خودم خبر ندارم؟؟
رفت روی مبل تک نفره ی کنار شومینه نشست و گفت: من که می دونم از خداته مال من بشی! می خوای یک معشوقه باقی بمونی یا همسر قانونیم بشی؟! متاسفم اما من شان تورو فقط در حد یک معشوقه نمیبینم! قبلا هم بهت گفتم تو مال منی! پس باید رسمیش کنیم!
-تو چی لورد؟ تو هم مال منی؟؟
نگاهشو ازم گرفت و گفت: فردا زود از خواب بیدار شو! از اونجایی که میخوام عروسیمون پس فردا باشه فردا خیلی کار داریم!
عصبی از اینکه جوابمو نداد داد زدم: تو هم مال منی لورد؟؟؟؟؟یا فقط من متعلق به توام؟؟ توهم به من متعهد می مونی یا فقط من باید باشم؟؟؟
از روی مبل بلند شد و اومد سمتم و روبروم ایستاد؛ توی چشمام نگاه کرد و گفت: وقتی میگم شان تورو در حد یک معشوقه نمیبینم یعنی اینکه میخوام تا ابد کنارم باشی احمق! یعنی اینکه بهت پایبندم که میخوام همسرم باشی! همه چی رو که نمیشه به زبان آورد!!!
نگاهم رو ازش گرفتم که دستشو بالا اورد و صورتم رو اروم نوازش کرد و با صدایی اروم گفت: الان... تو تنها ملکه ی سرزمین و قلب منی...مطمئن باش!
YOU ARE READING
RED WOLF 3 (The Story Only I Didn't Know)
Fantasyتو یه رویا بودی بعد واقعیت و حالا فقط یه خاطره ای... -فصل ٣ ردوولف📔 "داستانی که فقط من نمی دونستم"