از ماشین پیاده شدم و دستی به لباسم آوردم...ایونجین یکی از لباس های مجلسی خودش رو بهم داد که بپوشم؛ مخمل قرمز بود که استین هایی بلند داشت اما از پشت و گردن و ... خیلی باز بود و پوست سفیدم رو به نمایش می گذاشت... رو کردم به یه بین و گفتم: نمیفهمم! من که دیگه یه گرگینه ام! چشمام رنگی شدن! چرا لنز گذاشتم پس؟
یه بین به اطراف نگاهی انداخت و اومد نزدیک تر و گفت: اخه مگه من برات توضیح ندادم!؟ اگه ردوولف بیاد قدرت رو از لورد میگیره و لورد رو به خاک سیاه می نشونه! الان ردوولف کیه ایرین؟ تویی! الان که ماه کامل نیست تا گرگ بشی و موهاتو ببینن! الان فقط رنگ چشماته که نشون میده چی هستی! رنگ چشمات قرمز بود! تنها گرگینه ای که رنگ چشماش قرمزه! یعنی ردوولف! لورد سایه اتو هم ببینه با تیر میزنه دختر!
سری تکون دادم و گفتم: متوجه شدم...
-چشات الان طوسی ان...یعنی تقریبا قدرتت با جونگ کوک و من برابره مثلا! لورد که حتما میاد سمت ما! اگه دیدیش فقط سعی کن زیاد بهش نگاه نکنی و باهاش حرف نزنی! البته؛ نه یه جوری که فک کنه داری بهش بی محلی میکنی! مواظب باش!
سری به نشانه فهمیدم تکون دادم که تهیونگ اومد و رو به یه بین گفت: فندک منو تو برداشتی؟
یه بین دست انداخت تو جیب شلوارش و گفت: اره!
-هی! بائک یه بین! اگه کسی قراره باشه وسایل منو برداره ایونجینه نه تو! تو نه خواهرمی نه زنمی نه دوس دخترمی نه مادرمی نه هیچیم!
یه بین لبخندی زد و گفت: عه! اینجوریاس؟ خب باشه... ولی این فندک پیش من میمونه تا بعد مراسم! حوصله ی متلک پرونی لورد رو ندارم!
تهیونگ عصبی پشتشو بهم کرد و اول از همه وارد قلعه شد
بعد اون ایونجین و چانیول و جونگ کوک رفتند
یونچه اومد کنار من ایستاد و گفت: کار خوبی کردی! این پسر نمیخواد ادم باشه! میدونه لورد رو سیگار کشیدنش حساسه باز جلوش میکشه!
با تعجب گفتم: لورد چرا رو سیگار کشیدن تهیونگ باید حساس باشه؟
یه بین دستی به موهاش اورد و گفت: چه میدونم...بیاین بریم تو بیشتر از این ضایع نشیم...
....................
می تونم به جرات بگم حتی توی فیلم هم همچنین قصر باشکوهی ندیده بودم...تمام دیوارها و سقف از آیینه و طلا بود...همینطور داشتم به اطراف نگاه میکردم که یه بین گفت: حواست باشه آیرین! به لورد نگاه؟
-نمیکنم
+حرف؟؟؟
-نمیزنم
لبخندی زد و گفت: افرین
-فقط...لورد کدومه؟
یونچه یه گیلاس شامپاین برداشت و گفت: فعلا نیومده...
رو به یه بین ادامه داد: دیر نکرده؟
یه بین به ساعتش نگاه کرد و گفت: چرا...معمولا لورد وقت شناس بود!
نگاهمو ازشون گرفتم که ایونجین گفت: اومد اومد! رو پله هاس!
بی اختیار برگشتم...از دور فقط یک پسر قدبلند رو میدیدم که کت و شلواری سیاه تنش بود با کراوات سیاه و پیرهن سفید؛ نزدیک تر که شد تونستم چهرشو ببینم...موهایی خرمایی پرپشت داشت که ریخته بود روی پیشونیش! چشمانی سیاه و لب و بینی خوش فرم
رو کردم به یه بین و گفتم: مگه نگفتی رنگ چشاش بی رنگه؟
یه بین درحالی که بهش نگاه میکرد گفت: مثل ما که در حالت عادی بی رنگ نیست! اون فقط وقتی تبدیل میشه یا میخواد از قدرتاش استفاده کنه بی رنگ میشه!
اخمی کردم که صدای جذاب و بمشو کنار گوشم شنیدم: بابت تاخیرم معذرت میخوام رفقا
برگشتم که با صورت بی عیبش مواجه شدم که تبسم کمرنگی روی لب هایش خودنمایی میکرد...نگاهشو از یه بین گرفت و به من ددخت که سریع سرمو انداختم
-مشتاق دیدار لورد! حالت چطوره!؟
زیرچشمی نگاهش کردم که سری تکون داد و گفت: خوبم... شما چی؟ همه چی روبراهه؟
چقدر مهربون بنظر میرسید! این همون موجودی بود که یه بین بهم گفت؟ یه آدم متجاوز؟؟
همونطور داشتم نگاهش میکردم که دوباره بهم نگاه کرد و گفت: معرفی نمیکنید؟
یه بین شونمو گرفت و گفت: چرا! ایشون آیرین هستن دختر خاله ی مادر یونچه! متوجه ی قیافه ی شوکه زده ی یونچه شدم که یک "چرا من" خاصی درون نگاهش موج میزد! نگاهمو ازش گرفتم که لورد گفت: پس اینطور...خب من معمولا همه ی آلیستیا رو میشناسم اما چون مادر یونچه قبلا یک انسان بودند خب با خانوادشون آشنایی ندارم
ناگهان خم شد روم...صورتش چند سانت با صورتم فاصله داشت! تو چشمام زل زد و گفت: یه گرگینه ی چشم خاکستری! چند سالته؟
اب دهنمو قورت دادم و گفتم: امم ...من....خب...
وای! چرا سنم رو فراموش کرده بودم تو اون وضعیت!؟ لبمو گاز گرفتم که یه بین گفت: نوزده!
لورد که همچنان صورتش نزدیک صورتم بود گفت: اسمتون؟
لب ترکردم که یه بین سریع گفت: آیرین
لورد مشکوک به یه بین نگاه کرد و گفت: مگه دارم از تو میپرسم که جواب میدی؟
یه بین سرشو انداخت که لورد دوباره به من زل زد و آروم زد زیر خنده...ازم فاصله گرفت و دستاشو تو جیب شلوارش انداخت و گفت: کیوته! خوشم اومد ازش!
ناگهان دست راستشو بالا اورد و موهامو نوازش کرد...با تعجب نگاهش کردم که دستش رو انداخت و گفت: من باید برم به بقیه مهمونا برسم بچه ها! بعدا میام پیشتون!
دستشو اورد بالا و گذاشت رو شونم و گفت:خوشحال شدم گرگ جوان!
بعد رفتنش با گیجی و سردرگمی رو کردم به یه بین و گفتم: در کمال خوش رویی و جذابیت، خیلی هم وحشتناکه!
یونچه در حالی که سلفی میگرفت گفت: به خودت نگیر! این شگردشه! واسه همه ی دخترای خوشگل و دست نخورده از این عدا عتوارا میاد!
یه بین سری تکون داد و گفت: اخلاقش که خب...زیادم بد نیست! همیشه همینطوره...ولی خدا میدونه چه مارموزیه! ایونجین گفت: موافقم! لورد ظاهرن آدم بدی نیست! درونن تو هفته یه چند جلسه تدریس داره فقط
با تعجب گفتم: تدریس؟
-اره! تدریس به شیطان!
+یعنی تا اون حد!؟
یونچه گوشیشو تو کیفش انداخت و گفت: اره پس چی! اینجوری نگاش نکن! همین ادم ٢٦ ساله ١٧٠ سالشه اگه اشتباه نکنم! از هممون تو الیستیا بیشتر رو این کره خاکی بوده و زندگی کرده! هممونو میبره دم دجله و تشنه برمون برمیگردونه!
سری تکون دادم که ایونجین گفت: اوهوم...خلاصه اینکه گول ظاهرشو نخور!
لبخندی زدم و گفتم: نگران نباشید! خل که نیستم هر کی رو میبینم سریع عاشقش شم!
یونچه زد زیر خنده و گفت: اره مثل داداش یه بینمون باش! خنثی!
یه بین عصبی رو به یونچه گفت: یونچه صدبار گفتم رو من مثال عاطفی نزن!
یونچه سریع گفت: باشه بابا غلط کردم تو جوش نیار واسه پوستت ضرر داره
نگاهمو ازشون گرفتم که متوجه ی نگاه خیره ی تهیونگ به یه بین و یونچه شدم...نگاهشو از اونا برداشت که دید دارم نگاهش میکنم...نگاهشو ازم گرفت و مشغول صحبت با جونگ کوک شد...
.....................
یه زیتون برداشتم که تهیونگ عصبی گفت: همیشه از این شام و نهارای مجالس متنفر بودم!
یونچه قاشق و چنگالو رو میز گذاشت و گفت: واقعا...من گرسنمه!
-گرسنتونه؟
سرمو بلند کردم که لورد رو بالای سرم دیدم که ایستاده بود
یه بین دستی تکون داد و گفت: نه چیزی نیست! ما هم مثل بقیه!
لورد سری تکون داد و کفت: اینجوری نمیشه! پاشین بریم بیرون!
تهیونگ اول بلند شد و گفت: موافقم
چانیول هم بلند شد و گفت: من گرممه یکم
جونگ کوک به یه بین نگاه کرد و گفت: انگار چاره ای جز رفتن نداریم!
توی باغ دور یک میز گرد بزرگ نشسته بودیم و کلی شیشه ی خون و گیلاس و لیوان روی میز بود...
لورد دست برد سمت یکی از شیشه ها و بازش کرد و درحالی که توی گیلاس میریخت رو به خدمتکارایی که ایستاده بودند گفت: واسه جونگ کوک و آیرین یه چیز بیارین که به ذائقه اشون بخوره!
جونگ کوک که کنارم نشسته بود زیر لب گفت: خداروشکر
بعد رفتن خدمتکارا لورد رو به یه بین گفت: تازه با پدرت حرف زدم! گفت که تا پس فردا کاراش تموم میشه و برمیگرده!
یه بین لبخندی زد و گفت: اره خبر دارم ازش...
جیمین کمی از خون داخل لیوانش نوشید و گفت: خب...مناسبت این مهمونی چی بود؟
لورد سری تکون داد و گفت: اها خوب شد پرسیدی...واقعیتش این مهمونی بیشتر یه بهانه بود واسه دور هم جمع شدن!
تهیونگ اخمی کرد و گفت: چیزی شده؟
-راستش بهم خبر رسیده که یک انسان وارد آلیستیا شده!
با شنیدن حرفش ضربان قلبم ناخوداگاه رفت بالا...نگران به یه بین که روبروم نشسته بود نگاه کردم که اونم داشت نگاهم میکرد
چانیول با تعجب گفت: آدم؟؟ این غیرممکنه!
یونچه سریع گفت: حق با اونه! یه ادم چطور میتونه راه ورود به الیستیا رو پیدا کنه اخه!؟
لورد گیلاسشو روی میز گذاشت و گفت: از اون بدتر! امروز ساحره ها بهم یه چیزایی در مورد تولد ردوولف و این چیزا میگفتن! میگفتن احتمال تولد ردوولف خیلی بالاست!
تهیونگ زیرچشمی به من نگاهی انداخت و گفت: ردوولف؟
لورد دست انداخت تو موهاش و گفت: میدونید که من یه مدته مریض شدم و قدرت ساحرگی قبلم رو ندارم! اگه واقعا همچنین چیزی درست باشه باید هرچه زودتر یه فکری بکنم!
ایونجین زد زیر خنده و گفت: بیخیال ردوولف کجا بود!؟ اینا همش فقط یه افسانه است!
لورد لبخندی زد و گفت: امیدوارم
همین موقع بود که گارسون ها همراه سینی پر از غذا اومدند...
لورد رو کرد به من و جونگ کوک و گفت: از خودتون پذیرایی کنید!
سرمو انداختم...قطعا اگه بفهمه من همون ادم و ردوولفم سرمو از تنم جدا میکنه! اخه...چرا من!؟
-خب...یکم از خودت بگو ایرین
سرمو بلند کردم که ادامه داد: چند وقته تبدیل شدی؟
یه بین سریع وارد عمل شد و گفت: دو هفته اس! تازه به الیستیا اومده! خیلی سرمون شلوغ بود! وقت نشد بیایم خدمتت
لورد انگشتاشو تو هم قفل کرد و رو به یه بین گفت: چرا هر سوالی از آیرین میپرسم تو جواب میدی؟؟
یه بین لبشو گاز گرفت که لورد رو کرد به من و گفت: باید میدونستم تازه گرگینه شدی...وگرنه این اولین مهمانیت نبود!
چشماشو ریز کرد و زل زد بهم...همونطور نگاهش میکردم که گفت: تو در زمانی که انسان بودی مشکل روحی چیزی داشتی؟
سری تکون دادم و گفتم: آلزایمر داشتم...
با تعجب ابرویی بالا انداخت و گفت: الزایمر؟ تو ١٨ ١٩ سالگی؟؟؟
-بله...این یه چیز نادره...که من بهش مبتلا شدم
لورد سری تکون داد و گفت: متوجه شدم...
چند لحظه سکوت که جونگ کوک گفت: چطوره یه دست ورق بازی کنیم؟
.........................
-بهتون نگفتم! این لورد خیلی مارموزه! قطعا قصدی از زدن این حرفا داشت!
ایونجین ایستاد و گفت: نکنه بهمون شک کرده!؟
یه بین در حالی که پوست لبشو میکند گفت: نه! شایدم اره! امشب زوم کرده رو ایرین! تا حالا رو هیچ ادم تازه واردی انقدر زوم نکرده بود و ازش سوال نمیپرسید! قطعا قضیه براش مشکوکه! البته باید هم مشکوک باشه! ورود انسان به الیستیا و تولد ردوولف مصادفه با ورود ناگهانی یک گرگینه جوان به جمع ما!
با اضطراب به چشمای طوسیش نگاه کردم و گفتم: یعنی...بلایی سرم میاره؟
یه بین به ساعتش نگاه کرد و گفت: اون تا از چیزی مطمئن نشه کاری نمیکنه! الانم بهتره برگردیم! مهمونی که تموم شده فقط ما موندیم! دیر وقتم هست!
همگی رفتیم سمت پسرا که داشتند بازی میکردند
یه بین جلوتر رفت و گفت: خب دیگه بهتره برگردیم!
چانیول به ساعت گوشیش نگاه کرد و گفت: اوه! ساعت 11 است!
جونگ کوک و جیمین بلند شدند و تهیونگ گفت: منم خوابم میاد
یه بین دستشو به سمت لورد دراز کرد و گفت: با اجازه! خیلی خوش گذشت
لورد دست یه بین رو گرفت و گفت: به منم همینطور رفیق شبتون بخیر
خواستیم برگردیم که صدای لورد مانع حرکتمون شد:
-ببخشید!
همگی نگاهش کردیم که به من زل زد و در حالی که دستاش توی جیب شلوارش بودند گفت: اگه میشه شما امشب رو مهمون ما باشین!
با چشمای گرد نگاهش کردم که یه بین گفت: نمیشه! ما با هم اومدیم لورد! با همم برمیگردیم!
لورد لبخند کمرنگی زد و گفت: ایشون میمونن!
حرفش با لبخند و صدای اروم بود اما بیشتر شبیه یک دستور بود!
دست یونچه رو فشار دادم که صدای یه بین رو شنیدم:
-آیرین! الان فقط تو صدای من رو میشنوی! ببین دختر! اگه اصرار کنیم شک میکنه که چیزی هست! الانم قطعا بخاطر همین شکش تورو نگه میداره! پس ریلکس باش و نترس! فکر نکنم بخواد کاری باهات بکنه! پس اروم باش
به یه بین نگاه کردم که داشت نگاهم میکرد! این دختر میتونه به ذهنم وارد شه؟
ایونجین رو به لورد گفت: اوکی...پس ما میریم!
یکی یکی رفتند...یه بین اومد کنارم و تو چشمام نگاه کرد و زیرلب گفت: شبت بخیر
بعد رفتنشون برگشتم سمت لورد که گفت: من هوس شامپاین کردم...تو چی؟
لبخند کمرنگی زدم و گفتم: من زیاد اهل مشروب نیستم
یه قدم اومد جلوتر و گفت: دنبالم بیا
اینو گفت و از کنارم رد شد...چشمام پر از اشک شده بود و بدنم میلرزید! انگار نباید اصلا رو حرفش حرفی زد!
دنبالش رفتم...داخل قصر شدیم...از پله ها بالا رفتیم و وارد یک سالن بزرگ شدیم! رفت نزدیک شومینه و منم دنبالش رفتم
-اینجا چون شمال الیستیاست و به دریا نزدیک تره هواش سردتره!
به مبل یک نفره ی روبروی شومینه اشاره کرد و گفت: بشین
اروم نشستم که یه بطری و دو تا گیلاس اورد و روبروم روی مبل تک نفره نشست... کتشو کند و کراواتشو شل تر کرد...اب دهنمو قورت دادم که دکمه ی بالایی پیرهنش رو هم باز کرد
سرمو انداختم که صدای ریخته شدن نوشیدنی رو توی گیلاس ها شنیدم...
یکیشونو گذاشت جلوی من
دیدم منتظره پس خم شدن و برش داشتم...لبخندی زد و دستشو برد بالا و گفت: به سلامتی
لبخندی زورکی زدم و کمی از شامپاین رو نوشیدم
به گیلاسش زل زد و گفت: شماها...منو دست کم گرفتین؟
با تعجب نگاهش کردم که زل زد بهم و گفت: لورد! رو بچه فرض کردین؟؟
کمی از شامپاین رو مزه کرد و ادامه داد: من خودم اولین نفری بودم که حیله ی تبدیل شدن ٢٤ ساعته رو ١٠٠ سال پیش انجام دادم! اونوقت شما الف بچه ها خواستین با این کار من رو گول بزنید؟
این رو گفت و پقی زد زیر خنده! ضربان قلبم شدت گرفته بود و همین ارام بودن و خندیدناش داشت اوضاعم رو بدتر میکرد...مطمئن بودم که قراره بلایی سرم بیاره! اینا همش یه ارامش قبل طوفان بود
-بلند شو!
با تعجب نگاهش کردم که به گیلاس خالیش اشاره کرد و گفت: شامپاین!
گیلاسم رو روی میز گذاشتم و بلند شدم و رفتم شیشه ی شامپاینو گرفتم و براش اروم ریختم...متتظر ایستادم که کمیشو مزه کرد و گفت: برو بشین
دوباره رفتم سرجام نشستم...پاهام سست شده بودند و استرس داشتم...
دستی توی موهای پرپشتش انداخت و گفت: در کمتر از ٦ ساعت دیگه جناب عالی دوباره تبدیل به یک انسان خواهی شد! قطعا همه هم اینو میدونستن و باز با این حال! تورو اینجا ول کردند و رفتن!
گیلاس رو یک نفس بالا رفت و کوبیدش روی میز...با ترس نگاهش کردم که گفت: خوشگلی! دلم نمیاد بکشمت
دستشو زیر چونش گذاشت و گفت: پس باید باهات چیکار کنم؟
به شونه های لختم نگاه کرد و گفت: احتمالا یه بین برات توضیح داده من چطور آدمیم!
اینو گفت و ناگهان از جاش بلند شد...با هر قدمی که به سمتم برمیداشت ضربان قلبم شدت میگرفت طوری که می تونستم صداشو بشنوم
همزمان که بهم رسید از سرجام بلند شدم و جلوش ایستادم...نگاهم کرد که گفتم: بکش!
ابرویی بالا انداخت که ادامه دادم: درهرحال اگه دوباره انسان هم شم تا یک ماه اینجا گیر افتادم و بعدش هم معلوم نیست زنده برمیگردم به دنیای خودم یا نه! ممکنه حتی پدر و مادرمم یادم نباشه! چی از این میتونه بدتر باشه!؟ الان که میتونی! پس بکش!
چند لحظه نگاهم کرد که دستشو اورد بالا...موهامو نوازش کرد و گفت: اولین دختری هستی که داره ازم میخواد بکشمش! جالبه...
موهامو پشت گوشم انداخت و ادامه داد: خیلی ها التماسم کردن که باهاشون رابطه داشته باشم! که زنده بمونن! خیلی واسه یه دختر تاسف اوره!...
دستشو انداخت و با خنده گفت: حالا تو ازم میخوای بکشمت! نگفتم!؟ با نمکی!
همونطور نگاهش میکردم سرشو اورد جلو مقابل صورتم...نگاهی به لب هام انداخت و جدی با صدایی که درش نشانی از شوخی نبود گفت: اینجا من دستور میدم خانوم کوچولو!
تو یه حرکت دستشو دور کمرم حلقه کرد و من رو به خودش چسبودند...با ترس نگاهش کردم که با همون صدای جدی ادامه داد: چرا باید همینطوری بکشمت؟چرا قبلش نباید یه لذتی ازت ببرم؟
نگاهمو ازش گرفتم و گفتم: برام مهم نیست!
فشارشو دور کمرم ببشتر کرد و با فکی منقبض و صدایی پر از حرص گفت: به من نگاه کن!
دوباره نگاهش کردم که گفت: چون چیزی برای از دست دادن نداری این قدر شجاعی؟
-دقیقا! چرا باید بخاطر زندگی که قرار نیست داشته باشم بجنگم؟ هرکار میخوای انجام بدی انجام بده! برام مهم نیست!
لبخندی زد و گفت: زندگی که نداشته باشی؟
سری تکون دادم که گفت: میتونم بهت این زندگی رو بدم!
با تعجب نگاهش کردم که ادامه داد: می تونی یه زندگی عادی داشته باشی! بدون آلزایمر!
با لب لرزان گفتم: اون..وقت...در قبالش چی از من میخوای؟
-خودتو!
با تعجب گفتم: چی؟
-در ازاش تو اینجا پیش من میمونی!
زل زدم توی چشمای سیاهش و گفتم: تو موجودی هستی که هر دختری رو بخوای میتونی به راحتی به دست بیاری! اونوقت چرا من؟
پوزخندی زد و گفت: آدم که نمیتونه همزمان به چندین نفر دل ببنده!
-اخه مشکل اینه تو آدم نیستی!
اینو که گفتم زد زیر خنده و دستشو از دور کمرم برداشت...دستشو انداخت تو جیبش و گفت: انگار نمیخوای زنده بمونی!؟
سریع گفتم: چرا میخوام! ولی نمیخوام اینجا بمونم!
سری تکون داد و گفت: تنها شرطش همینه! چند قدم رفت عقب و گفت: نگو که نمیخوای ملکه ی این قصر شی؟ میدونی چند هزار نفر دلشون میخواد جای تو باشن؟
-من ادم طمعکاری نیستم جناب لورد!
نگاهشو ازم گرفت و کلافه گفت: اه ه ه دیگه ناز کردنت داره بیش از حد میشه...
سرشو انداخت...چند لحظه سکوت که صدای جدی و خشنش توی سالن پیچید: یه بار گفتم! اینجا من دستور میدم! و تو چاره ای جز پذیرفتنش نداری! اینکه ازت نظرخواهی میکنم دلیل بر این نیست که نظرت برام مهمه!
این رو گفت و پشتشو بهم کرد و درحالی که به سمت پله ها میرفت گفت: فعلا کاریت ندارم! میتونی راحت بری بخوابی!
YOU ARE READING
RED WOLF 3 (The Story Only I Didn't Know)
Fantasyتو یه رویا بودی بعد واقعیت و حالا فقط یه خاطره ای... -فصل ٣ ردوولف📔 "داستانی که فقط من نمی دونستم"