••آنا••
-فردا هشتمین دیوار هم فرو میریزه!
+می دونم...
فنجان چاییشو روی میز گذاشت و گفت: فردا از کنار من تکون نمی خوری! نباید اتفاقی برای تو بیوفته
+لوک؟
نگاهم کرد که گفتم: میخوام برای آخرین بار چانیول رو ببینم!
اخمی کرد که گفتم: می دونی که فرار نمی کنم! فقط...میخوام از چانیول خدافظی کنم
از روی صندلی روبروم بلند شد و گفت: میتونی بری!
..................
دستم رو روی زنگ گذاشتم؛ بعد از چند لحظه در باز شد و چانیول پشت در نمایان شد؛ با دیدنم ابرویی بالا انداخت و با تعجب گفت: آنا؟!
-می تونم بیام تو؟
داخل خونه رفت و گفت: البته!
رفتم روی مبل یک نفره نشستم؛ روبروم نشست و گفت: حالت چطوره؟
دلم میخواست داد بزنم "حالم خیلی بده!"...توی چشماش نگاه کنم و اشک بریزم و بگم"میخوام کنارت باشم"
-بد نیستم...تو چطوری؟
لبخند کمرنگی زد و گفت: منتظر فروریختن دیوار هشتم و شروع یک زندگی جدیدم!
سری تکون دادم که گفت: لوک که اذیتت نمیکنه؟
-نه! کاری باهام نداره!
+نمیفهمم پس چرا تورو پیش خودش نگه داشته!؟
نمیتونستم بهش بگم...اینطوری حتی اگه میخواست لوک رو بکشه بخاطر من اینکارو نمیکرد...
-نمی دونم! بقیه حالشون چطوره؟ آیرین؟؟
دست انداخت تو موهاش و درحالی که باهاشون بازی میکرد گفت: بد نیستن...البته آیرین...واقعا دلم براش میسوزه!
چند لحظه مکث کرد و گفت: گاهی با دیدنش دچار عذاب وجدان خیلی بدی میشم! کسی که برای تبدیل شدن 24 ساعته گرگینه رو انتخاب کرد من بودم! اگه وامپایرس یا یه موجود دیگه ای رو انتخاب میکردم الان هیچکدوم انقدر سختی نمیکشیدیم!
به چشمای بنفشش که به گل های قالی نگاه میکرد زل زدم و گفتم: اینا واقعا تقصیر تو نبوده چان...سرنوشت از تو و بقیه فقط بعنوان یک وسیله استفاده کرده همین...
-اینطور نیست...حتی تو آنا! اگه بهت توضیح میدادم مجبور نمیشدی دنبالم راه بیوفتی و وارد این بازی ها بشی...
+دیگه چیزیه که شده...کاریش نمیشه کرد
از روی مبل بلند شدم و به سمت آشپزخونه رفتم و گفتم: خب نهار چی داریم؟
جلوی اپن ایستادم و برگشتم که ناگهان روبروم ظاهر شد و دو دستشو دو طرفم روی اپن گذاشت؛ از این همه نزدیکیمون به هم ضربان قلبم بالا رفت و هول شدم؛ توی چشماش زل زدم که گفت: یکبار...برای اولین و آخرین بار
با تعجب نگاهش کردم که سرشو جلوتر اورد؛ اشک سردی روی گونه های داغ از خجالتم چکید...
-چیشده؟
سرمو انداختم و چیزی نگفتم...چونم رو گرفت و سرمو بلند کرد؛ با چشمای خیسم نگاهش کردم؛ لبخندی زد و گفت: 20 سال پیش نصف جونم رو بهت دادم...تو از اول متولد شدی و من همیشه منتظر بزرگ شدنت و دوباره باهم بودنمون بودم! حالا...اگه لازم باشه نصف جونی که برام باقی مونده رو هم بخاطرت میدم!
-چان...
لبخند گرمی زد و گفت: تو زندگی بعدی...منتظرت میمونم
به روش لبخند کمرنگی زدم که دستاشو دور کمرم حلقه کرد و من رو به خودش چسبوند...
با اینکه نمی تونستم احساسمو بهش بگم و حتی جمله "دوستت دارم" رو به زبون بیارم؛ اما واقعا از کنارش بودن خوشحال بودم!
.........................
••یه بین••
YOU ARE READING
RED WOLF 3 (The Story Only I Didn't Know)
Fantasyتو یه رویا بودی بعد واقعیت و حالا فقط یه خاطره ای... -فصل ٣ ردوولف📔 "داستانی که فقط من نمی دونستم"