••یه بین••
یک ساعتی از رفتن آیرین و لورد گذشته بود؛ روی مبل سه نفره ی داخل پذیرایی پاندمونیوم دراز کشیده بودم و مشغول خوندن کتاب و پیدا کردن یک سرنخ یا راه حل بودم که صدای در ورودی رو شنیدم؛ سرمو به طرف ورودی سالن چرخوندم که دراکولا رو دیدم؛ کتاب رو روی میز گذاشتم و بلند شدم؛ اومد سمتم و گفت: راحت باش
چشمامو ریز کردم و گفتم: چند روزی میشه ندیدمت! کجا بودی؟؟
گیلاسی خون برداشت و گفت: فکر نمیکنم اینجا خونه ام باشه که 24 ساعته توش باشم!؟
-ولی جایی هم جز اینجا نداری!
روبروم روی مبل دو نفره نشست و گفت: می خوای چی بگی؟
شونه ای بالا انداختم و جواب دادم: تو اوایل که به اینجا اومده بودی حرف از انتقام و جر دادن ما میزدی اما ناگهان فاز دوستی برداشتی و خواستی جلوی ازدواج لورد و آیرینو بگیری اما چون نقشت نقشه بر آب شد ناپدید شدی! بگو ببینم دراکولا! نکنه همه این اتفاقا زیر سر توه؟
زد زیر خنده و گفت: لعنتی...تو خیلی باهوشی یه بین! همیشه دوست داشتم یه دوست دختر مثل تو داشته باشم! آره! من میخواستم انتقام بگیرم و همچنان هم میخوام! اما نمیخوام به آیرین صدمه بزنم! پس نتیجه میگیریم من در این مورد بی گناهم
دست انداختم تو موهام و گفتم: دراکولا تو بدترین شکنجه هارو به آیرین دادی حالا چی باعث شده یهویی بهش علاقمند بشی؟
-من بهش علاقمند شدم؟؟
به صورتش اشاره کردم و گفتم: ببین! خبری از زخم هات نیست! آیرین قلب تورو دوباره به تپش انداخته! نمی تونی متوجه عمق عشقت بهش بشی نه؟
نگاهی به گیلاسش انداخت و تکونش داد و با صدایی آروم گفت: چرا باید به یک انسان علاقمند بشم؟ اونم موجودی که مسوب این زخم هاست!؟ چرا باید به موجودی که ازش متنفرم علاقمند بشم؟
-تو نمیتونی انتخاب کنی که به کی علاقمند بشی!
+یک بار برای همیشه بهت میگم یه بین! من به هیچکس علاقه ندارم!
از روی مبل بلند شد و به سمتم اومد؛ روم نیمه خیز شد و با چشماش بهم خیره شد؛ پوزخندی زد و گفت: فهمیدی یا یه مدل دیگه بفهمونمت؟
-فهمیدم!
.......................
••آیرین••-مطمئنی کمک نمیخوای؟
قارچ های خورد شده رو توی ظرف ریخت و گفت: وقتی آشپزی میکنم باید تنها باشم! اینکه یه نفر دیگه همش جلوی دست و پامو بگیره رو اعصابمه!
زدم زیر خنده و گفتم: خیلی خب منم از خدامه!
به منظره اطرافمون نگاه کردم و گفتم: وقتی به این فکر میکنم که دو روز دیگه جادوی اینجا از بین میره و تبدیل به یک زمین عادی میشه واقعا ناراحت میشم...
-دوباره آلیستیا رو از زمین انسان ها جدا میکنیم! نگران نباش!
دست هامو به هم کوبیدم و گفتم: اگه همه چی طبق نقشه پیش بره شما در اینده منو از تابوت یخی بیرون میارین و باهم دوباره همه چی رو درست میکنیم!
-شاید به این آسونی هام که تو میگی نباشه...
با تعجب نگاهش کردم، نگاهشو ازم دزدید و گفت: وقتی آلیستیا زمینی بشه...حافظه همه ما پاک میشه!
+منظورت چیه؟
-ما...تو رو به یاد نمیاریم که بخوایم پیدات کنیم!
حرفش مثل یک سطل آب یخ روی بدن گرم از امیدم ریخته شد! لبخندی زدم و گفتم: شوخی میکنی دیگه؟
-دیروز یه بین بهم گفت...از این بدتر...
زدم تو حرفش و گفتم: از این بدتر هم مگه هست؟
-آیرین تاریخ الان با آینده یکیه!
گیج گفتم: یعنی چی؟؟ مگه ممکنه؟
سری تکون داد و گفت: یک نفر تاریخ هارو دست کاری کرده! اینطوری زمان ثابته! تو...نمی تونی با ما به آینده بیای!
سرم به شدت داغ کرده بود! انگار مغزم داشت منفجر میشد؛ با لبی لرزان گفتم: یعنی...من اینجا تو گذشته تنها میمونم...
شما من رو از یاد میبرین!
با چشمایی پر از اشک نگاهش کردم و گفتم: لورد تو منو فراموش میکنی؟؟
ظرف رو روی زمین گذاشت و عصبی داد زد: گریه نکن! یه فکری براش می کنیم
چشمامو بستم و در سکوت به شعله های آتیشی که همراه لورد ساخته بودیم نگاه کردم...دقیقا زمانی که فکر میکردم همه چی داره خوب پیش میره همه چی به بدترین وضع ممکن بهم ریخت...
....................
••الیویا••
YOU ARE READING
RED WOLF 3 (The Story Only I Didn't Know)
Fantasyتو یه رویا بودی بعد واقعیت و حالا فقط یه خاطره ای... -فصل ٣ ردوولف📔 "داستانی که فقط من نمی دونستم"