با باز شدن چشمانم با یک منظره ی عجیب و غیرعادی روبرو شدم؛ زمین رو ابرهای پنبه مانند سفید پوشانده بودند و تنها چیزی که دیده میشد آسمان سرمه ای رنگ با ستاره های سفید براق بود که مانند الماس می درخشیدند؛ به اطرافم نگاه کردم؛ هیچکس آنجا نبود؛ چند قدم برداشتم که ناگهان لورد از روبرویم بی اعتنا به من رد شد؛ دنبالش دویدم و اسمش را صدا زدم اما انگار او نه من رو می دید نه صدایم را می شنید! بهش رسیدم که پاندمونیوم رو دیدم؛ ناگهان صدای یه بین توی فضا پیچید: تو اینجا رو ساختی؟
با تعجب نگاهشون کردم که لورد گفت: هر حاکمی باید یک قلعه داشته باشه!
یه بین که موهایش مانند قبل سفید و کوتاه بود لبختدی زد و گفت: درسته! اما این خیلی زیباست! اسمی هم داره!؟
لورد دستشو جلوی صورتش گرفت و نوری آبی رنگ رو به سمت پاندمونیوم فوت کرد و گفت: اسمشو میزارم پاندمونیوم!
به محظ تمام شدن جملش ناگهان پاندمونیوم و یه بین و لورد هر سه محو شدند؛ با گیجی به اطراف نگاه کردم که صدای تهیونگ را پشت سرم شنیدم:
-این خواهرمه لورد! اون یه شکارچی خون آشامه!
برگشتم که ایونجین و لورد و تهیونگ را دیدم؛ ایونجین لبخندی زد و گفت: از دیدنتون خوشحالم!
لورد زد زیر خنده و گفت: یه شکارچی خون آشام!؟ چه بامزه
ایونجین سری تکون داد و گفت: هروقت خون آشاما براتون دردسر درست کردند فقط کافیه منو صدا بزنید تا یکیشونم زنده نزارم
هر سه زدند زیر خنده که دوباره محو شدند؛
-تو دیگه کی هستی؟
برگشتم که جونگ کوک رو که جلوی لورد زانو زده بود همراه چند نگهبان یافتم؛ جونگ کوک که صورتش پر از زخم بود گفت: من...جئون...جونگ کوک هستم! یک گرگینه!
لورد اخمی کرد و گفت: چه رابطه ای با رئیس قبیله ی گرگینه ها داری؟
-اون من رو بزرگ کرده و مثل پدرم می مونه...
+چند وقته تبدیل شدی؟؟
جونگ کوک بعد از چند سرفه ی متوالی گفت: زیاد نیست...
بعد از محو شدنشون اخمی کردم و در فکر فرو رفتم؛ انگار این گذشته ی لورد بود که به چشم می دیدم!
-خدای من این دیگه چیه؟
سرمو بلند کردم که دراکولا و لورد رو دیدم؛ دراکولا که هیچ زخمی روی صورتش نبود و خیلی شاداب بنظر میرسید گفت: بهش میگم گیتار الکتریکی! فقط صداشو گوش کن داداش!
دراکولا کمی گیتار نواخت که لورد در آغوشش گرفت و گفت: آدما عاشقش میشن پسر! کارت عالی بود!
دراکولا با شوق گفت: بنظرت امیلی هم خوشش میاد؟
لورد زد رو شونش و گفت: مطمئنم به قدری عاشقش میشه که میاد و خودش بهت پیشنهاد قرار گذاشتن میده!
ناگهان لورد محو شد و دراکولا روبروی یک دختر قد بلند مو مشکی ظاهر شد؛
-امیلی نظرت چیه؟ باحال نیست؟
دختر که گویا اسمش امیلی بود گفت: خیلی چرت بود! صداش داشت گوشمو کر میکرد! این دیگه چی بود پسر؟
دختر کم کم محو شد و دراکولا با گیتاری که در دست داشت سایه ای سیاه صورتش را گرفت؛
اون لحظه فهمیدم چرا دراکولا از انسان ها متنفره! چون عشق اولش یک انسان بوده...
کسی که اذیتش میکرده
چشمامو بستم که صدای لورد رو پشت سرم شنیدم:
آلیستیا! مکانیه برای رویاها، خواسته ها و زندگی بهتر همه ی ما! دنیایی پر از عشق، پر از قدرت و فداکاری و برادری! جاه طلبی اینجا معنی نداره! ما خفاش های دست جمعی هستیم که هرگز پشت هم رو خالی نمیکنیم! ما گرگ هایی هستیم که همیشه دست جمعی حمله میکنیم و گله امون رو رها نمی کنیم! ما روح هایی هستیم در بدن یکدیگر! ما هرگز همدیگر رو رها نمیکنیم ما...آلیستیا رو داریم
بعد از محو شدنش دیگه صحنه ای ظاهر نشد؛ داد زدم:
-لورد!؟ صدامو می شنوی؟؟ برت می گردونم! بهت قول میدم...لورد واقعا متاسفم! بابت ردوولف بودنم متاسفم! متاسفم...
.......................
-فکر کنم فهمیده باشند
+با اون رعد و برق دیشب و فرو ریختن دیوار دوم قطعا فهمیدن
به یه بین و ایونجین که بالای سرم داشتند حرف میزدند نگاه کردم که یه بین گفت: آیرین!؟ حالت خوبه؟؟
آروم از روی تخت بلند شدم؛ سرم خیلی درد میکرد! باگیجی گفتم: من کجام؟
-خونه ی تهیونگ!
به چشمای طوسیش نگاه کردم و گفتم: پاندمونیوم چی شد؟
یه بین به ایونجین نگاه کرد و با ناراحتی گفت: بعد از لورد...اونم از بین رفت
با گیجی گفتم: یعنی چی که بعد از لورد از بین رفت؟؟
ایونجین شونمو گرفت و گفت: آروم باش آیرین
-داری میگی لورد مرد؟ و پاندمونیوم خراب شد؟ چطور آروم باشم؟؟
یه بین زد تو حرفم و گفت: خراب نشده! فقط...به یک قلعه ی معمولی سوت و کور تبدیل شده که انگار هزاران ساله ساخته شده! به یک متروکه! پاندمونیوم فقط زمانی جادوئی و پر از نگهبان و آدمه که قلب لورد بزنه...
-داری میگی قلب لورد دیگه نمیزنه؟؟
هردو سرشونو انداختند که گفتم: میخوام ببینمش!
.....................
در تابوت رو آروم باز کردم که چهره ی سفید و بی حالت لورد رو خوابیده درش دیدم! دستم رو جلو بردم و صورت سرد و یخ زده اشو نوازش کردم...باورم نمیشد او مرده...دیگه نمی تونستم لبخندشو ببینم! صدای قشنگ و گوش نواز و حرف های آرامش بخشو بشنوم...دیگه صدای پاشو توی پاندمونیوم نمیشنوم...باورش سخت بود!
آروم موهاشو نوازش کردم و گفتم: باید چیکار کنم لورد!؟ بهشتی که ساخته بودی تبدیل به یک بهشت تاریک شده! و تو...فرشته ای که...اینجا خوابیده و نمی دونم چطوری بیدارش کنم!
به کت و شلوارش نگاهی انداختم و با لبخند گفتم: حتی تو تابوت هم خوش تیپی لعنتی...
در تابوت رو بستم و از اتاق رفتم بیرون و با خود زمزمه کردم: ردوولف اونقدرها قوی هست که برت گردونه لورد!
............................
-آیرین
به یه بین نگاه کردم که گفت: فردا رئسای هر چهار قبیله به پایتخت میان و تو نمی تونی تو خونه ی تهیونگ باشی! باید یه قلعه ای...قصری...دژی...چیزی داشته باشی!
+می تونم پاندمونیوم رو برگردونم؟
-چی؟
+پاندمونیوم...میتونم زندش کنم؟
-پاندمونیوم ساخته ی ذهن لورد بود و با تپش قلب او زنده بود...نمی دونم چطور میشه برش گردوند...
+تو اونجا بودی...
با تعجب نگاهم کرد که گفتم: اون یه نوری رو به سمت قلعه فوت کرد و ناگهان پاندمونیوم زنده شد! تو می دونی اون چی بود؟؟
یه بین با گیجی گفت: ذهنش بود! ذهنیتش درمورد اینکه پاندمونیوم چطوری باشه! اون ذهنیتشو بیرون کشید و به سمتش فوتش کرد و اونو ساخت! برای اینکار تو باید خیلی قدرت تصور بالایی داشته باشی!
............................
روبروی قلعه ایستادم؛ به قدری سوت و کور و تاریک بود که انگار سالیان سال بود کسی اونجا زندگی نمیکرد؛
-شاید من بتونم ذهنیتتو بیرون بکشم!
سری تکون دادم و گفتم: ممنونت میشم چون واقعا نمی دونم چیکار باید بکنم!
یه بین به پاندمونیوم نگاه کرد و گفت: فقط چیزی که بود رو تصور کن! همین...البته! دقیق و با جزئیات
چشمامو بستم...سعی کردم به یاد بیارم! ورودی پاندمونیوم! باغ پر از درختانش! نگهبانانی که همه جای محوطه بودند! پله ها و گلدان هایش! داخل سالن! شومینه ای که همیشه روشن بود و اونجا رو گرم میکرد! ناگهان قلبم تیر کشید و دردی به عضلاتم وارد شد! اما فقط به مشت کردن دستهام اکتفا کردم و سعی کردم بقیه جاهارو تصور کنم! کتابخانه...آکواریوم ها! اتاق من...اتاق کار لورد! تابلوهای جادویی! مرلین و ملینا! پاندمونیومی که باهام حرف میزد! بجز قلبم حالا سردرد هم گرفته بودم! تقریبا همه چیز رو تصور کرده بودم و چشمامو باز کردم که یک نور بزرگ رو توی دست های یه بین دیدم؛ لبخندی زد و گفت: خیلی بزرگ تر از مال لورده!
نور رو ازش گرفتم و بهش نگاه انداختم! آروم صورتم رو جلو بردم و گفتم: پامدمونیوم...لطفا برگرد!
نور رو فوت کردم که آروم جلو رفت و ناگهان به چند تیکه تبدیل شد و از پنجره ها وارد پاندمونیوم شد! با یه بین با تعجب به قلعه نگاه میکردیم! نه صدایی شنیده و نه حرکتی دیده میشد! داشتم ناامید میشدم که ناگهان تمام چراغ ها روشن شد! باغ کم کم سرسبزی خودش رو به دست آورد و اطرافم پر شد از نگهبان! با خوشحالی لبخندی زدم که نوشته ای روی در حک شد:
-خوش آمدید ارباب جوان
اشک شوقی روی گونم چکید؛
+تو من رو به یاد داری درسته؟
نوشته قبلی پاک شد و نوشته جدیدی حک شد
-درسته!
+پس لورد رو هم به خاطر بسپار! چون بزودی برش میگردونم
به یه بین نگاه کردم که گفت: آیرین بخاطر زنده کردن پاندمونیوم خیلی نیرو از دست دادی! سردرد و قلب دردی که داشتی بخاطر از دست رفتن نیرو هات بود!ولی در هرحال تو آلیستیا...الان تو از همه قدرتمند تری!
لبخندی زدم و گفتم: پامدمونیوم مهم تر بود!
...........................
به چشمان قرمزم از درون آیینه نگاه کردم! در که باز شد به خدمتکار نگاه کردم و گفتم: چیزی شده؟
یک کارتون بزرگ رو به سمتم گرفت و گفت: لباساتون
-لباسام؟
......................
با تعجب به خودم توی آیینه نگاه کردم؛ یک لباس بلند سیاه و قرمز با سنگ هایی با همین دو رنگ...لباس کاملا اندازم بود و خیلی زیبا و جذاب بود! لباس شنلی قرمز رنگ داشت و باهاش بیشتر شبیه یک ملکه میشدم! خدمتکارا موهامو بافته بودند و تاج کوچک با سنگ هایی ریز روی سرم گذاشته بودند؛ لبخندی زدم و گفتم: یعنی اگه لورد من رو میدید چی میگفت؟؟ قطعا لبخند میزد و ازم تعریف میکرد...
مشغول نگاه کردن به خودم از داخل آیینه بودم که صدای نگهبان رو شنیدم: همه آمادند سرورم
-الان میام
.......................
-خیلی رک و بی پرده صحبت میکنم! لوک لشکری از هر چهار قبیله ساخته و میخواد آلیستیا رو دوباره به دنیای انسان ها برگردونه!
رئیس قبیله ی گرگینه ها گفت: خدای من! این چطور ممکنه؟
با لبخند نگاهش کردم و گفتم: جناب! نیازی به نقش بازی کردن نیست! شما چرا اینجایید؟ اصلا چطور از ردوولف شدن من باخبر شدید!؟ مگه بعد از فرو ریختن دیوار دوم نبود؟
با تعجب نگاهم کرد که ادامه دادم: همه ی شما می دونید که من هم زیاد زنده نمی مونم و تو این فرصت کم! میخوام آلیستیا رو از دست لوک نجات بدم! اینجا کسی هست که بخواد با من همکاری کنه؟؟
آلکاترا گفت: نقشه ای دارین؟
-یه چیزایی هست...اما...فعلا باید بدونم چند نفر با من همراه هستند!
+می تونید رو من حساب کنید سروروم
همگی با تعجب به سمت صدا برگشتیم که دراکولا رو توی چهارچوب در دیدیم؛ به روش لبخندی زدم که اومد سمتمون و گفت: لشکر لوک از همین خون آشام ها و وامپایرس های خودمون نیست؟؟
دراکولا به آلکاترا و رییس قبیله خون آشام ها نگاه کرد و گفت: از اونجایی که ردوولف و همراهان فعلیش به قدری قدرتمند هستند که میتونند به راحتی سرزمینتون رو تصرف کنند پس...فکر نکنم راه دیگه ای جز همکاری داشته باشید!
رئیس قبیه ی خون آشام ها گفت: خون آشام ها هرگز نخواستند به دنیای انسان ها حمله کنند! ما زندگی خوبی داریم! مطمئنم که لوک مغزشونو شست و شو داده!
دراکولا زد تو حرفش و گفت: اینکه لوک چه غلطی کرده برام مهم نیست! سوال اصلی اینجاست که اون چطور انقدر راحت تونسته این همه خون آشام رو با خودش همراه کنه و حتی نمونه خونی از شما داشته باشه؟؟
رئیس قبیله ی خون آشام ها حسابی جا خورد که دراکولا ادامه داد: لوک چطور تونسته به کتابخانه ی قصرتون وارد بشه و جادوی شست و شوی مغزی خون آشام هارو بخونه؟؟
لبخندی زد و ادامه داد: تنها جوابی که برای این سوال ها هست جاه طلبی رئسای قبیله هاست! که خواستند با او همکاری کنند و بجز آلیستیا صاحب کل جهان باشند! درست نمیگم؟!
دراکولا با مشت روی میز کوبید و گفت: فکر کردین بعد این خیانتتون زنده می مونید؟
مرد عصبی بلند شد و گفت: شما هیچ مدرکی برای گفته هاتون ندارید!
دراکولا لبخندی زد و گفت: جدی؟
حرفش که تموم شد تو یک حرکت شوکه کننده پیش رفت و قلب مرد رو از سینش بیرون کشید و در دست گرفت! همه به رئیس قبیله خون آشام ها که روی زمین افتاد نگاه کردیم! خواستم چیزی بگم که دراکولا به قلب توی دستاش اشاره کرد و گفت: ختم جلسه!
.............................
-این چه کاری بود کردی دراکولا!؟؟؟
دراکولا که بی خیال پا روی پا گذاشته بود و شربت میخورد گفت: لورد یک حاکم دیکتاتور بود اما! اونو به ظاهر نشون نمیداد! الان که همه چی بهم ریخته انتظار داری با تهدید لفظی کوتاه بیان و بهت بپیوند؟؟ الان باید خشن و وحشی بود آیرین!
-اوکی! حق با توه! ولی آخه اون رئیس قبیله ی خون آشام ها بود نه یه خون آشام معمولی! فکر کردی خون آشام ها ساکت می مونن؟ تو بهانه رو برای پیوستن به لوک به دستشون دادی!
سری تکون داد و گفت: تو آلیستیا! همه از کسی که قدرت بیش تری داره پیروی میکنند! لوک ارتششو از اون خون آشام های خنگ پر کرده چون خیلی زود گول میخورن و شست و شوی مغزی میشن! تو آلیستیا اونا به هیچ دردی نمیخورن! چه باشن چه نباشن 4 تای اونا یک وامپایرس هم نمیشه!
گیج دست انداختم توی موهام که گفت: خوشگل شدی!
نگاهش کردم که ادامه داد: قرمز بهت میاد
نگاهمو با لبخند ازش گرفتم که صدای جونگ کوک توی فضا پیچید: ردوولف عجیب و وزیر خون خوارش خبر دست اول این چند ساعته! میشه بپرسم همین روز اولی چه گندی زدین؟
دراکولا به جونگ کوک نگاه کرد و از کنارش رد شد و رفت؛ به جونگ کوک که همراه جیمین بود نگاه کردم و گفتم: اون رهبر خون آشام هارو کشت!
جیمین زد زیر خنده و گفت: بنظر من که کار خوبی کرد!
جونگ کوک با تعجب گفت: توی جلسه رسمی! جلوی چشم همه!قلب اونو دراورد؟؟
-اره
+خدای من...
..........................
••ایونجین••
با دیدن دراکولا که داشت از پاندمونیوم خارج میشد گوشیمو تو جیبم انداختم و به سمتش دویدم
-هی دراکولا
دوباره صداش زدم و دنبالش دویدم
-دراکولا؟؟
بعد دومین فریادم ایستاد و برگشت سمتم
بهش که رسیدم لبخندی زدم و گفتم: امروز یه جوکر واقعی بودی!
لبخندی زد و گفت: ببخشید؟
-جوکر! هارلی!!؟
گیج نگاهم کرد و گفت: اممم...منظورت اینه خیلی خشن بودم؟؟
اخمی کردم و گفتم: اره...خب...بیخیال! منظورم اینه کارت درست بود!
لبخندی زد و گفت: میدونم
بعد رفتنش با تعجب به مسیر رفتنش نگاه کردم؛ چطور ممکنه دیالوگ اون روزمون رو یادش نباشه؟؟
............................
••چانیول••
به آنا که مشغول خوندن کتاب بود نگاه انداختم و آروم در خونه رو بستم؛ به سمت باغ رفتم و شمارشو گرفتم؛ بعد چند بوق بالاخره جواب داد
-الو
+شنیدم چیکار کردی...زیاده روی نیست؟
صدای خندش توی گوشی پیچید:
-نگران نباش حواسم هست
خواست قطع کنه که صداش زدم:
+لورد؟
-بله
پوفی کشیدم و گفتم: نمی خوای به بقیه بگی؟؟
بعد از چند لحظه جواب داد: فعلا نه...فقط کافیه یکیشون بفهمن تا لوک خبردار شه
+حداقل به آیرین بگو...دلم براش میسوزه
بعد از سکوتی طولانی گفت: قطع میکنم
تلفن رو قطع کردم و درحالی که به گل ها نگاه میکردم به چند ساعت پیش فکر کردم:
"-چه باغچه ی خوشگلی!
+چی باعث شده بیای اینجا لورد؟
چند قدم اومد جلو و گفت: گفته میشه که بعد از تولد ردوولف جسم حاکم قبلی که منم میمیره! درسته؟
+درسته
لبخندی زد و گفت: ولی روحم که همچنان زندست
+منظورت چیه لورد؟
ناگهان لبخندش از روی صورتش محو شد و گفت: باید کمکم کنی..."
با یاداوریش لبخندی زدم؛ اون می دونست داره چیکار میکنه...
........................
••آیرین••
کمی از نوشیدنی داخل لیوان رو نوشیدم و گفتم: خدای من چه خوشمزه است! این چیه؟
یونچه نگاهی بهم انداخت و گفت: خون!
با تعجب نگاهش کردم که ناگهان احساس کردم الانه که بالا بیارم!
رو به خدمتکار گفتم: اینو بردار ببر
ایونجین زد زیر خنده و گفت: تو یه گرگینه ای که همزمان خون آشام و وامپایرس هم هست! باید خون بخوری که زنده بمونی
-فکر کنم به مرور برام عادی شه...اما الان واقعا یه جوری شدم
نگاهمو ازش گرفتم که دراکولا رو در حال قدم زدن به سمت پلا ها دیدم
-هی دراکولا؟
برگشت سمتم که گفتم: میشه صحبت کنیم؟
..........................
پوکی به سیگارش زد و گفت: خب میشنوم
-چی تو سرته؟ میشه بهم بگی؟
زد زیر خنده و گفت: مغز! و آب!
پوزخندی زدم و گفتم: و کلی افکار خبیثانه که من باید بدونم
+فعلا که میخوام هرکی که مخالفمونه رو از سر راه بردارم
ابرویی بالا انداختم و گفتم: بعدش!؟
سیگارشو توی جا سیگادی له کرد و گفت: همیشه تو حال زندگی کن!
خواست بره که گفتم: تو...
برگشت که ادامه دادم: جادوئی برای زنده کردن مرده ها سراغ داری؟
-میخوای کی رو زنده کنی؟
+لورد رو
لبخندی زد و گفت: خودتو تو زحمت ننداز چون غیرممکنه
عصبی داد زدم: ولی من بهش قول دادم! من نمی خوام حاکم باشم! الانم تا زنده شدن لورد و تموم شدن این قضایا اینجام همین!
اخمی کرد و گفت: چرا میخوای لورد رو زنده کنی؟
سرمو انداختم و گفتم: چون من برای اینجا ساخته نشدم...
لبشو غنچه کرد و گفت: یعنی دلیل دیگه ای نداره؟
با تعجب نگاهش کردم که یه قدم اومد جلو و گفت: یعنی دلیلش دوست داشتنش نمیتونه باشه؟
-چرا...خب...اینم هست
لبخندی زد و دستشو روی شونم گذاشت؛ نگاهش کردم که گفت: مطمئنم اگه لورد اینجا بود و تورو میدید بهت افتخار میکرد!
با تعجب نگاهش کردم که دستش رو انداخت و رفت...چقدر این حرکتش شبیه لورد بود! با خود زمزمه کردم: هرچی باشه برادرشه...
YOU ARE READING
RED WOLF 3 (The Story Only I Didn't Know)
Fantasyتو یه رویا بودی بعد واقعیت و حالا فقط یه خاطره ای... -فصل ٣ ردوولف📔 "داستانی که فقط من نمی دونستم"