25(I Don't Wanna Hurt Him)

1.3K 188 24
                                    

••آنا••
زیر چشمی نگاهی به چانیول انداختم.چشماشو بسته بود و سرش رو به دیوار سنگی زندان تکیه داده بود...سرمو انداختم و گفتم: منظورت از اینکه گفتی من همونیم که بخاطرش از دنیای ساحره ها تبعید شدی چی بود؟
صدام مثل یک اکو توی فضا پیچید؛ لبخند کمرنگی زد و گفت: اگه قرار بود بدونی خیلی وقت پیش بهت میگفتم! نیازی به دونستنش نیست!
-ولی اینجوری که نمیشه...اینطور بنظر میاد تو بخاطر من تو دردسر افتاده باشی!...
چشماشو باز کرد و نگاهم کرد؛ چند لحظه سکوت که جواب داد: من بخاطر تو تو دردسر نیستم!
هردو ساکت شدیم که ناگهان در سلول باز شد؛ به لورد که توی چهارچوب در ایستاده بود نگاه کردم که رو به چانیول گفت: باید صحبت کنیم
-خب؟
لورد بدون توجه به حضور من گفت: دیوارهای مرزی بین آلیستیا و دنیای انسان ها دارن فرو میریزند و هشتمین دیوار مربوط به دروازه ی ورودی به آلیستیاست! اگه اون هم فرو بریزه آنا هیچ راه خروجی از آلیستیا براش باقی نمیمونه! از اونجایی که الان نصف جون یک وامپایرس توی بدنشه اگه بکشمش به یک وامپایرس تبدیل میشه! ولی...تصمیمو بر عهده ی خودت میزارم! یا الان بکشش و تبدیلش کن؛ یا تا آینده ای که ردوولف رقم میزنه صبر کن!
چیزی از حرف هاش متوجه نشدم، به چانیول نگاه کردم که گفت: من میخوام اون همچنان انسان بمونه...
لورد ابرویی بالا انداخت و گفت: پس مسئولیتشو خودت بر عهده بگیر! بعد از تموم شدن تمامی این ماجراها من نیستم که حافظشو پاک کنم
درحالی که داشت از زندان بیرون میرفت با صدایی اروم گفت: ببرش به خونه خودت و مواظبش باش؛ نزار کسی بفهمه که یه ادم تو آلیستیاست!
خواست بره که چانیول گفت: ممنونم لورد
بعد رفتن لورد چانیول به دروازه ی باز سلول اشاره کرد و گفت: بریم
.........................
••آیرین••
-مشکل چیه؟
دست از جوییدن ناخن هام برداشتم و رو به یونچه گفتم: همش تو این فکرم که با تبدیل شدن من ، لورد قراره بمیره! نمی تونم درکش کنم...نمیخوام که بمیره
تو چشمام زل زد و گفت: چرا؟
نگاهش کردم که لبخندی زد و گفت: با ایونجین توی دبیرستان آشنا شدیم؛ چندین سال پیش...چند باری تهیونگ رو دیدم که اومد دنبالش و به عنوان برادر دوستم میشناختمش! من اونموقع تازه وامپایرس شده بودم...روزها پی هم میگذشت و من بیشتر مجذوب ایونجین و برادرش تهیونگ میشدم...خیلی دوست داشتم که با تهیونگ هم مثل ایونجین فقط یک دوست باشم؛ اما او هربار منو رد میکرد و میزد توی ذوقم! کم کم همین از خودش دور کردنام باعث شد بیشتر جذبش بشم و بیشتر از یک دوست بخوامش! با اینکه غرورمو بخاطرش له میکردم اما یه سری حد و حدود هارو رعایت میکردم و خودمو کامل در اختیارش نمی گذاشتم...برای شخصیت خودم ارزش قائل بودم و نمی خواستم از نظرش خیلی دم دستی و سبک باشم...الان چندین ساله که من تهیونگ رو دوست دارم اما نمی تونم بهش بگم...گاهی رفتارم اینو نشون میده! اما نمی تونم به زبونش بیارم...هیچکس از این احساس خبر نداره و تو الان اولین نفری هستی که میدونی
-خب...چرا اینو به من گفتی؟
لبخندی زد و گفت: چون می تونم صدای قلبتو وقتی درمورد لورد حرف میزنی بشنوم!
با تعجب نگاهش کردم که گفت: بهت حق میدم! کمتر کسی پیدا میشه که دوستش نداشته باشه!
-یعنی...تو فکر میکنی من لورد رو دوست دارم؟
کمی از چایی داخل فنجونشو نوشید و گفت: دوست داشتن...هیچ توضیح و تعریفی براش وجود نداره و من نمیتونم با قاطعیت بهت بگم حس تو به اون چیه! اما میدونم که...هرچی که هست؛احساس قشنگیه! اینکه خوشحالی و خوشبختی اونو میخوای درحالی که با تو نباشه! این خودش یک احساس مقدسه که هرکسی نمیتونه تجربش کنه! من و تو... یه جورایی شبیه همیم
ناگهان زد زیر خنده و گفت: این حس طوریه که چیزایی رو میبینی که بقیه زیاد بهش توجه نمیکنند یا نمیبیننش! دونستن غذاهای مورد علاقه، فصل مورد علاقه و چیزایی شبیه اینا یه چیز ابتداییه و هرکس با فقط پرسیدنش میتونه جوابشو از طرف مقابلش بگیره! اما تو باید چیزی رو درون اون فرد ببینی که اگه درموردش ازش سوال کردی، اون در فکر فرو بره و گاهی نتونه جوابتو بده!
-مثلا چطور؟
+مثلا...تهیونگ آدم رمانتیکیه! اون سعی داره خودشو خشن نشون بده اما آدمیه که با احتیاط راه میره و مواظبه که موجود زنده یا گلی رو له نکنه! اون علاقه زیادی به فیلم های فضایی مثل جنگ ستارگان و ... نداره اما عاشق کهکشان و آسمان شبه! طوری که وقتی بهش زل میزنه دیگه نمیتونه چشم ازش برداره! اون عاشق چیزای مدرن در عین حال کلاسیکه! عاشق دعوای لفظیه! و اونو به دعوای فیزیکی ترجیح میده
زدم زیر خنده که ادامه داد: اون خیلی باهوشه اما طوری رفتار میکنه انگار خنگه! اون دوست نداره دیگران زیاد درموردش کنجکاو بشن! اون یه ذهنیت و دیدگاه چند بعدی داری! یه جورایی چیزهایی رو میبینه که ما نمیبینیم!بهش میگن هوش فضایی!بخاطر همین گاهی یه بین صداش میزنه آدم فضایی!
به من نگاه کرد و گفت: اگه بیشتر از این بهت بگم ممکنه عاشقش بشی!
هردو خندیدیم که گفت: خب...حالا تو درمورد لورد بهم بگو!
به چمن ها زل زدم و گفتم: من چیزی در مورد اون نمی دونم...فقط...میدونم که نمیخوام از دستش بدم! هرکی که هست! با هر گذشته ای که داشته! فقط میخوام زنده بمونه و همچنان لبخند بزنه...
-همیشه یک استثنا هایی وجود دارن آیرین
به صورت سفید و چشمان سرخابیش نگاه کردم که ادامه داد: اینجا آلیستیاست! و هر چیزی امکان داره! ردوولف طبق افسانه ها یک انسان عادی و یک دختر نبود! اما تو الان یک انسان عادی و یک دختری!
+یعنی میگی ممکنه لورد نمیره؟
-همیشه حتی چیزایی که 100 درصد ممکنه اتفاق بیوفتند یک درصد احتمال برای اتفاق نیوفتادن دارند!
لبخندی به روش زدم و سرمو روی شونش گذاشتم؛ یونچه خیلی بهم انرژی و آرامش میداد...
......................
••یه بین••
مشغول ورق زدن کتاب ها بودم که جونگ کوک رو روبروم دیدم که بی توجه به من به قفسه ی کتاب ها نگاه میکرد؛ همیشه وقتی من رو میدید به سمتم میامد اما این بار یا من رو ندیده بود یا بی توجهی میکرد؛ دوباره سرمو روی کتابا انداختم که از کنارم رد شد و خواست از کتابخونه بره بیرون؛ صداش زدم:
-هی جئون جونگ کوک
برگشت که برگشتم سمتش و گفتم: الان داری بهم بی محلی می کنی؟؟
اخم کمرنگی کرد و گفت: بی محلی؟ چی باعث شده اینطور فکر کنی؟
از روی صندلی بلند شدم و رفتم روبروش ایستادم؛ دستامو توی جیب شلوار کتان سیاهم فرو بردم و گفتم: الان انگار نه انگار که من رو دیدی و همینطور رفتی! کل روز رو هم باهام هیچ حرفی نزدی! مشکلی داری مستقیم بگو! از بی محلی متنفرم
-همش که نمیشه من بهت سلام کنم
با تعجب گفتم: چی!
تو چشمام بدون زل زدن نگاه کرد و گفت: حتی بین حیوانات هم اینطور نیست چه برسه به انسان ها! هر موجودی احساسات و حد و حدودی داره و خودشو به کسی نزدیک میکنه که بهش اهمیت بده! چرا همیشه من باید بهت سلام کنم؟ چرا من همیشه باید سر صحبت رو باز کنم؟ این بهم حس بدی میده یه بین! حس یه مزاحم بودن! می تونی درک کنی؟ انگار با تکرار کردن این رفتارم فقط به غرور و خودبینی تو اضافه کردم نه چیز دیگه! پس بیشتر از این خودمو سبک نمیکنم
خواست بره که مچ دستشو گرفتم و گفتم: اینطور نیست جونگ کوک! تو هیچ وقت مزاحم نبودی!
نزاشت باقی حرفم رو بزنم و دستشو کشید و گفت: باشه
خواستم چیزی بگم که به سرعت از کتابخونه رفت بیرون! عصبی چشمامو بستم؛ چطور باید بهش میفهموندم که دوستش دارم! اما نمیخوام بهش ضربه نزنم! این یه بهانه ی خیلی بچگانه بود!
..........................
••آیرین••
با یونچه داشتیم از باغ به سمت پاندمونیوم میرفتیم که لورد رو جلوی در پاندمونیوم کنار نرده ها دیدیم؛ رفتیم سمتش که یونچه گفت: حالت چطوره لورد!؟
لورد که تازه متوجه ی ما شد لبخندی زد و گفت: بد نیستم...داشتم به این فکر میکردم که این باغ زیبا قراره چند روز دیگه نابود بشه!
یونچه اخمی کرد و گفت: درسته...پاندمونیوم فقط با تپش قلب توه که پا برجاست...تو نباشی پاندمونیومی هم نیست
لورد به من نگاه کرد و گفت: از اونجایی که چند روز دیگه ردوولف میشی بهتره که یه سری چیزا رو بدونی!
سری تکون دادم که گفت: دنبالم بیا
از یونچه خدافظی کردیم و به سمت کتابخونه پاندمونیوم رفتیم
..................
-قبلا درمورد 5 قبیله ی آلیستیا شنیدی که به لطف آلکاترا الان 4 قبیله ان...اما خب...اسکورزها همچنان موجودات فرابشری و قدرتمندی هستن و باید حواست بهشون باشه
سری تکون دادم که ادامه داد: هیچ وقت! تاکید میکنم! هرگز قدرتت رو به رخ دوستان و همراهانت نکش! مردم آلیستیا از حاکم دیکتاتور متنفراند! حتی اگه درونن دیکتاتور بودی ظاهرا خوب باش! و همیشه به نفع مردمت عمل کن! ممکنه اوایل دچار یک جنون و خودپسندی بشی! اما باید خودتو کنترل کنی و به داشته های الانت به چشم سرمایه ی آیندگان و یک امانت نگاه کنی نه چیز دیگه!
به صورت بی عیبش نگاه کردم؛ شاید زیر این پوست شفاف و براق یک اهریمن و یک هیولا باشه! یا یک فرشته مثل ظاهرش! چطور می تونستم به حاکم بودن یه جای اون حتی فکر کنم؟ لورد؛ یک حاکم واقعی بود! نباید میمرد!
-اگه ردوولف نباشه تو زنده میمونی؟
سرشو از توی کتاب بلند کرد و گفت: چی؟؟
-اگه من بمیرم تو همچنان لورد حاکم آلیستیا خواهی موند؟
پوزخندی زد و گفت: تو نمیمیری!
اخمی کردم که گفت: شاید هم من نمیرم! اینا همش احتماله! کسی نمیدونه واقعا افسانه ها واقعیت دارند یا نه...ممکنه از 100 درصد 20 درصدش واقعی باشه! شایدم 100 درصدش...
زدم توی حرفش و گفتم: من نمیخوام تو بمیری لورد! تو موجود فوق العاده ای هستی... آلیستیا بدون تو هیچی نیست...
لبخندی زد و گفت: یک نفر میمیره تا یک نفر دیگه زنده بمونه! قدرت از یک نفر گرفته میشه تا یکی دیگه قدرت رو به دست بگیره! هیچ چیز و هیچ کس تا ابد باقی نمی مونه؛ این قانون طبیعته!ما نمی تونیم عوضش کنیم!
توی چشمای سیاهش زل زدم و گفتم: حتی اگه بمیری هم، از تمام قدرتم استفاده میکنم تا برت گردونم!
زد زید خنده و گفت: تو نمی تونی آیرین! ما نمی تونیم تو آلیستیا یه مرده رو زنده کنیم!
زدم تو حرفش و گفتم: من برت می گردونم لورد! بهت قول میدم! من نمی تونم چیزی که تو چندصد ساله بخاطرش زندگی کردی و کلی باهاش خاطره داری رو مالک شم و حتی از دستش بدم! اینجا متعلق به توه! روشنایی وجود تو باید به اینجا، به پاندمونیوم، بتابه!من...نمیزارم تو بمیری! حتی اگه بمیری؛ برت میگردونم! به هر شکلی که شده!
-حتی اگه به قیمت مرگت باشه؟
لبخندی زدم و گفتم: ما نمی تونیم جلوی سرنوشت بایستیم! سرنوشت من این بود که با وجود بیماری آلزایمر زودرس بمیرم! حالا که تو اونو از بین بردی یه قانون شکسته شده و سرنوشت من تغییر کرده! بنظرت این تغییر دادن آینده نیست؟ تو آینده ی من رو از مرگ به حاکمیت و ردوولف بودن تغییر دادی و من، نمی تونم آیندتو به مرگ ختم کنم! اگه ردوولف قدرتش افسانه ایه، پس قطعا میتونه یک قانون دیگه رو زیرپا بگذاره و حد و مرزهارو بشکنه!
تو چشمام زل زد؛ انگار حرف هام براش خیلی تعجب آور و غیرمنتظره بودند؛ سرشو انداخت و گفت: یه ملکه ی بدون پادشاه...همیشه در تاریخ، قدرتمند تر بوده!
- انقدر قدرتمند که بتونه حاکم قبلیشو زنده کنه!؟
زد زیر خنده...لبشو آروم گاز گرفت و گفت: خیلی خب...من منتظرت می مونم! دوست دارم ببینم چطور من رو به زندگی برمی گردونی ردوولف مهربان!
به روش لبخندی زدم و در سکوت نگاهش کردم؛ این همه اعتماد به نفس و با اطمینان حرف زدن از کجا میامد؟ سرچشمه اش کجا بود؟
......................
توی سالن پاندمونیوم همگی نشسته بودیم؛ ایونجین و جونگ کوک با آهنگی که از گرامافون پخش میشد آروم میرقصیدند و میخوندند...
یه بین هم سرش توی چند تا کتاب قدیمی بود و لورد و تهیونگ هم مشغول حرف زدن؛ توی فکر بودم که صدای یه بین توی فضا پیچید: تطابق زمانی؟؟ اولین باره درموردش میشنوم!
همگی نگاهش کردیم که لورد گفت: اسمش آشناست...بخون ببینم چی نوشته
یه بین شروع به خواندن کرد:
-طبق افسانه ها، آلیستیا و حاکم آن قادر به اعمال تطابق زمانی هستند! این به این معنی است که می توانند دو زمان مختلف را باهم ادغام کنند و آینده رو به گذشته پیوند دهند! در تطابق زمانی ذهنیت تمامی افراد بجز کسی که تطابق رو انجام داده پاک خواهد شد و انگار که یک زندگی جدید به وجود خواهد آمد!
تهیونگ گفت: یه جورایی شبیه موازی بودن جهانه...
یونچه که کنار من نشسته بود گفت: خب...الان این به چه درد ما میخوره؟
یه بین ورق زد و گفت: هیچی، فقط بنظرم جالب اومد!
ایونجین روی مبل نشست و گفت: خیلی خسته کنندست
لورد زد تو حرفش و گفت: چطوره؛ یکم خوش بگذرونیم؟

RED WOLF 3 (The Story Only I Didn't Know)Where stories live. Discover now