44(We Got Married)

1.3K 189 15
                                    

••یه بین••

"یک روز قبل مراسم"
به محض ورودم به اتاقش در رو بستم و گفتم: باید صحبت کنیم لورد!
فنجون قهوه اش رو روی میز کارش گذاشت و گفت: چیشده؟
چند قدم جلو رفتم و گفتم: قبلش...باید ازت مطمئن بشم!
-منظورت چیه؟
روبروش ایستادم و گفتم: تو...چرا می خوای با آیرین ازدواج کنی؟
توی چشمام زل زد و گفت: آدما چرا باهم ازدواج میکنن یه بین؟
خواستم چیزی بگم که ادامه داد: میخوام ازش محافظت کنم...
-حقیقت رو بهم بگو لورد! چون اگه دستم بندازی بدجور توی دردسر میوفتی!
لبخندی زد و گفت: من به آیرین صدمه نمیزنم!
-پس به حرفام گوش کن!
...............
"روز مراسم"
به آیرین که با چشمانی پر از اشک نگاه میکرد نگاه کردم؛ کاش می تونستم حقیقت رو بهش بگم و نزارم اینطوری اشک بریزه! وقتی جیمین رو پشت سر دختر پری دریایی دیدم نفس راحتی کشیدم؛ اما او هم تنها نبود! چند محافظ با خودش داشت! ولی قطعا هیچکدوم به اندازه ما قوی نبودند!
لورد یک قدم جلو رفت و گفت: ببخشید؟ فکر کنم اشتباهی شده!
دختر مصمم سری تکون داد و گفت: هیچ اشتباهی پیش نیومده! شما الان برگه ی ازدواجی رو امضا کردید که درش اسم و امضای من بود! قانونا! من الان همسر شما هستم!
رو به جیمین سری تکون دادم و زیرلب زمزمه کردم: آماده باش
لورد دفتر ازدواج رو از دست من گرفت و درحالی که بهش نگاه میکرد گفت: من اشتباهی نمیبینم! همسر قانونی من در حال حاظر بائه آیرین هست!
دختر پری دریایی کاغذ پایینی رو نشون داد و گفت: سند اصلی اینجاست!
لورد اخمی کرد و گفت: خب اینم همونه!
دختر با تعجب به ورقه نگاه کرد و گفت: امکان نداره! تا چند دقیقه پیش اسم من اینجا بود!
عصبی سرشو بلند کرد و رو به من گفت: تو چیکار کردی دختره ی جادوگر؟
شونه ای بالا انداختم که متوجه ی اشک توی چشماش شدم؛ از توی جیبم شیشه رو سفت گرفتم؛ دست انداخت تو موهاش و داد زد: شما با من بازی کردید! پری دریایی ها ازتون نمی گذرن!
تازه حرفش تموم شده بود که اشکی از روی گونه اش چکید؛ با سرعت نور دویدم و خواستم اشک رو توی شیشه بریزم که جیمین از من سریع تر بود و گرفتش!
دختر که اصلا حواسش به اتفاقی که افتاده بود نبود گریه کنان از سالن بیرون رفت!
جیمین به مروارید سیاه رنگ توی شیشه نگاه کرد و گفت: وقتی قلب پرنسس پری دریایی ها بشکنه اولین اشکی که از چشماش میریزه تبدیل به مروارید سیاه میشه!
پوزخندی زدم و گفتم: اون ملکه ی عوضیشون این حقیقت رو از من پنهان کرد و میخواست من رو گول بزنه! نمی دونست کتاب اسرار آلیستیا تو دستای منه! چیزی از من پنهان نمی مونه!
به آیرین نگاه کردم و گفتم: هیچ وقت، خیانت به خودت و لورد رو از طرف هیچکدوم از ما حتی تصور هم نکن!
جیمین و جونگ کوک و بقیه که نزدیک تر اومدند ادامه دادم: ما یه خانواده ایم! اینو یادت باشه آیرین! ما هرگز نمیزاریم کسی توی این خانواده قلبش بشکنه و از اعتمادش سواستفاده بشه! ما با هم با کل دنیا می جنگیم! مهم نیست چند نفر با ما دشمن خواهند شد! ما همو داریم!
لورد دستشو روی شونم گذاشت و گفت: مغز متفکر این خانواده همیشه تیرش به هدف میخوره!
آیرین اشکاشو از روی گونش پاک کرد و داد زد: خیلی عوضین من داشتم سکته میکردم
همگی زدیم زیر خنده که ایونجین داد زد: خب...حالا که هم مروارید سیاه رو داریم هم عروس و دوماد اصلی رو! چطوره مهمونی رو بترکونیم؟
..................
شیشه ی مروارید رو به سمت پروفسور گرفتم و گفتم: اینم از چیزی که می خواستید!
شیشه رو ازم گرفت و گفت: خدای من...تو...چطور...تونستی!؟
-من فقط سعی کردم به خانواده ام فکر کنم! وقتی به سرزمین پری دریایی ها رفتم با شنیدن حرف های ملکشون مطمئن شدم که مروارید سیاه وجود داره! پس اونارو با ازدواج با لوک گول زدم! توی کتاب اسرار آلیستیا نوشته شده پری های دریایی ها زود گول میخورن و معمولا گریه نمیکنن! یعنی...نباید گریه کنن! راستشو بخواید من فقط حدس زدم که ممکنه اشک اونا که انقدر محافظتش میکنند همون مروارید سیاه باشه! پس این ریسک رو کردم...و خوشحالم که خودمو بخاطر کسایی که ارزشش رو دارن توی دردسر انداختم...
پیرمرد دستش رو روی شونم گذاشت و گفت:ولی پری دریایی ها دست برنخواهند داشت!
سری تکون دادم که ادامه داد: راستشو بخوای...من بهت افتخار میکنم یه بین! همیشه بهت افتخار کردم...تو دختر قوی هستی! کسی که به پدر خوانده و خانواده اصلیش پشت کرد! کسی که بخاطر دوستاش از خودش هم میگذره! تو...زیباترین موجودی هستی که تاریخ آلیستیا به چشم دیده!
.....................
تازه از آزمایشگاه بیرون اومده بودم؛ دستمالی از توی جیبم بیرون اوردم و مشغول پاک کردن رژ لبم شدم که صدای جونگ کوک رو شنیدم: چرا خودت داری زحمتشو میکشی؟
سرم رو بلند کردم که روبروم دیدمش؛ به کت و شلوارش اشاره کردم و گفتم: راستی وقت نشد بهت بگم! امروز خیلی خوشتیپ شده بودی!
لبخندی زد و سرشو انداخت و گفت: بحث رو عوض نکن!
با تعجب گفتم: چی؟؟
چتد قدم جلو اومد و ناگهان لب هاشو روی لب هام گذاشت و شروع به بوسیدنم کرد؛ اروم من رو به سمت دیوار برد و من رو به دیوار چسبوند؛ دستامو دور گردنشحلقه کردم و لبخندی زدم که لب هاشو از لب هام جدا کرد؛ پیشونیشو به پیشونیم چسبوند و اروم گفت: عاشقتم توله کوچولوی فداکارم!
چشمامو بستم و گفتم: متاسفم که زودتر بهت نگفتم...
ریز خندید و گفت: باید درمورد بخشیدنت فکر کنم!
آروم صورتشو نوازش کردم...روی دستام بوسه ای زد و گفت: دیگه حق نداری تنهایی کاری انجام بدی! حق نداری خودتو تو دردسر بندازی! کاری نکن احساس هیچ بودن بهم دست بده!
سری تکون دادم و گفتم: باشه
وقتی دید دارم در سکوت صورتشو نوازش میکنم لبخندی زد و گفت: دلت برام تنگ شده بود؟
سری به نشانه آره رو به بالا و پایین تکون دادم که دست انداخت تو جیبش و  جعبه ای با مخمل قرمز بیرون اورد و گفت: پس میشه با این از دلت در بیارم!؟
جعبه رو باز کرد؛ با دیدن انگشتر نقره ای رنگی که دور تا دور پر بود از سنگ های کوچک درخشان لبخندی زدم که گفت: می دونستم چیزای ریز و به قول خودت "کیوت" رو دوست داری!
انگشتر رو دستم کرد و گفت:تا زمانی که من رو همچنان توی قلبت حس کردی، درش نیار یه بین!
دست انداختم تو موهاش و درحالی که به همشون میریختم گفتم: اوووه ببین پسر بچه ی خرگوشمون چقدر رمانتیک شده امشب!
دستم رو سفت گرفت و درحالی که فشارش میداد گفت: من یه گرگم که خرگوش هایی مثل تورو شکار میکنه!
انگشتامو توی انگشاش قفل کردم و گفتم: باشه باشه! گرگ کوچولوم!
اخمی کرد و داد زد: هی! چرا با من طوری رفتار میکنی حس کنم یه بچه ام! من یه مرد بالغم!
به سیکس پک هاش از زیر لباس اشاره کرد و گفت: نمیبینی؟
موهاشو اروم نوازش کردم و گفتم: چرا جونگ کوک...میبینمشون! بهتر از هرکسی اون روی بالغ مردونتو میبینم!
....................
••آیرین••
-واقعا شما دوتا چه فکری با خودتون کردید؟ خودتون بریدین و دوختین و تن من بیچاره هم کردین!
دستمو روی قلبم گذاشتم و گفتم: اصلا می دونی اون لحظه چه حسی داشتم؟ نزدیک بود از ترس بمیرم!
کتشو روی تخت پرت کرد و درحالی که دکمه های پیرهنشو باز میکرد گفت: فدای اون قلبت بشم همش تقصیر یه بین بود گفت بزار طبیعی جلوش بدیم! تازه این شوک فقط چند دقیقه بود!
ناگهان لباسشو پرت کرد سمت تخت و من با نیم تنه لختش مواجه شدم؛ نگاهی به سیکس پکاش انداختم که ادامه داد: حالا که همه چی اوکیه دیگه مشکل چیه؟
نگاهمو ازش گرفتم و گفتم: داری چیکار میکنی؟
رفت سمت آیینه و گفت: میرم یه دوش میگیرم! از توی آیینه نگاهی بهش انداختم که لبخندی زد و گفت: تا میام بیرون توهم آماده شو!
خواستم چیزی بگم که چشمکی زد و رفت؛
از روی صندلی بلند شدم و گفتم: آماده شم؟؟ برای چی آماده شم؟؟
توی فکر بودم که صداش توی گوشم پیچید: "تمام افکار منحرفانتو هم بزار واسه وقتی که به بدن باشکوه خودم برگشتم"
دستمو توی موهام انداختم و درحالی که بازشون میکردم گفتم: نه منظورش نمی تونه این باشه! ولی چرا که نه؟؟؟ ما الان قانونا زن و شوهریم! احساس هم بینمون هست! دیگه چرا نباید اینکارو بکنه؟؟
خجالت زده لبخندی زدم و گفتم: کی نمی خواد با لورد باشه؟! معلومه که همه از خداشونه...ولی...من...
داد زدم: روم نمیشه!!!!!
رفتم سمت آیینه و جلوش ایستادم و نگاهی به خودم انداختم؛ هم هیکل خوبی داشتم هم چهره خوبی! پس مشکلم چی بود؟
مشغول برانداز کردن خودم بودم که ناگهان صدای دادش از توی حمام بلند شد:
-آیرین میشه حولمو بهم بدی؟
با لبی لرزان گفتم: ب..باشه
حوله اشو از روی تخت برداشتم و به سمت حمام رفتم و گفتم: بیا بگیرش!
دستمو به سمتش دراز کردم و منتظر موندم ازم بگیرتش که ناگهان دستم کشیده شد و به خودم که اومدم دیدم روبروش توی بخار حموم ایستادم؛ موهای خیسش روی پیشونیش ریخته بود و ازشون آب چکه میکرد؛ نیم تنه لختش بخاطر خیسی برق میزد و باعث میشد بخوام بهشون دست بزنم؛ آب دهنمو قورت دادم که حوله رو ازم گرفت و گفت: تو نمی خوای دوش بگیری؟
-من؟چرا میخوام...اره میخوام
پوزخند بانمکی زد و گفت: پس زودتر تمومش کنم!
به خودم که اومدم دیدم توی حمام تنهام؛ همچنان مثل مجسمه ایستاده بودم؛ زیرلب زمزمه کردم: حالا باید چیکار کنم...
یک ربعی بود کارم تموم شده بود ولی همچنان با حوله ی دورم توی حمام ایستاده بودم بلکه فکری به ذهنم برسه! اما همچنان مغزم قفل کرده بود...
بالاخره دل رو به دریا زدم و ازحمام خارج شدم؛ با دیدن اتاق خالی نفس راحتی کشیدم و با خودم گفتم: احتمالا طبق عادت هر شبش رفته چایی بنوشه!
..................
به ساعت روی میز کنار تخت دو نفره نگاهی انداختم؛ ساعت 1 بامداد بود!
توی فکر بودم که بالاخره در باز شد و اومد داخل؛ سینی چایی رو روی میز گذاشت و گفت: چرا انقدر طولش دادی؟ داشتی اون تو چیکار میکردی؟
لبخندی زدم و گفتم: کار خاصی نمیکردم
یکی از فنجون هارو به سمتم گرفت و گفت: بیا! دردتو کمتر میکنه
فنجون رو ازش گرفتم که رفت روبروم روی تخت نشست؛ با یادآوری حرفش با تعجب گفتم: دردمو کم میکنه؟ درد چی رو؟
درحالی که چاییشو می نوشید لبخند شیطانی زد و چیزی نگفت؛ بعد از تموم کردن چاییش فنجونو تو سینی گذاشت و گفت: بیا سینی رو ببر
ناگهان در باز شد و یکی از خدمتکارا داخل اومد؛ من هم فنجونم که هنوز بهش لب نزده بودم رو توی سینی گذاشتم که با خودش ببره؛
روی تخت دراز کشید و یه دستشو زیر سرش گذاشت و به من خیره شد؛ چشماش می خندید و با حالت بازیگوشانه ای بهم خیره شده بود؛ دلم رو به دریا زدم و گفتم: میفهمم...و حق هم داری! اما حقیقت اینه من واقعا نمیدونم باید چیکار کنم!
یکم عقب رفت و برام جا باز کرد و گفت: فقط بیا کنارم دراز بکش
به حرفش گوش دادم و رفتم کنارش اروم دراز کشیدم؛ به چشمای سیاهش که برق میزدند نگاه کردم؛ دست ازادشو به سمت موهام برد و نوازششون کرد؛ نگاهم رو ازش گرفتم که گفت: با چراغ روشن که نمیشه کاری کرد
تازه حرفش تموم شده بود کا ناگهان تمام چراغ ها خاموش شدند؛ تنها نوری که داخل اتاق رو روشن میکرد نور ماه کامل بود؛
-یادته بهت گفتم تو فقط مال منی؟
نگاهش کردم که ادامه داد: بهت گفتم به هر نحوی شده تورو مال خودم میکنم! روح تو، قلب تو، جسم تو! هر چیزی که به تو مربوط میشه باید متعلق به من باشه!
لبخندی زد و سرشو انداخت؛ با دیدن این حرکتش لبخندی زدم که گفت: یک کلمه آیرین! اگه بگی دوستم داری طوری انجانش میدم که درد نداشته باشی! اگه فقط مشکلت اینه!
چند لحظه هردو سکوت کردیم؛ قلبم به شدت توی سینم میکوبید و دستام یخ زده بودند؛لبمو تر کردم و زمزمه کردم: دوستت دارم لورد!
لبخندی زد و سرشو اروم جلو اورد و شروع به بوسیدن لب هام کرد؛ آروم و نرم لب هامو میبوسید؛ لب هاشو از لب هام جدا کرد و زمزمه کرد: منم دوستت دارم ملکه ام!
لب هاش پایین تر اومد و شروع به بوسیدن گردنم کردند؛ زبونشو بازیگوشانه روی گردنم تکون میداد که باعث میشد لبخند بزنم؛ دستش به سمت لباسم رفت و تیشرتم رو درآورد؛ از اینکه اتاق تقریبا تاریک بود خوشحال بودم؛ خواست کاری کنه که با خنده گفت: اینطوری که نمیشه!
تو یه حرکت تیشرتشو درآورد؛ دستامو نوازش وار روی سیکس پک هاش اوردم که پرسید: هروقت احساس کردی باید تمومش کنم فقط بهم بگو!
سری تکون دادم که سرشو جلو اورد و توی گودی گردنم فرو برد؛ دستام پایین تر رفت و به کمربندش که رسید متوقف شد؛ مشغول باز کردنش شدم که کنار گوشم با خنده گفت: داری راه میوفتی!
شلوارشو که دراوردم او هم شلوارکم رو از پام دراورد؛ بوسه ای بر روی جناغم زد و آروم پایین تر اومد...

و حق هم داری! اما حقیقت اینه من واقعا نمیدونم باید چیکار کنم!یکم عقب رفت و برام جا باز کرد و گفت: فقط بیا کنارم دراز بکشبه حرفش گوش دادم و رفتم کنارش اروم دراز کشیدم؛ به چشمای سیاهش که برق میزدند نگاه کردم؛ دست ازادشو به سمت موهام برد و نوازششون ک...

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

پ.ن: اولین بار بود اسمات می نوشتم^^دیگه به بزرگی خودتون ببخشید!

RED WOLF 3 (The Story Only I Didn't Know)Where stories live. Discover now