26(Clever RedWolf)

1.3K 202 33
                                    

تهیونگ پوکی به سیگارش زد و گفت: خیلی وقت بود اینجا نیومده بودم
جونگ کوک لبخندی زد و گفت: منم همینطور
ایونجین به اطراف نگاه کرد و گفت: من و یونچه هفته قبل اومدیم
به دیوارها که آکواریوم های بزرگ پر از ماهی های رنگارنگ بودند نگاه کردم که صدای لورد رو کنارم شنیدم: اینجا شبیه شهربازی دنیای انسان هاست!
سری تکون دادم و گفتم: ولی خیلی پیشرفته تر
یه بین در حالی که داشت موهاشو با کش میبست گفت: من برای یک چیز هیجان انگیز کاملا آمادم
تهیونگ سیگارشو خاموش کرد و گفت: برعکس اصلا حال و حوصلشو ندارم
جونگ کوک به یه بین و تهیونگ اشاره کرد و گفت: مثل همیشه به دو گروه تقسیم شدیم! اونایی که دنبال هیجانن و اونایی که...معتدلن
یونچه و ایونجین رفتند کنار یه بین و گفتند: ما تو گروه یه بینیم
جیمین هم گفت: منم همینطور
جونگ کوک رفت سمت تهیونگ و گفت: ولی من یکم شکمم درد میکنه؛ توانایی ترن هوایی سوار شدن ندارم
لورد هم دست انداخت تو موهاش و گفت: فکر کنم قبل مردن یکم هیجان بد نیست
با ناراحتی نگاهش کردم که جیمین رو به من گفت: تو چی آیرین؟
-خب...فکر کنم معتدل رو بیشتر بپسندم
.........................
مشغول نوشیدن از آبمیوه ای که جونگ کوک گرفته بود و نگاه کردن به بازی فوق العاده ی تهیونگ بودم؛ با تفنگی که در دست داشت حتی یک نفر در بازی رو زنده نمی گذاشت؛ حسابی محو شده بودم که تهیونگ گفت: نمیخوای یه امتحانی بکنی؟
رفتم جلو و گفتم: خب چرا!
اسلحه رو به دستم داد و گفت: ببینم چیکار میکنی
چند دقیقه ای گذشته ای بود و بازیم مثل تهیونگ عالی نبود اما بد هم نبود! در طول بازی تهیونگ خیلی ریلکس ایستاده بود و دست در جیب نگاهم میکرد؛ با اشتیاق نگاهش کردم و گفتم: بد نبود!؟ همم؟
وقتی دیدم داره همچنان نگاهم میکنه دوباره پرسیدم: بود؟
-افتضاح بود!
ناامید سرمو انداختم که جونگ کوک اومد سمتمون و گفت: یه ماشین اونور هست!
زدم تو حرفش و گفتم: من تو ماشین سواری خیلی خوبم
جونگ کوک گفت: جدی؟ کاش لورد بود باهاش مسابقه میزاشتی!
تهیونگ یه قدم اومد جلو و گفت: خب الان من هستم
جونگ کوک سری تکون داد و گفت: توهم رانندگیت خوبه!
تهیونگ به جونگ کوک زل زد و گفت:عالیه!
......................
به محض شروع شدن بازی پامو روی پدال گاز گذاشتم و فرمون رو چرخوندم؛ تقریبا با تهیونگ تو یه تراز بودیم که ناگهان ازم سبقت گرفت؛ متوجه شدم که مشکلش توی پیچ های جادست و چون سرعتش تنده به در و دیوار میزنه! اما من چون پلی استیشن باز خیلی ماهری بودم می دونستم باید سر پیچ جاده ها یکم ترمز گرفت! سر یکی از پیچ ها ازش سبقت گرفتم و خیلی سریع خط پایان رو رد کردم و اول شدم! با لبخند به تهیونگ نگاه کردم که با اخم در حالی که به مانیتور نگاه میکرد گفت: شانسی بود!
-خیلی خب! پس چطوره یه دور دیگه بازی کنیم؟
+ولی جاده رو من انتخاب میکنم!
به محض شروع شدن جاده لبخند روی لب هام جاشو به اخم داد؛ جاده بارانی بود! جاده ای که همیشه توش مشکل داشتم! هم لیز بود هم بارون بود چشمام خوب نمیدید! تا به خودم اومدم دیدم بازی رو باختم! عصبی به تهیونگ نگاه کردم و گفتم: این انصاف نیست! تو با قدرت وامپایرسیت به ذهن من نفوذ کردی و فهمیدی تو جاده بارانی مشکل دارم!
لبخند کجی زد و گفت: تو هم با قدرت هوشت فهمیدی من سر پیچ جاده ها مشکل دارم و منو سر یکی از اونا گیر انداختی و بازی رو بردی!
با تعجب نگاهش کردم که از تو ماشین بلند شد و گفت: الان مساوی شدیم!
عصبی زدم زیر خنده و به خودم یادآوری کردم که تهیونگ موجودی نیست که بشه باهاش درافتاد!
...................
جونگ کوک برای خودش و من سیب زمینی سرخ شده خریده بود و همزمان شطرنج بازی میکردیم؛ من بازی شطرنجم خیلی خوب بود و بازی داشت به نفع من پیش میرفت که جونگ کوک گفت: یه چیز بگم مغرور نمیشی؟
-نه بگو
+طبق افسانه ها حاکم های آلیستیا همیشه توی شطرنج عالی هستند! لورد که توی شطرنج حرف اول رو میزنه! اینم از تو
با یاداوری لورد چشمامو چند لحظه بستم و گفتم: این فقط اتفاقیه...
آخرین مهره رو حرکت دادم و کیش و ماتش کردم؛ جونگ کوک زد زیر خنده که نگاهش کردم و گفتم: طبق قرارمون!کسی که بازی رو ببره تمام سیب زمینی ها مال خودش میشه!
سیب زمینی رو گرفت سمتم و گفت: مرده و حرفش!
همونموقع صدای تهیونگ رو شنیدم: بازیتون تموم شد؟
سرمو بلند کردم که تهیونگ رو همراه لورد دیدم؛ لورد به من نگاه کرد و گفت: دیگه زیاد هیجانی شدم! گفتم یه ذره معتدل هم واسه معدم خوبه
جونگ کوک زد زیر خنده و گفت: کار خوبی کردی! تیم ما خیلی کم جمعیت بود
لورد به اطراف نگاه کرد و گفت: با تنیس چطورید؟
......................
-خیلی خب...از اونجایی که تهیونگ و لورد تنیسشون خوبه و من و آیرین متوسطیم باید منصفانه گروهی بشیم!
جونگ کوک به من نگاه کرد و گفت: آیرین تو با لورد یه گروه شو
سری تکون دادم که لورد گفت: کاملا منصفانه است
راکت رو تو دستم گرفتم که لورد گفت: اگه توپ رو تهیونگ انداخت فقط سعی کن تو دست و پام نباشی! ولی اگه جونگ کوک انداخت خودت جوابشو بده
سری به نشانه تایید تکون دادم که جونگ کوک بازی رو شروع کرد؛ آروم جوابشو دادم که تهیونگ ناگهان وارد بازی شد و توپ رو با چنان سرعت و قدرتی پرتاب کرد که بهم فرصت فرار نداد و توپ با سرعت به بازوم خورد؛ دستمو به بازوم گرفتم که لورد با نگرانی اومد و گفت: حالت خوبه؟
بازوم خیلی درد گرفته بود اما نمیخواستم لوس و نازک نارنجی به نظر بیام پس نگاهش کردم و گفتم: آره چیزی نبود!
سرمو بلند کردم که متوجه ی پوزخند تهیونگ شدم؛ عصبی اخمی کردم که لورد توپ رو انداخت، رفتم گوشه ی زمین چون مطمئن بودم همچنان تهیونگ توپ رو می اندازه؛ بازی تموم شد و تهیونگ و جونگ کوک برنده شدند؛
از زمین بازی خارج شدیم؛ رو به لورد گفتم: متاسفم، بخاطر من باختی!
یک بطری آب رو سر کشید و گفت: بیخیال مهم نیست!
نگاهمو ازش گرفتم که جونگ کوک گفت: خدای من آیرین بازوت کبود شده
به بازوی کبود شدم نگاه کردم که ادامه داد: از دست این تهیونگ! معلوم نیست بازی میکنه یا جنگ
تهیونگ اومد روبروم ایستاد و گفت: تقصیر خودت بود جلوی توپ من قرار گرفتی.
یا تعجب از این همه پررویی نگاهش کردم که رفت سمت خروجی و گفت: مگه لورد بهت نگفت وقتی تهیونگ توپ انداخت تو دست و پا نباش؟
بعد از رفتنش عصبی یک بطری آب برداشتم که جونگ کوک گفت: به دل نگیر! تهیونگ رو که میشناسی
.....................
توی کافه تریای شهربازی همراه لورد نشسته بودیم و بستنی میخوردیم؛ جونگ کوک و تهیونگ هم مشغول بازی بودند؛ تقریبا بستنیمو تموم کرده بودم و به بستنی لورد نگاه انداختم که آب شده بود و دست نخورده باقی مونده بود؛ به صورتش که به دوردست ها خیره شده بود نگاه انداختم؛ کنجکاو بودم بدونم در چه فکره...احتمالا اگه من هم می دونستم چند روز دیگه خواهم مرد همینقدر یا شاید خیلی بیشتر توی فکر میبودم...درست مثل یک ماه پیش!
به چشمان سیاه درخشانش زل زدم؛ صورتش همزمان هم اهریمنی و شیطانی بود هم فرشته خو و مهربان! می دونستم که نباید بهش اعتماد کنم! طبق تاریخ! هیچ حاکم و پادشاهی قابل اعتماد نیست! حتی از لحاظ عاطفی! اما هربار من تسلیم او میشدم و بهش اعتماد میکردم...او هم خودش زهر بود هم پادزهر...با زل زدن به صورتش ضربان قلبم آنقدر تند شده بود که هر لحظه امکان داشت سینه ام را بدرد؛ نگاهم را به موهایش ،که به دست باد ملایمی که میوزید نوازش میشد، انداختم. چرا تا آن لحظه متوجه ی زیبایی و جذابیت خاص او نشده بودم؟ جذابیت او خاص خودش بود و شبیه هیچکدام از پسرای دیگر آلیستیا نبود؛ به وی زل زده بودم که ناگهان برگشت و با نگاهش نگاهم را شکار کرد؛ به محظ دیدنم لبخند کمرنگی زد اما همچنان دلگرم کننده بود! با دیدن لبخندش ناخودآگاه لبخندی به روش زدم؛ چقدر لبخندش را دوست داشتم...چقدر دلم نمی خواست آن لبخند و آن صورت برای همیشه محو شوند...نگاهم را ازش گرفتم و به گوشه ای دیگر دوختم...چشمانم را بستم...قلبم به من میگفت که لورد را دوست دارم اما ذهنم میگفت که فقط وابستگی است! هرچه که بود، هر احساسی...خیلی زیبا و همزمان خیلی کشنده بود! هم قلبم را به درد میاورد هم لبانم را میخنداند.
هم ناامیدم میکرد هم امیدوار!
.....................
ساعت از 3 بامداد گذشته بود و من خوابم نمیبرد؛ فقط یک شب تا ردوولف شدنم و مرگ لورد باقی مانده بود! از توی تخت بلند شدم و در اتاق شروع به قدم زدن کردم...من نباید اجازه میدادم لورد بمیره! از اتاق بیرون آمده و به سمت کتابخانه ی پاندمونیوم رفتم؛ شاید یک کتابی، نوشته ای، سرنخی وجود داشت!
چندین کتاب مختلف با عناوین افسانه ی الیستیا، تاریخ آلیستیا، جادوهای آلیستیا و ... رو روی هم گذاشتم و به سمت میز و صندلی رفتم...
هرچه بیشتر کتاب هارا ورق میزدم بیشتر ناامید میشدم؛
طبق عادتم حین تحقیق و کتاب خواندن چیزهایی که به نظرم جالب بودند را می نوشتم؛ همه ی کتاب هارو ورق زده بودم و یک ورق بزرگ رو از نوشته پر کرده بودم؛ صدای رعد و برق و باران از بیرون شنیده میشد؛ خسته سرم را روی کتاب ها گذاشتم و به نوشته هایم نگاه کردم؛ مطالبی که نوشته بودم همه پاورقی های کتاب ها بودند که با خط درشت نوشته شده بودند و به نظر مهم میومدند...همینطور که بهشون نگاه میکردم متوجه شدم کلمات یک جور پیوند و هم خوانی با هم دارند؛ سرم را بلند کردم و با دقت به آن نگاه کردم؛ در همه ی جملات کلمه های مشابهی وجود داشت! که در هر کتاب یکی از آن ها با خط ریز نوشته شده بود! کتاب هارا دوباره باز کردم و جملات را پیدا کردم؛ ردوولف توی تمامی کتاب ها جز خط اول نوشته ام با خط درشت نوشته شده بود! پس ردوولف را بجز خط اول از بقیه خط زدم؛ بعد از آن بجز در خط دوم نوشته هایم کمرنگ بود و بقیه پررنگ؛ بجز را هم خط زدم؛ یکی یکی تمام خط هارا چک کردم و در آخر به چندین کلمه باقی مانده نگاه کردم و آن هارا کنار هم قرار دادم؛ در کمال تعجب و ترس تبدیل به یک جمله شد؛ اما جمله ای که معنی نداشت؛ مشغول نگاه کردن بودم که متوجه شدم جمله رو میشه از آخر به اول خوند! زیرلب کلمات را زمزمه کردم:
-ردوولف فقط یک وسیله و بهانه برای کشتن لورد و انتقال آلیستیا به دنیای انسان هاست! ردوولف نیز در فاصله ی کمی بعد از لورد خواهد مرد و تاریخ آلیستیا برای همیشه پاک خواهد شد!
سرم را از روی ورقه بلند کردم؛ گیج شده بودم و موهای تنم سیخ شده بود؛ چه کسی این کتاب هارا نوشته بود؟ اصلا لورد از این جریان خبر داشت؟ چه کسی جز من این را می دانست؟ دشمن؛هرکی که بود فقط میخواست لورد را به وسیله ی من نابود کند! شاید دشمن ما، خود سرنوشت بود! سرنوشت از پیش نوشته شده!
اما...باید یک راه حلی میبود! دوباره کتاب هارا باز کردم اما تمامی پاورقی ها پاک شده بودند؛ شبیه یک جادو بود که بعد از خوانده شدن پاک میشدند! از روی صندلی بلند شدم و برگشتم که با دیدن لوک جا خوردم؛ به روم لبخندی زد و گفت: نخوابیدی؟
ورقه رو پشتم قایم کردم و گفتم : خوابم نمیبرد اومدم کتاب بخونم!
اومد سمتم و به کتاب های روی میز نگاه کرد و گفت: این کتاب هارو؟
لبخندی زدم و گفتم: خب هرچی باشه دو روز دیگه ردوولف میشم!
سری تکون داد و گفت: درسته!
لبخندی به روش زدم و سریع از کتابخانه خارج شدم؛ این مرد چرا ناگهان نصف شب داخل کتابخانه ظاهر شده بود؟
.......................
ساعت نزدیک 7 بود که صدای بسته شدن در را شنیدم؛ از پنجره ی اتاقم به بیرون نگاه کردم که لورد را دیدم که طبق معمول هرروز به پیاده روی میرفت؛ سریع از اتاق و پاندمونیوم خارج شدم و دنبالش دویدم؛
بهش که رسیدم برگشت و با تعجب گفت: آیرین؟
-باید درمورد یک چیز مهمی باهات صحبت کنم لورد
اخمی کرد و گفت: خب؟
-اینجا نمیشه! بهتره یکم از اینجا دور تر شیم
.......................
تقریبا از پاندمونیوم دور شده بودیم و داخل جنگل بودیم که گفت: خب؟ میشنوم
-لورد! من دیشب چیزای عجیبی توی کتابخونه پیدا کردم!
ورقه رو گرفتم سمتش و ماجرارو براش تعریف کردم
-ببین! دقیقا بعد از خونده شدنشون پاک شدند! لورد ما باید جلوشو بگیریم!
لورد لبخندی زد و گفت: میدونستم که یه چیزی فهمیدی دختر خانوم باهوش
با تعجب نگاهش کردم که ناگهان صورت لورد جاشو به صورت لوک داد؛ با ترس یک قدم عقب رفتم و گفتم: چطوری؟؟
دست انداخت تو موهاش و گفت: باید میدونستی امروز بیست دقیقه زودتر بیدار شد! تو این مورد زیاد باهوش نبودی!
-اما...چرا تو؟ چی میخوای؟
لبخندی زد و گفت: ما موجودات خیلی قوی و ارزشمندی هستیم! ما فقط مختص به یک دنیای کوچک به اندازه ی آلیستیا نیستیم! دنیا باید مال ما باشه!
-منظورت چیه؟
+بزار ساده بگم دختر کوچولو! ما میخوایم حاکمیت موجودات آلیستیا رو به دست بگیریم و تمامی انسان هارو نابود کنیم! میخوایم نسلتونو منقرض کنیم! فهمیدی؟ یه چند تاتونم میزاریم که از نظر غذایی کم نیاریم!
با ترس دستمو جلوی دهنم گرفتم که گفت: البته این خیلی زمان بره...ولی! شدنیه!
عصبی گفتم: تو خیلی عوضی هستی
پشتشو بهم کرد و گفت: یهتره بری سماقتو بمکی و منتظر ردوولف شدنت باشی! با دونستن تو یا بقیه چیزی عوض نمیشه! ذهنیت تو و لورد رو نه! ولی بقیه رو میتونم هر لحظه که بخوام پاک کنم یا اگه خیلی ممانعت کردند بکشمشون...لورد که مردنیه! توهم به هیچ دردی نمیخوری و به زودی خواهی مرد! پس...
پشتشو بهم کرد و گفت: تا بعد
بعد از رفتنش روی زمین نشستم و زانوهامو بغل گرفتم؛ لوک پدر یه بین بود؛ اما احتمالا یه بین خبر نداشت! حتی اگه بهش میگفتم طرف پدرش رو میگرفت! بقیه هم حرفم رو باور نمیکردند یا اگر هم میکردند لورد حافظشونو پاک میکرد یا میکشتشون!
اشک روی گونم رو با پشت دست پاک کردم و سعی کردم آروم باشم...همیشه! یک راهی وجود داشت...
.....................
-چه سحر خیز شدی
با شنیدن صدای لورد سرم رو بلند کردم که روی پله ها در حال پایین اومدن دیدمش
در پاندمونیوم رو بستم و گفتم: امروز نرفتی پیاده روی؟
-نه، یکم خسته بودم
روبروم ایستاد و گفت: گریه کردی؟
سری تکون دادم و گفتم: نه همه پی خوبه
اومد نزدیک تر و گفت: چیزی اذیتت میکنه؟ حالت خوبه؟
به صورتش نگاه کردم؛ نتونستم طاقت بیارم و دویدم و بغلش کردم و شروع به گریه کردن کردم؛ دستامو سفت دور کمرش حلقه کردم و با هق هق گفتم: لورد خیلی سختمه! همه چی خیلی پیچیده است! من...من چیکار میتونم بکنم؟ چطور میتونم نگهت دارم؟
متوجه ی گرمی دستاش روی کمرم شدم...با دست دیگش موهامو نوازش کرد و گفت: آروم باش! همه چی درست میشه
زدم تو حرفش و گفتم: خودتم میدونی که نمیشه! من فقط نمیخوام تو بمیری! تو باید باشی و بگی که چیکار کنم
سرمو از روی سینه اش بلند کردم و به چشمای سیاهش نگاه کردم؛ دلم میخواست تا ابد به صورتش از آن فاصله نگاه کنم؛
همونطور که به چشمام زل زده بود گفت: تو خیلی مسئولیت پذیری! آلیستیا...زنده بودن من! چیزی نیست که در قابلش مسئول باشی و احساس گناه کنی!
با این حرفش اشک هام شدت گرفت؛ سرمو انداختم و گفتم: ساکت شو لطفا...من در موردشون احساس مسئولیت میکنم چون دوستشون دارم! و نمیخوام از بین برن
سرمو دوباره بلند کردم و به چشمانش زل زدم؛ دلم میخواست بگم: من نمیخوام بمیری چون دوستت دارم! چون تو فوق العاده ترین موجودی هستی که تابحال دیدم! چون تو به اینجا متعلق هستی!
دستامو از دور کمرش برداشتم.میدونستم که به چشمش فقط یک دختر بچه ام...و نباید انتظار دوست داشته شدن داشته باشم!
یک قدم ازش فاصله گرفتم و لبخند کمرنگی زدم و گفتم: من تمام سعیمو میکنم لورد!
بعد از اتمام حرفم ازش جدا شدم و از پله ها بالا رفتم؛ اعتراف به دوست داشتنش خیلی سخت بود و برای من که مغرور بودم تقریبا نشدنی!

RED WOLF 3 (The Story Only I Didn't Know)Where stories live. Discover now