••یه بین••
در خونه چانیول به طرز عجیبی باز بود! داخل رفتم و به اطراف نگاه کردم که روبروم نشسته بر روی پله ها دیدمش! صداش زدم: چانیول؟
بدون اینکه سرشو بلند کنه گفت: اونا آنا رو بردن! فهمیدن یک انسان اینجاست...اونو دزدیدن
-کیا؟؟
با نگاهی خسته نگاهم کرد و گفت: خون آشام ها...احتمالا اونو به عمارت لوک بردن
کلافه دست انداختم توی موهام و آه بلندی کشیدم! توی فکر بودم که صداشو شنیدم: اما آنا رو می خوان چیکار؟
چشمامو بستم و گفتم: تا جایی که من فهمیدم لورد میخواد از خون ردوولف و لورد و بقیه استفاده کنه تا ارتششو جاودان و قوی تر کنه! اینکه آنا رو بردن امکان داره خواسته باشن ازش به عنوان موش ازمایشگاهی استفاده کنن!
متعجب گفت: لوک یک لشکر خون آشام داره نه انسان! اون باید اینکارو روی یک خون آشام آزمایش کنه نه یک انسان
-شایدم فقط به خون آشام ها ختم نمیشه
با صدای دراکولا برگشتم که لورد رو در بدن دراکولا توی چهارچوب در دیدم؛ نگاهش کردم که ادامه داد: اون فقط با یک لشکر خون آشام به جایی نمیرسه!
لبمو گاز گرفتم و گفتم: ما وقت زیادی نداریم! باید تا قبل اینکه خون لورد وارد بدن آنا بشه جلوشو بگیریم!
چانیول از پله ها پایین اومد و گفت: بقیه رو خبر کن! مخصوصا آیرین!
لورد زد تو حرفش و گفت: ما به آیرین نیاز نداریم
چانیول داد زد: اگه لوک بخواد باهامون بجنگه چی؟؟ هممونو میکشه! پس ردوولف به چه دردی میخوره؟
لورد هم در جواب چانیول داد زد: ولی اون هیچی از چگونگی استفاده از قدرت هاش نمی دونه!
چانیول در یک حرکت یخه لورد رو گرفتم و با فکی منقبض شده گفت: برام مهم نیست! من آنا رو دوباره زنده نکردم که الان موش ازمایشگاهی لوک بشه فهمیدی!؟
بعد از رفتن چانیول به لورد نگاه کردم و گفتم: تو این وضعیت قطعا لوک حواسش خیلی جمع شیشه های خونه...چطوری می تونیم حواسشو پرت کنیم؟؟
.......................
داخل سالن پاندمونیوم نشسته بودیم و من در حال مالش شقیقه ام بودم که یونچه گفت: چطوره باهاش یه معامله کنیم؟ طوری که مجبور بشه قبول کنه؟
جونگ کوک گفت: مثلا چی میتونه اونو مجبور به معامله کنه؟
ایونجین گفت: خون لورد! آنا! اینا خیلی برای لوک مهم هستن! باید چیزی رو در قبالش بهش بدیم که ارزششو داشته باشه!
زدم توی حرفشون و گفتم: لوک قدرتش به قدرت من پیوند خورده! بزرگ ترین ترس او شکسته شدن گردنبدیه که الان گردن منه! اگه گردنبند بشکنه لوک بیشتر قدرت هاشو از دست میده...اون نتونسته گردنبد رو ازم بگیره اما...اگه الان تهدیدش کنم ممکنه در قبال شکسته نشدن گردنبد خون لورد و آنا رو بهمون پس بده!
جیمین با تعجب گفت: یعنی می خوای اسلحه اتو به دست دشمنمون بدی؟! اینطوری هممونو باهاش میکشه!
خواستم چیزی بگم که لورد لبخندی زد و گفت: لوک درحالی که خیلی زرنگه خیلی هم هوس باز و احمقه! او خیلی زود گول میخوره و در عین حال زود هم هوشیار میشه!
با تعجب گفتم: چی میخوای بگی لورد؟
-می خوام بگم که...با یک شبیه سازی خیلی تمیز می تونیم حواس اونو برای چند دقیقه حسابی پرت کنیم!
همگی متعجب زدند زیر خنده که لورد گفت: جیمین حالا نوبت توه مادرتو راضی کنی!
......................
به ساعت نگاه کردم و گفتم: لورد خیلی دیره! ممکنه تا همین الانشم از خونت استفاده کرده باشه
لورد که از من عصبی تر بود گفت: خب میگی چیکار کنم؟ گردنبند هنوز اماده نشده!
چانیول که صبرش لبریز شده بود از روی مبل بلند شد و گفت: برام مهم نیست چه اتفاقی میوفته! من دیگه نمی تونم صبر کنم
بعد از رفتن چانیول رو به لورد گفتم: یادته ٥٠ سال پیش یک ریسک بزرگ برای جدا سازی قبایل از هم کردیم!؟ ما دوتایی وارد یک جمع پر از خون آشام و وامپایرس شدیم و درحالی که دستامون خالی بود تونستیم همشونو با حرفامون قانع کنیم
-چی میخوای بگی یه بین؟
+دارم میگم بیا این یه بار هم ریسک کنیم!
لورد سری تکون داد و رو به جیمین داد زد: ما میریم به عمارت
......................
نگاهم رو از لورد و چانیول گرفتم و رو به نگهبان گفتم: به لوک بگو من اینجام
بعد از چند دقیقه نگهبان برگشت و گفت: می تونید برید داخل
دروازه ها باز شدند که چانیول گفت: فکر نمیکردم ورودمون انقدر آسون باشه
پوزخندی زدم و گفتم: درمورد خروجمون زیاد مطمئن نیستم
لورد عصبی زمزمه کردم: باید امیدوار باشن به بدن عزیزم برنگردم
بالاخره به جلوی ساختمان عمارت رسیدیم که صدای لوک رو شنیدیم: به به...به به...ببین کیا اینجان! دختر عزیزم! جناب چانیول و دراکولا!؟؟
از این که هنوز پی نبرده بود اون لورده خوشحال بودم...در غیر این صورت عمرا شیشه خون رو بهمون پس میداد
یک قدم رفتم جلو و گفتم: لوک...
احساس بدی داشتم! انگار وسط میدان جنگ بدون اسلحه بودم! حتی از قدرت ساحره بودنم هم نمی تونستم بهره ببرم! تنها قدرتی که داشتم قدرت وامپایرسیم بود که کافی نبود!
باید وقت کشی میکردم اما چطوری؟ عصبی بودم، استرس داشتم! کاری نتونستم انجام بدم جز اینکه با لگد بزنم توی شکم خون آشامی که مجاورم ایستاده بود؛ لورد با تعجب گفت: یه بین چیکار میکنی؟
جلو رفتم و تو یه حرکت قلب یک خون اشام دیگه رو دراوروم و گفتم: فقط بیا وقت کشی کنیم لورد! هرطور که شده!
همزمان با من لورد و چانیول هم مشغول کشتن خون اشام های اطرافمون شدند! لوک با عجله از پله ها پایین اومد و داد زد: واقعا فازتون چیه؟؟ این چه کاریه؟
با دستای خونیم موهامو کنار زدم و گفتم: فقط یکم حوصلمون سررفته بود...گفتیم چه کاری بهتر از شکار خون اشام ها؟
لوک اومد جلو و تو یه حرکت غیرمنتظره با لگد زد به پام که باعث شد روی زمین بیوفتم! با دستم پامو مالش دادم که گفت: داری بچه گول میزنی؟ من تورو اینطوری بار آوردم؟
زدم زیر خنده و گفتم: من وقتی اومدم پیشت یه دختر بالغ بودم جناب لورد! این من بودم که تورو بار اوردم!
خواست بیاد سمتم که ناگهان گلوش با یک دست دخترونه گرفته شد و سرجاش میخکوب شد؛ با تعجب به آیرین که روبروم با شنل قرمزش که بخاطر وزش باد تکون می خورد و با یک دستش گردن لوک رو گرفته بود نگاه کردم که ایرین رو به لوک گفت: باید حرف بزنیم
تو یه حرکت لورد رو پرت کرد سمت حوضچه و گفت: آنا و شیشه خون لورد در قبال...
دستشو بالا برد و به گردنبند توی دستش اشاره کرد و ادامه داد: این...
باورش برام سخت بود! این موجود فوق العاده قوی و ماهر نمی تونست آیرین باشه! شگفت زده نگاهش کردم که لوک داد زد: برین دخترره رو بیارین
بعد از چند لحظه چند خون آشام به همراه آنا از عمارت بیرون اومدند! لوک از روی زمین بلند شد و گفت: شیشه خون رو متاسفانه نمی تونم...
ایرین چشماشو ریز کرد و گفت: چرا؟
-چون ازش استفاده کردم...شیشه خونی وجود نداره
به حدی متعجب و ناامید شدم که انگار دنیا روی سرم خراب شد! آیرین که همچنان بی حرکت ایستاده بود و بدون پلک زدن نگاهش میکرد گردنبد رو به سمت من پرتاب کرد و رو به لوک گفت: جدی؟
تو یه چشم بهم زدن به سمت لورد رفت و چنان لگدی بهش زد که لوک یک متر به عقب پرتاب شد و به دیوار عمارت خورد! همه خون آشام ها از آیرین فاصله گرفتند و با ترس بهش خیره شدند! آیرین که حسابی به نظر عصبانی و وحشی میومد رفت سمت لوک و یخشو گرفت و از روی زمین بلندش کرد و گفت: پس قطره قطره خون خودتو بجاش میریزم
لوک سریع تر بود و دست ایرین رو پیچوند و هلش داد به عقب و گفت: خیلی دیر!!!
با گیجی نگاهم رو ازشون برگردوندم که متوجه ی جای خالی چانیول و آنا شدم!
از روی زمین بلند شدم که آیرین و لوک شروع به زد و خورد کردند! آیرین به حدی ماهر بنظر میرسید که انگار سالیان ساله حاکم آلیستیا و ردوولفه!
داشتم بهشون نگاه میکردم که ناگهان یک خون اشام پرید روم! خواستم پسش بزنم که ناگهان یک تیر فرو رفت توی قلبش! با تعجب مسیر تیر رو دنبال کردم که ایونجین رو روی سقف عمارت همراه تیرکمانش دیدم! خون اشام رو کنار زدم و داد زدم: خیلی وقت بود ندیده بودمش!
زد زیر خنده و گفت: اره دیگه داشت حسابی خاک میخورد!
به گردنبد توی دستم نگاه کردم که متوجه شدم نسخه همانندسازی شده نیست بلکه گردنبند اصلیه! با تعجب به ایرین نگاه کردم و لبخندی زدم و زیر لب گفتم: واقعا زرنگی
بلند شدم و به طرفش رفتم و تو یه حرکت از پشت لگدی بهش زدم که روی زمین افتاد؛ لوک با تعجب نگاهم کرد که رو به ایرین گفتم: واقعا میخواستی گردنبندمو بدی بهش؟؟
ایرین بلند شد و گفت: اره! چرا که نه!
عصبی گلوشو گرفتم که اونم همینکارو متقابلا انجام داد؛ به چشمای قرمزش نگاه کردم که صدای لورد توی گوشم پیچید: شیشه خون رو پیدا کردیم بچه ها! دیگه وقتشه به این نمایش پایان بدیم!
خواستم کاری بکنم که ایرین من رو پرت کرد سمت دروازه و خودشم به سمتم دوید! بهم که رسید دستم رو گرفت و بلندم کرد و به همراه ایونجین به سمت جنگل دویدیم.
بهم با نگرانی نگاه کرد و گفت: خیلی بد هولت دادم! امیدوارم چیزیت نشده باشه!
سرمو مالش دادم و گفتم: نه خوبم! فقط مغزم اومد تو دهنم!
هر سه باهم زدیم زیر خنده و به طرف جاده رفتیم...
YOU ARE READING
RED WOLF 3 (The Story Only I Didn't Know)
Fantasyتو یه رویا بودی بعد واقعیت و حالا فقط یه خاطره ای... -فصل ٣ ردوولف📔 "داستانی که فقط من نمی دونستم"