یک ساعت بود توی اتاق روی تخت دراز کشیده بودم و از شدت عصبانیتم کمتر شده بود؛ چشمامو بسته بودم که صدای در رو شنیدم؛
-بیا تو
چشمامو که باز کردم یه بین رو توی چهارچوب در دیدم؛ اومد توی اتاق و گفت: لورد زنگ زد گفت بریم پاندمونیوم و حواسمون بهش باشه! با دخترا میخوایم بریم اونجا؛ تعدادمون زیاد شده تو خونه ی تهیونگ راحت نیستیم؛ خواستم بگم آماده شی
به چشمای طوسیش نگاه کردم و گفتم: فکر خوبیه! دلم برای اونجا واقعا تنگ شده
از روی تخت بلند شدم که گفت: پایین منتظرتیم!
....................
دروازه رو بستیم که ایونجین گفت: یکم تاریک تر از همیشه بنظر نمیرسه؟؟
یونچه به درختای بدون برگ اشاره کرد و گفت: چرا؛ شبیه فیلم های ترسناک شده
یه بین اخمی کرد و گفت: نگهبانا کجان؟! چرا هیچکس اینجا نیست؟؟؟
از پله های پاندمونیوم بالا رفتیم؛ در بزرگ قلعه به وسیله ی یه بین باز شد؛ داخل انگار از بیرون تاریک تر بود! برخلاف همیشه داخل خیلی سرد بود و هیچ صدایی به گوش نمیرسید؛ با تعجب به اطراف نگاه کردم؛ تنها نوری که فضا رو کمی روشن میکرد نور ماه بود که از پنجره ها با داخل میتابید؛ خواستم چیزی بگم که ناگهان صدای وزش بادی رو پشت سرم شنیدم؛ با ترس برگشتم که یه بین داد زد: کی اونجاس؟
تنها صدایی که به گوش رسید صدای خود یه بین بود که تو فضا پیچید؛ ترسیده بودم...خواستم حرکتی کنم که ناگهان با نیرویی زیاد همگی پرت شدیم سمت دیوارا؛ جیغ کشیدم که از دیوار کشیده شدم بالا و ناگهان توی هوا معلق موندم؛ پشتم خیلی درد میکرد...به اطراف نگاه انداختم که بقیه رو مثل خودم در هوا معلق و چسبیده به دیوارهای قلعه دیدم؛ چندی نکشید که صدای خنده ی یک نفر توی فضا پیچید؛ گوش تیز کردم که صداش قطع شد؛ یه بین عصبی داد زد: تو دیگه چه دیوونه ای هستی!؟ مارو بیار پایین!
بعد از چند لحظه صدای پسری توی فضا پیچید:
-هی بائک یه بین! عجیبه که تو با این همه قدرتی که داری نمی تونی خودت و بقیه رو آزاد کنی!
همگی سکوت کردیم و دنبال منبع صدا میگشتیم اما همه جا انقدر تاریک بود که چیزی دیده نمیشد؛ یه بین اخمی کرد و گفت: تو...صدات خیلی آشناس! کی هستی!
-حدس بزن!
همگی در سکوت به هم نگاه کردیم که ادامه داد: فقط یه فرصت بهت میدم! اگه اشتباه بگی سر اون سه تارو از تنشون جدا میکنم!
صداش به قدری جدی بود که موهای تنم سیخ شد! بخاطر تاریک بودن فضا خوب صورت بقیه رو نمیدیدم؛ امیدوار بودم که یه بین درست جواب بده؛ آب دهنمو قورت دادم که صدای یه بین رو شنیدم: این حجم از روانی بودن فقط متعلق به یک نفره که اونم ٢٠ سال پیش غرق شد و مرد!
صدای خنده ی پسر دوباره توی فضا پیچید؛ صدای خندش خیلی وحشتناک بود؛ ناگهان مشعل های دور تا دور سالن روشن شدند و پسری نشسته بر روی مبل یک نفره ی کنار شومینه نمایان شد؛
پسر بلند شد و دستاشو تو جیب شلوارش انداخت و قدم زنان به سمت ما اومد و گفت: درسته! منم!
دست راستشو تو هوا حرکت داد که ناگهان یه بین پرت شد جلوی پاهاش؛ به یه بین نگاه کرد و گفت: اسممو نگفتی؟
یه بین که سرشو انداخته بود زیرلب عصبی گفت: دراکولا
پسر یه بین رو کنار زد و اومد سمت ما؛ با دست به ایونجین اشاره کرد و گفت: این باید خواهر اون تهیونگ عوضی باشه!
به یونچه اشاره کرد و گفت: این یکی رو تا حالا ندیدم
ناگهان انگشت اشارشو به طرف من گرفت و مکث کرد؛ چند دقیقه نگاهم کرد و زد زیر خنده؛ دوباره نگاهم کرد و گفت: یه انسان؟ شوخیتون گرفته؟؟
زبونشو به لب پایینش اورد و با شیطنت گفت: شام امشبمونم رسید
یه بین زد تو حرفش و گفت: اون یه آدم معمولی نیست! تو نمیتونی اونو بکشی!
پسر دوباره دستشو حرکت داد و اینبار یونچه و ایونجین پرت شدند تو سالن
پسر چند قدم اومد جلوتر ناگهان من کشیده شدم پایین ولی همچنان نیرویی من رو به دیوار چسبونده بود و نمیزاشت حرکت کنم؛
اومد نزدیک و روبروم ایستاد و بالاخره تونستم صورتشو ببینم؛ پوست سفیدی داشت و دور چشمای سیاه براقش کبود بود... لبی مثل خون قرمز و موهایی زیتونی و بلوند؛ صورتش یه جورایی شبیه لورد بود!
لب پایینیشو گاز گرفت و گفت: ردوولف!
تعجب میکنم چرا اون لورد احمق درجا این موجود رو نکشته و مار تو آستینش پرورش داده! لبخندی زد و ادامه داد: لورد اونقدرام مهربون نیست!
پشتشو بهم کرد و گفت: شاید یه رازی پشت اون چشمای معصوم هست!
یه قدم رفت جلوتر و گفت: اما من آدم صبور و کنجکاوی نیستم!
ناگهان تو یه حرکت اومد جلو و گردنم رو گرفت؛ فشار دستش به قدری زیاد بود که مطمئن بودم الانه که خفه شم؛ فشارشو بیشتر کرد و به چشمام زل زد و گفت: وافعا متاسفم که روانیه آلیستیا زنده است و الان اینجاست! متوجه سوزش بدی توی گردنم شدم و گرمی خون که از گردنم بر روی لباسم و زمین میچکید؛ ناخناشو بیشتر توی گردنم فرو برد و ادامه داد: همیشه علاقه خاصی به زجرکش کردن داشتم! اونم کی!؟ زجرکش کردن آدما
تو یه حرکت پرتم کرد سمت دیوار؛ دستی به گردنم اوردم که ازش خون میومد؛ نگاهش کردم که زبونشو اورد به انگشتای خونیش و دستشو از خون پاک کرد؛ با وحشت سرمو انداختم که یه بین گفت: من خودم ٢٠ سال پیش غرق شدنت توی اقیانوس سیاه رو دیدم! تو...تو چطور از اونجا جون سالم به در بردی!؟
برای اولین بار لرزش رو توی صدای یه بین حس کردم؛ انگار این موجود خیلی وحشتناک بود و قوی! طوری که حتی یه بین هم نمی تونست باهاش مقابله کنه!
پسر که بالای سر من ایستاده بود در جواب یه بین گفت: ٢٠ سال پیش! تو به عنوان مثلا دوستم و لورد به عنوان مثلا برادرم! فقط وایستادین و غرق شدن من رو تماشا کردین! اون تهیونگ عوضی! میتونست دستم رو بگیره و نزاره غرق شم! و اون جیمین و مادر هرزه اش که مصوب تمام اون اتفاقات بودند...
پشتش به من بود و حالات صورتشو نمیدیدم اما صداش پر از حرص و جدیت بود؛ ادامه داد: متاسفانه من زنده موندم! و الان اینجام! که حال تک تک اونایی که اون روز اونجا بودند و شاهد مردن من بودند و کاری نکردند رو بگیرم! بین شماها فقط کاری به جونگ کوک و ...
به یونچه اشاره کرد و ادامه داد: اینی که نمیدونم کیه ندارم! بقیتون خودتونو برای یه جر خوردن قشنگ آماده کنید!
دوباره برگشت سمت من و یخه لباسم رو گرفت و بلندم کرد و ادامه داد: ایشونم فعلا پیش من میمونن!
یه بین گفت: ولی اون هیچ ربطی به تو نداره!
پسر که گویا اسمش دراکولا بود لبخندی زد و گفت: به من نه! ولی انگار به شماها و لورد داره!
منو دنبال خودش کشوند و گفت: الانم برید به زندگی خوشتون برسید چون بزودی تموم میشه
ناگهان یه بین و یونچه و ایونجین پرت شدند سمت در و از پاندمونیوم بیرون انداخته شدند؛ با صدایی لرزان گفتم: ببین جناب دراکولا! من واقعا هیچ ربطی به اینجا و گذشته اش ندارم! من فقط به طور اتفاقی سر از اینجا دراوردم و گرفتارش شدم!
منو دنبال خودش توی راهروهای تاریک و سرد میکشید؛ باورم نمیشد اینجا همون پاندمونیوم دوست داشتنیه! تمام لباسم خونی شده بود و خون تکه تکه روی سرامیک های راهرو میچکید؛ ادامه دادم: بزار من برم! بخدا من اونی نیستم که شما دنبالشی!
پرتم کرد توی یه اتاق و گفت: چقدر حرف میزنی!
چنان منو پرت کرد که کمر و لگنم به شدت درد گرفت؛ دستمو به کمرم گرفتم که گفت: ببین دختر کوچولو! برای من مهم نیست تو چرا اینجایی! برام مهم نیست بی گناهی و به طور اتفاقی اینجا گیر افتادی! برای من فقط یک چیز مهمه!
خم شد روم؛ تاریک بود و خوب صورتشو نمیدیدم؛
-اینکه به وسیله ی تو میتونم به لورد صدمه بزنم!
+ولی آخه به من چه!؟ من برای لورد هیچی جز یه گروگان نیستم!
با دستای سردش صورتمو نوازش کرد و گفت: تو برای لورد هیچی جز یه طعمه نیستی!
با تعجب نگاهش کردم که ادامه داد: فقط خفه خون بگیر و صدات درنیاد! همونطور که گفتم من روانی ترین موجود آلیستیام!
با چشمایی پر از اشک نگاهش کردم که بلند شد و از اتاق بیرون رفت؛ تمام بدنم می لرزید؛ گلوم خشک شده بود و هر لحظه ممکن بود از تشنگی خفه بشم؛ انگار آلیستیا اون بهشتی که تصور میکردم نبود! عصبی زیر لب زمزمه کردم: اینا همش تقصیر توعه پارک جیمین لعنتی!
..........................
چند ساعتی از زندانی شدنم توی اتاق تاریک و سرد طبقه ی سوم قلعه گذشته بود؛ لباسمو پاره کرده بودم و به گردنم که همچنان ازش خون میومد بسته بودم که کمتر خون ریزی کنه! صدای موسیقی کر کننده ای کل قلعه رو گرفته بود؛ صدای پایی توی سالن پیچید؛ موهای بدنم سیخ شدند که در اتاق باز شد؛ سرمو بلند کردم که در حال آدامس جویدن دیدمش! وقتی حال و روزمو دید پقی زد زیر خنده و گفت: آه انسان ها چه موجودات رقت انگیزین!
سرمو انداختم که گفت: پاشو!
صداش خیلی جدی بود! میترسیدم اگه کاری که میگه رو نکنم درجا بکشتم! با اینکه درد زیادی داشتم بلند شدم؛ چند قدم اومد جلو و گفت: باکره ای؟
با تعجب نگاهش کردم که ادامه داد: اگه نمیتونی بگی خودم چک میکنم
دستشو برد سمت شلوارم که سریع گفتم: اره باکره ام!
لبخندی زد و گفت: چه خوب!
پشتشو بهم کرد و گفت: دنبالم بیا
بدنم به لرزه افتاده بود! مطمئن بودم میخواد یه کاری کنه که این سوالو پرسیده! همونطور وسط اتاق ایستاده بودم که برگشت و موهامو توی مشتش گرفت؛ جیغ کوتاهی کشیدم که گفت: بهتره با زبون خوش کاری که میگم رو بکنی!
موهامو کشید که گفتم:خودم میام! خودم میام!
موهامو ول کرد که دنبالش راه افتادم؛ به گریه کردن افتاده بودم؛ با خودم میگفتم مگه من مرتکب چه گناهی شدم که همچنین رفتاری داره باهام میشه! به سالن که رسیدیم به مبل تک نفره اشاره کرد و گفت: بشین
سریع رفتم نشستم؛ یه بطری برداشت و اومد روبروم نشست؛ یه گیلاس برداشت و جلوش گرفت؛ با دقت نگاهش کرد و گفت: جای انگشت روشه!
نگاهش کردم که گیلاسو بی اعتنا پرت کرد رو زمین و صدای شکسته شدن لیوان توی فضا پیچید؛ یه گیلاس دیگه برداشت و با دقت نگاهش کرد و گفت: از این یکی هم خوشم نیومد
دومی رو هم مثل قبلی پرت کرد و وسط سالن پر شد از خورده شیشه؛ آب دهنمو قورت دادم که یه گیلاس دیگه برداشت و گفت: این بهتره
کمی شامپاین ریخت داخلش و گفت: اینجا هیچکس نیست! حوصلم سررفته بود! که یادم افتاد! تورو اینجا دارم
کمی از شامپاین رو چشید و گفت: صداش کمه
ناگهان صدای موسیقی بیشتر شد به حدی که پرده ی گوشم داشت پاره میشد؛ موسیقی راک بود و همش صدای گیتار الکتریکی به گوش میرسید! چشماشو بست و گفت: من اولین کسی ام تو دنیا که گیتار الکتریکی نواخت
با چشمانی گرد نگاهش کردم که ادامه داد: اما افتخارش نصیب یه انسان شد و هیچ وقت اسمی از من برده نشد! گیلاسش که خالی شد پرتش کرد سمت خورده شیشه ها و ادامه داد: از آدما متنفرم! اونا طمعکار و عوضی ان!
با لبی لرزان گفتم: همه مثل هم نیستن!
در جوابم گفت: زر نزن! شعار شماها اینکه که پنج انگشت مثل هم نیستن! اما اگه چشای کورتونو باز کنید میبینید که هرپنج تاش انگشتن! فقط اندازه هاشون باهم فرق داره! درون همشون استخون و رگ و خون هست! به انگشت اشارش دقت کرد و گفت: مثلا تو این یکی گوشت و خون هست و تو انگشت کوچیکم پودر کیک!؟ انسان ها هم همینن! فقط تو اندازه و حد باهم فرق دارن! وگرنه همشون درونا یه چیزن! عوضی،طمعکار،حریص،دروغگو،هرزه، مخلوقی که باعث شرمندگی خالقشه!
به نظر میرسید که دل خوشی از آدما نداره و همین باعث میشد بیشتر ازش بترسم!
-کفشاتو دربیار!
با تعجب نگاهش کردم که گفت: زود
خم شدم و بند کفشامو باز کردم که داد زد: گفتم زود!
با عجله و دستایی لرزون کفشامو دراوردم که به خورده شیشه های وسط سالن اشاره کرد و گفت: برو روشون بپر!
با تعجب گفتم:چی؟
بلند شد و گفت: من یه حرفو دو بار تکرار نمیکنم
تا خواستم بلند شم موهامو تو مشتش گرفت و پرتم کرد وسط خورده شیشه! چون یهویی پرت شدم روش چند تاش فرو رفت تو دست و پا و بدنم؛ جیغ کشیدم که رفت سرجاش نشست و گفت: اگه صدات دربیاد همونارو میکنم تو چشمت!
با پشت دستم جلوی دهنم رو گرفتم که گفت: گریه هم نکن!
سریع اشکامو پاک کردم...بعد چند لحظه گفت: بهت نگفتم بری اونا واسه خودت بگیری بشینی! گفتم روشون بپری!
دیگه کلافه ام کرده بود دل رو به دریا زدم و به روش جیغ کشیدم: نمیپرم! دیوونه ی روانی! ببین همه جامو خونی کردی! چه مرگته!؟ مگه من چیکارت کردم؟
پا رو پا انداخت و گفت: اگه نپری باید تا صبح زیرم باشی! میخوای؟
با تعجب نگاهش کردم که ادامه داد: یه رابطه ی خشن یا پریدن از رو خورده شیشه؟
با عصبانیت بلند شدم و سعی کردم تصمیم عجولانه ای نگیرم؛ نفس عمیقی کشیدم و پریدم که کلی خورده شیشه رفت توی پام؛ از شدت درد خم شدم و چشمامو فشردم که صدای خندشو شنیدم.انگار از زجر کشیدن من لذت میبرد! قطعا سادیسم داشت!
روی سرامیکا پر بود از خورده شیشه و خون؛ دیگه واقعا نمی تونستم تحمل کنم؛
-بسه
سریع رفتم سرجام نشستم و سعی کردم خورده شیشه هارو از تو پام دربیارم!
بطری شامپاین رو سرکشید و کوبیدش روی میز؛ با ترس نگاهش کردم که گفت: لباساتو دربیار
-اینکارو نمیکنم!
نگاهم کرد و گفت: نمیکنی؟
مصمم گفتم: نه
بلند شد و اومد سمتم؛ چشمامو بستم که ناگهان وزش باد شدیدی رو حس کردم و صدای فریاد یک نفر؛ چشمامو باز کردم که لورد رو روبروم دیدم و دراکولا که روی خورده شیشه ها افتاده بود؛ با دیدن لورد انگار دنیا رو بهم دادند؛ اومد نزدیکم و گفت: حالت خوبه؟
نتونستم جلوی گریه مو بگیرم و زدم زیر گریه که صدای دراکولا رو شنیدم: نگاهش کن!
هردو نگاهش کردیم که رو به لورد گفت: تو لوردی! نه یه پزشک معالج!احمق!!!!!
لورد رفت سمتش و گفت: توهم دراکولا برادر منی! نه یه سادیسمی روانی!
-شعر نگو!
به من اشاره کرد و گفت: دوباره میبینمت خانوم کوچولو!
این رو گفت و تو یه چشم بهم زدن محو شد؛
لورد برگشت سمتم و گفت: واقعا متاسفم
به پاهای خونی و گردنم نگاه کرد و با صورتی عصبانی گفت: یه بین که بهم خبر داد دراکولا برگشته سعی کردم تو اولین فرصت خودمو برسونم! متاسفم که دیر شد!
بغضمو قورت دادم و گفتم: اشکال نداره! به موقع رسیدی!
نگاهم کرد و گفت: واقعا متاسفم آیرین
نگاهش کردم؛ خیلی خوشحال بودم که دوباره میبینمش! ترسیده بودم و بدنم میلرزید! نتونستم خودمو کنترل کنم و بلند زدم زیر گریه؛ روی زمین نشستم و تا تونستم گریه کردم؛ احساس بدی داشتم؛احساس بازیچه شدن! عروسک یک آدم روانی بودن! سرمو انداختم و به اشک هام اجازه باریدن دادم...*دراکولا: یوگیوم (Got7)
YOU ARE READING
RED WOLF 3 (The Story Only I Didn't Know)
Fantasyتو یه رویا بودی بعد واقعیت و حالا فقط یه خاطره ای... -فصل ٣ ردوولف📔 "داستانی که فقط من نمی دونستم"