به محظ باز شدن در خانه توسط تهیونگ هردو داخل شدیم؛ تهیونگ رفت سمت آشپزخانه و زیر کتری را روشن کرد...رفتم سمت پذیرایی که جونگ کوک را روی کاناپه روبروی تلویزیون دیدم؛ نگاهی به من انداخت و گفت: اومدین؟
مجاورش روی مبل یک نفره نشستم و گفتم: کی رفتند؟
-یه نیم ساعتی میشه!
نگاهم کرد و گفت: حالت چطوره؟
کتم را کندم و گفتم: خوبم!
به تلویزیون نگاه کردم؛
-چه فیلمیه؟
+سریع و خشن ٧
نگاهم رو از تلویزیون گرفتم که گفت: اکشن دوست نداری؟ اگه میخوای تا عوضش کنم؟
-نه راحت باش! زیاد اهل تلویزیون نگاه کردن نیستم!
دست انداخت تو موهاش و درحالی که باهاشون ور میرفت گفت: پس تفریحت چیه؟
-معمولا کتاب میخونم...یا با پاپی میرم پارک و قدم میزنم!
+پاپی سگته؟
-اره...
یه کتاب از روی میز کنار مبل برداشت و گفت: خیلی گشتم تا پیداش کنم!
به جلد کتاب نگاه انداختم؛ "من هنوز آلیس هستم"
-این کتاب درمورد زنیه که دچار بیماری تو میشه! همون آلزایمر زودرس! البته اون توی سن ٥٠ سالگی دچارش میشه
کتاب رو از دستش گرفتم و گفتم: و من تو ١٩ سالگی!
کتاب رو روی دسته ی مبل گذاشتم و گفتم: حتما می خونمش! ممنونم ازت!
جونگ کوک لبخندی زد که صدای تهیونگ درون اتاق پیچید: بقیه کجان؟
جونگ کوک کانال رو عوض کرد و گفت: چانیول رفت خونشون؛ یونچه و ایونجینم گفتند میرن به بلوپارک! جیمین هم طبقه بالا خوابیده! یه بین هم با آلکاترا رفت به پاندمونیوم!
تهیونگ با یه لیوان اومد کنار جونگ کوک نشست و عصبی گفت: نگاهشون کن! تو این وضعیت رفتن پارک!
لیوان رو روی میز گذاشت و گوشیشو از جیبش دراورد...به محظ "الو" گفتن ایونجین گفت:کجایی؟
-بلو پارک!
+با کی؟
-یونچه!
+چانیول کدوم گوریه؟
-سرش درد میکرد رفت خونشون! چیه چرا انقدر عصبی؟
+ببین ایونجین! من که میدونم برای چی رفتین اونجا!
جونگ کوک زیرچشمی نگاهی به تهیونگ انداخت
تهیونگ ادامه داد: یا تا ساعت ٦ خونه ای! یا...فهمیدی؟
تلفن رو عصبی قطع کرد که جونگ کوک با خنده گفت: هشتگ داداش غیرتی
تهیونگ کمی از نسکافه اشو مزه کرد و گفت: بحث غیرتی بودن نیست! ایونجین خله! یونچه هم از اون خل تر! حوصله ی دردسراشونو ندارم!
جونگ کوک درحالی که کانالارو بالا و پایین میکرد گفت: بیخبال پسر! ایونجین بچه که نیست! قیافش شاید بچه باشه ولی درونن اون یه پیرزن محسوب میشه
اینو گفت و زد زیرخنده!
-سخت نگیر! بزار خوش باشن!
تهیونگ ابرویی بالا انداخت و در جواب جونگ کوک گفت: بحث سخت گیر بودن من نیست! بحث اینه من خوشم نمیاد دیگران به خواهرم به چشم یک دختر جلف و سبک نگاه کنند که با همه پسرا لاس میزنه! تو دنیای آدما هرغلطی میخواد بکنه! چون فقط یک دو بار اونارو میبینه! اما اینجا تو آلیستیا! تا ابد چشممون تو چشم همه!
ناگهان تو یه حرکت کنترل رو از دست جونگ کوک گرفت و داد زد: اه انقدر کانالارو عوض کردی سرگیجه گرفتم!
جونگ کوک ریز خندید و به من نگاهی انداخت و گفت: حالا من هیچی! چرا واسه این خانوم محترم نسکافه نیاوردی؟ خجالت بکش! مثلا مهمونته!
تهیونگ به من نگاه کرد و گفت: اگه میخوای برو واسه خودت درست کن!
با بی اعتنایی نگاهمو ازش گرفتم و گفتم: میل ندارم
-پاندمونیوم خوش گذشت؟
به جونگ کوک نگاه کردم و گفت: اره! رفتار لورد باهام خیلی خوب بود! انگار نه انگار یک زندانی ام! باهام مثل یک مهمان خیلی مهم رفتار میکرد
تهیونگ زیرچشمی نگاهم کرد که جونگ کوک به تهیونگ اشاره کرد و گفت: همه که مثل این چوب خشک نیستن! مخصوصا لورد! شرافتا باهاش مشکلی ندارم! بنظرم خیلی هم پسر باحالیه!
تهیونگ لیوان خالی نسکافشو روی میز گذاشت و با پا لگدی به جونگ کوک زد و از روی مبل پرتش کرد پایین.
هردو با تعجب نگاهش کردیم که روی مبل دراز کشید و گفت: میخوام استراحت کنم! برید بیرون!
...........................
-سردت نیست؟
درحالی که به باغچه ی خانه ی تهیونگ نکاه میکردم در جواب جونگ کوک گفتم: نه!
-تهیونگ پسر خیلی خوبیه! فقط اخلاق خیلی مضخرفی داره! ازش به دل نگیر!
با یاداوری حرفاش درمورد دختر و خواهرش گفتم: میدونم...اون واقعا پسر خوبیه! اخلاقش هم...به خودش مربوطه! من باهاش مشکلی ندارم...
نفس عمیقی کشید و گفت: فقط امیدوارم که وقتی ماه کامل شد یه گرگینه نشی! و برگردی به دنیای خودت! گرگینه بودن...خیلی سخته!
به نیمرخ بی عیب و جذابش نگته کردم و گفتم: راستی...تو چطور تبدیل به یک گرگینه شدی؟؟
لبخندی زد و گفت: نمی دونم!
با تعجب نگاهش کردم که ادامه داد: شاید من تنها گرگینه ایم که نمیدونه چطوری تبدیل شده! اصلا تبدیل شده یا از اول یه گرگینه به دنیا اومده! این مبهم بودن هویتم خیلی اذیتم میکنه! گاهی در جواب همین سوال میگم بخاطر گرگینه بودن پدر و مادرم از اول گرگینه به دنیا اومدم گاهی هم میگم تبدیل شدم! قضیه تبدیل شدنم انگار پنجاه پنجاس! میتونم گذشته ی گنگ خودم رو اونطور که میخوام در قالب یک داستان برای دیگران تعریف کنم!
-خب از پدر و مادرت بپرس! از آشنایی!
+پدر و مادرم...نمیدونم کجان! ازشون خبر ندارم! از وقتی که یادمه بی هویت بودم! نه خونه ای!نه پدر و مادری! نه گذشته ای...
رو کرد بهم و گفت: گرگینه بودن یک فلسفه ی خیلی پیچیده و وحشتناک در عین حال غم انگیزه آیرین! وقتی برای اولین بار تبدیل میشی هیچ کنترلی روی خودت نداری! ممکنه به دیگران صدمه بزنی! تا مدت ها همینطوری! به مرور زمان شاید بتونی کمی روی خودت تسلط پیدا کنی! ولی میدونی... دردی که من از درون میکشم، از بی هویت بودنم،از هیچ بودنم ،خیلی بیشتر از دردی هست که استخونام موقع تابیدن نور ماه بهشون میکشند!
سری تکون دادم و گفتم: درکت میکنم! من هم به نوعی دارم توی اوج جوانیم زجر میکشم! اینکه همش ذهنم در حال تهی شدنه! اینکه خاطرات خوش زندگیمو،اهداف و آرزوهامو،دوستام و حتی خانوادم رو از یاد میبرم! خیلی وحشتناکه! الان تنها امیدم اینه که لورد به قولش عمل کنه و اگه گرکینه نشدم آلزایمرم رو از بین ببره!
لبخند کمرنگی زد و گفت: منم امیدوارم...
.........................
گازی به پیتزا زدم و گفتم: اولین پیتزای آلیستیا!
جونگ کوک گفت: پیتزاهای اینجا حرف نداره
تهیونگ که روی مبل همچنان دراز کشیده بود و دستش رو قائم روی پیشانیش گذاشته بود گفت: جونگ کوک مال منو بیار همینجا!
جونگ کوک نگاهی بهش انداخت و گفت: ببخشید واسه تو سفارش ندادیم
تهیونگ بلند شد و روی مبل نشست...موهاش بهم ریخته بود و چشمانش خمار بودند...با صورتی بی حال و خسته گفت: تو خونه ی خودم! برای خودم غذا سفارش نمیدین؟
در جوابش گفتم: ما الان مهمون توییم! تو باید برامون غذا سفارش میدادی نه ما برای تو!
جونگ کوک بشکنی زد و گفت: زدی تو طحالش! دمت گرم
-برای من که سفارش دادین؟
با دیدن جیمین که از پله ها پایین میومد ناخوداگاه لبخندی روی لب هام نشست...اومد روبروی من روی صندلی نشست و گفت: چطوری؟
-خوبم
نگاهشو با لبخند ازم گرفت که جونگ کوک گفت: والا نمیدونستم شما وامپایرس ها انقدر به پیتزا علاقمندین! ولی بیا داداش! تو از مال من بخور!
جیمین یه قاچ کوچیک برداشت و گفت: به تهیونگ هم بدین گناه داره!
-من از این آشغالا نمیخورم!
جونگ کوک با چشمانی گرد به تهیونگ که داشت خون میخورد نگاه کرد و گفت: خیلی ممنون دیگه! الان هر سه تای مارو آشغال خور کردی!
تهیونگ با پوزخند نگاهشو ازمون گرفت که جیمین گفت: جلسه هنوز تموم نشده!
-چرا! یه بین گفت دارن برمیگردن!
+آلکاترا هم باهاشونه؟
-اره
ناگهان تهیونگ مثل برق گرفته ها از جا پرید و گفت: چی؟ آلکاترا هم برمیگرده همینجا؟
چونگ کوک مثل کسی که چیزی رو فراموش کرده باشه به من نگاه کرد و گفت: وای پاک فراموش کرده بودم آلکاترا نباید آیرین رو ببینه!
تهیونگ کتشو برداشت و درحالی که میپوشید رو به من گفت: پاشو آماده شو! سریع!!
از رو صندلی بلند شدم و درحالی که کتم رو میپوشیدم به جیمین و جونگ کوک نگاه کردم
جیمین اومد سمتم و گفت: منم باهاتون میام!
جونگ کوک زد تو حرفش و گفت: نه! بهتره نری! اگه یهو همتون با هم محو بشید قطعا شک میکنه!
سری تکون دادم و گفتم: حق با جونگ کوکه!
رفتم سمت در خروجی که جونگ کوک داد زد: آیرین کتابت رو جا گذاشتی!
.....................
چند دقیقه ای بود که راه افتاده بودیم؛ نزدیکای غروب بود و هوا داشت تاریک میشد؛ تهیونگ سیگاری روشن کرد و با صدایی اروم گفت: کمربندتو ببند
به محظ بستن کمربندم سرعتش رو زیاد کرد...نگاهم رو از جاده گرفتم و گفتم: متاسفم...امروز همش برات مایه ی دردسر بودم!
-یکم دردسر چیز بدی نیست! فقط امیدوارم بیشتر نشه!
...........................
چند دقیقه ای بود منتظر اومدن لورد بودیم که بالاخره صدای پاش توی سالن پیچید
-چرا انقدر دیر کردید؟
تهیونگ باهاش دست داد و گفت: خواب موندم
لورد به من نگاه کرد و گفت: خوش برگشتی
به روش لبخندی زدم که تهیونگ گفت: خب دیگه...من میرم
لورد مانع شد و گفت: بیخیال! امروز همش تو جاده بودی! امشبو اینجا بمون!
تهیونگ که حسابی خسته و خواب الو بود با کمال میل پذیرفت و با لورد به سمت پذیرایی رفت...
.........................
کتاب رو روی میز گذاشتم و رفتم سمت دستشویی
همینکه شلوارم رو پایین کشیدم با دیدن صحنه ی روبروم جیغ کوتاهی کشیدم!
دوباره شلوار رو بالا کشیدم و از دستشویی پریدم بیرون! کلافه به اطرافم نگاه کردم و گفتم: اخه چرا!؟
حالا چطوری بهشون بگم!؟
...............
با دیدن مرلین لبخندی زدم و گفتم: مرلین...
برگشت سمتم و گفت: من ملینام!
-حالا هرکدوم...شما اینجا پد بهداشتی دارین؟
با تعجب گفت:چی؟
-همون چیزی که خانوما موقع عادت ماهانه میبندن!
+اها...نه نداریم!
با ناامیدی نگاهمو ازش گرفتم که گفت: یکم دیگه شام حاضر میشه
از مطبخ اومدم بیرون...سرمو بلند کردم و به لوسترهای سقف نگاه کردم و گفتم: پاندمونیوم! اینجا پد پیدا میشه؟؟؟
همون لحظه روی سقف بزرگ نوشته شد: خیر
سرمو انداختم؛ کلافه زمزمه کردم: حالا من باید چیکار کنم...
چشمامو باز کردم که با نوشته ی روی سرامیک مواجه شدم:
به ارباب لورد بگو!
سرمو بلند کردم وبه مسیر سالن پذیرایی نگاه انداختم...
.......................
-پس اینطور! حالا کی شروع به ساخت و ساز می کنید؟
+بزودی!
-طرح خاصی تو ذهنته؟
لورد لبخندی زد و گفت: میخوام یه مدرسه ی مجلل باشه! در یک سبک کلاسیک و قلعه مانند! مثل هارگوارتز! جادویی! نوستالژیک و دل باز!
تهیونگ لبخندی زد و گفت: اسمشو چی میزاری؟
-نمیدونم...فعلا بزار بسازمش! درمورد اسمش هم بعدا تصمیم میگیرم
نگاهمو ازشون گرفتم و به شومینه دوختم...شکمم بدجور درد میکرد و هرلحظه انگار یک سیخ داغ به شکمم وارد میشد! لورد انگار متوجه ی ناخوش بودنم شد و پرسید: چیزی شده؟
به چشمای سیاه کنجکاوش نگاه کردم و گفتم: چیزی نیست شکمم یکم درد میکنه
تهیونگ با همون حالت خشک و جدی همیشگیش بهم نگاه کرد و گفت: پریود شدی؟
با تعجب از این همه رک بودنش نگاهش کردم...این پسر چرا انقدر رک بود!؟
با شرمساری سرمو انداختم که لورد گفت: خب الان چه کاری از دست من برمیاد؟
اعصابم از دست تهیونگ خورد شده بود...بدون اینکه نگاهشون کنم گفتم: چیزی نمیخوام! فقط یه بسته پد اگه میشه...
لورد با تعجب پرسید: پد؟ پد چی؟
تهیونگ بدون توجه به سوال لورد گفت: اینجا تو آلیستیا هیچ موجود مونثی پریود نمیشه! بخاطر همین پد وجود نداره!
عصبی نگاهش کردم و گفتم: خب من الان چیکار کنم؟
-مگه من قابله ام که از من میپرسی!؟ من چه میدونم!
لورد زد تو حرفش و گفت: با دستمال و اینا رفع نمیشه؟
از روی صندلی بلند شدم و گفتم: من میرم تو اتاق! فعلا شبتون بخیر
..................
-پسره ی بیشعور بی تربیت! آبروم بلکل رفت...
عصبی دستمال کاغذی هایی که روی هم انبار کرده بودم رو گذاشتم و داد زدم: یه ادم چقدر میتونه رک باشه!!!؟؟
روی تخت دراز کشیدم و چشمامو بستم که در اتاق باز شد. برگشتم که مرلین و ملینا رو همراه یک سینی دیدم
مرلین اومد کنارم روی تخت ایستاد و گفت: برات دمنوش اماده کردیم! برای شکم دردت خوبه!
به روش لبخندی زدم و گفتم: خیلی ممنونم
YOU ARE READING
RED WOLF 3 (The Story Only I Didn't Know)
Fantasyتو یه رویا بودی بعد واقعیت و حالا فقط یه خاطره ای... -فصل ٣ ردوولف📔 "داستانی که فقط من نمی دونستم"