-چرا هنوز نخوابیدی؟
با شنیدن صدای لورد چشمامو باز کردم؛ رفت و روبروی من روی مبل تک نفره ی کنار شومینه نشست؛ یک کیسه خون رو توی لیوان خالی کرد و گفت: معمولا شبا زود میخوابی!
پوزخندی زدم و گفتم: اگه تو هم بدونی که چند روز دیگه تبدیل به ردوولف میشی میتونی بخوابی؟
با تردید نگاهم کرد و گفت: هنوز هیچی معلوم نیست
داد زدم: بس کن لورد! تمام این مدت نقش بازی کردی! و به من نگفتی که چه آینده ای درانتظارمه! واقعا برام عجیب بود که چرا حافظمو برگردوندی! اما حتی نمیتونستم تصورشو کنم در برابرش حفاظت از آلیستیا رو میخوای!!!!
لیوان رو روی میز گذاشت و گفت: اوکی آیرین!درکت میکنم! تو الان توی عمل انجام شده قرار گرفتی و دستپاچه و عصبانی هستی! ولی حال و روز ما هم از تو بهتر نبوده!
دست تو موهاش برد و گفت: من هزاران سال روی زمین بودم بیشتر از چیزی که تهیونگ و یه بین و ... به چشم دیده باشند! و هرگز با چنین شرایطی مواجه نشدم! دشمنم خیلی قویه و من کاری ازم برنمیاد آیرین...ما آلیستیا رو از دنیای انسان ها جدا کردیم که بهشون صدمه نزنیم و هردو طرف راحت باشیم! و حالا نمی دونم چرا میخوان آلیستیا رو جزئی از زمین کنند! اونا حتی رو برادرم غلبه کردند! و من باید به ورود ناگهانی تو به آلیستیا و ناگهانی ردوولف شدنت به چه چشمی نگاه کنم؟؟
-خب من باید چیکار کنم لورد؟ در حال حاظر تو تکیه گاه منی! تویی که همیشه منو نجات میدی! وقتی من ردوولف شم تو میمیری!
-درسته و قدرت من به تو میرسه!
داد زدم: چه فایده ای داره؟ من بلد نیستم ازش استفاده کنم! من هیچی نمی دونم جز اینکه تو یه سرزمین لعنتی پر از دردسر گیر افتادم! من فقط دلم میخواد برگردم خونه پیش خونوادم! با همون آلزایمر کوفتیم بقیه زندگیمو سر کنم تا وقتی که بمیرم! این بدترین کابوسیه که هرکس میتونه ببینه! اتفاقات از پیش تعیین شده!!!
سرمو انداختم و به اشک هام اجازه ی باریدن دادم...خیلی ناراحت و عصبی بودم و رو خودم کنترل نداشتم!
-شش شب دیگه تو ردوولف میشی آیرین...تا شش روز دیگه می تونی تصمیمتو بگیری!
سرمو بلند کردم و به چشمای سیاهش زل زدم و گفتم: قبل از ردوولف شدنم برای همیشه؛ میخوام خونوادمو برای آخرین بار ببینم!
-من نمی تونم اینکارو برات بکنم آیرین
سریع گفتم: میدونی که اگه بخوام هم نمی تونم فرار کنم! فقط میخوام برای آخرین بار ببینمشون...
سری تکون داد و گفت: مشکل یک چیز دیگه است...قدرتای من کم کم دارن کم میشن و به تو میرسن! و امشب بخاطر از بین بردن خاطره ی ایونجین از دراکولا مجبور بودم خیلی انرژی صرف کنم! انرژی من الان در حدی نیست که بتونم تورو از دروازه رد کنم!
ناامید سرمو انداختم که گفت: ولی یک نفر رو میشناسم که میتونه!
.......................
چانیول لیوان کوچک وودکا رو روی میز گذاشت و گفت: انرژی زیادی میخواد! اون ردوولفه!
لورد کمی از وودکای استکانشو مزه کرد و گفت: میدونم... و میدونم که تو قدرتشو داری! لطفا چانیول!
چانیول به من نگاه کرد و گفت: خیلی خب...اینکارو میکنم! چون میدونم ناگهان جدا شدن از خونه و خونواده چه حسی داره
لورد دستشو روی شونه ی چانیول گذاشت و گفت: ممنونم رفیق
.......................
تازه از دروازه عبور کرده بودیم؛ چانیول به ساعت نگاه کرد و گفت: الان 2 ظهره! ما تا 10 شب وقت داریم!
سری تکون دادم و گفتم: یه خداحافظی اونقدرام طول نمیکشه!
سوار تاکسی شدیم و به طرف خونه رفتیم؛ خوشحال بودم که حافظم برگشته و آدرس خانمونو یادمه اما ناراحت هم بودم که قراره این حافظه در آینده برام تبدیل به یک عذاب بشه! به در خانه که رسیدیم به محض پیاده شدنم یک موجود پشمالو دوید جلوی پام و صدای آشنای یک دختر که فریاد زد:"پاپی کجا میری؟"
با دیدن وندی لبخندی زدم؛ سرشو که بلند کرد جیغی کشید و چند لحظه مکث کرد؛ و دوید سمتم و من رو درآغوش کشید؛ با تمام وجودم در آغوشش کشیدم و دستامو دور کمرش حلقه کردم؛ درحالی که اشک از گونه هام مثل قطرات باران روی شیشه بخارگرفته سرازیر میشدند با لبخند گفتم: عطرتو عوض کردی!؟ عطر قبلیتو بیشتر دوست داشتم!
با صدای گرفته و هق هق داد زد: تو کجا بودی عوضی؟ کدوم گوری بودی!؟ میدونی چقدر دنبالت گشتیم؟؟
-متاسفم وندی...خیلی متاسفم
همون لحظه بود که چهره ی پدر و مادرم رو توی چهارچوب در دیدم و مادرم که به سمتم دوید...
.......................
-میتونم تا غروب کنارشون بمونم؟
چانیول سری تکون داد و گفت: آره؛ مشکلی نیست! ساعت 8 میام دنبالت! تا اون موقع...خوش باش!
سری تکون دادم و در خونه رو بستم که صدای پدرم رو شنیدم: به سلامتی برگشتن دختر قشنگم امشب رو باید جشن بگیریم!
رفتم توی پذیرایی و گفتم: نمیشه همین الان جشنو شروع کنیم؟ خیلی خستم فکر نکنم شب رو بتونم بیدار بمونم...
مادرم در آغوشم کشید و گفت: هرچی تو بگی!
تمام روز رو در کنار خانواده گذروندم؛ در آغوش گرم پدرم؛ بوسه های مادرم روی پیشانیم؛ دست های وندی توی موهام و خوشحالیشون از برگشتن؛ گاهی اشک توی چشمانم جمع میشد اما سعی میکردم جلوی آنها گریه نکنم؛ کاش میتونستم حافظشونو پاک کنم...باید این رو از چانیول میخواستم! به خودم که اومدم صدای زنگ در به صدا در اومد و ساعت که 8 رو نشون میداد؛
در رو باز کردم که چانیول گفت:
-آماده ای؟
+اره...فقط...میتونم یک چیزی ازت بخوام؟
سری تکون داد که گفتم: میشه حافظشونو پاک کنی؟
چانیول اخمی کرد و گفت: تو دنیای انسان ها من فقط میتونم حافظه ای که خودم توش حضور داشتم رو پاک کنم! توی خاطرات شما! من حضور نداشتم! تو خودت باید پاکش کنی؟
-ولی من هنوز ردوولف نشدم و قدرتی ندارم!
لبخند کمرنگی زد و گفت: تو قدرت لازمو برای پاک کردن حافظشون داری! فقط کافیه توی چشماشون زل بزنی و با تمام وجود چیزی که به زبون میاری رو بخوای!
از چانیول جدا شدم و به سمت آشپزخونه رفتم؛ پدرم در حال درست کردن مرغ سوخاری و مادرم و وندی در حال درست کردن سالاد بودند؛ مادرم گفت:
-کی بود؟
روبروشون ایستادم و گفتم: لطفا همتون به من گوش کنید!
مادرم کارد رو روی تخته گذاشت و همگی بهم زل زدند...اشک روی گونم رو با پشت دستم پاک کردم به چشمای نگرانشون نگاه کردم و گفتم: شما...دختری به اسم آیرین رو خیلی وقت پیش از دست دادید! الان...شما فقط یک دختر دارید به اسم وندی! آیرین بخاطر بیماری آلزایمر زودرس یک ماه پیش مرد! و شما درموردش هیچ احساس ناراحتی نمیکنید و اونو فراموش کردید!
به هق هق افتاده بودم؛ بدنم می لرزید؛ به زبون اوردن اون کلمات برام خیلی سخت بود؛ به پدرم زل زدم و گفتم: خواهش میکنم منتظر من نباشید و من رو فراموش کنید! و تمام تمرکزتون رو روی زندگی الانتون بزارید! آیرین...خیلی وقته رفته!
متوجه ی کوچک شدن مردمک هر سه تاشون شدم و صدای چانیول که توی فضا پیچید: اثر کرد آیرین! وقتشه که بریم!
............................
نیم ساعتی بود روی نیمکت پارک نشسته بودیم؛ گریه ام تموم شده بود اما بغضم سنگین تر...سرمو انداختم و گفتم: خیلی سخت بود! اینکه ازشون بخوام دیگه من رو به یاد نیارن! خیلی وحشتناک بود...مادرم...اون نگاه پر از نگرانیش...هروقت که بهش نگاه میکردم عذاب وجدان میگرفتم که چرا دختر خوبی نبودم و همیشه براشون مایه ی دردسر و عذاب بودم! گریه های بی صدای پدرم... چهره ی پر از غم و ناامیدی وندی وقتی گاهی اونو به یاد نمیاوردم! و امشب...وقتی حافظشونو پاک کردم اون نگاه ها...و حالات چهره...همگی تبدیل به یک بی تفاوتی محظ شد! همچنان دنبال یک نگاه آشنا میگشتم اما...
سرمو انداختم و سکوت کردم...بعد از چند دقیقه صداشو شنیدم:
-نزدیک به 22 سال پیش...یک عشق حقیقی داشتم...دختری که با تمام وجودم عاشقش بودم! وقتی کنارش بودم همه چیز رو فراموش میکردم! ومپایرس بودنم رو...آلیستیا رو...مشکلاتم رو...من به آرامش نیاز داشتم و اون این آرامش رو به من میداد...با تمام وجودش بهم عشق میورزید و روزگار خوبی رو باهم داشتیم...تا اینکه...یک روز! وقتی به دنیای انسان ها برای دیدنش برگشتم سرقرارمون نیومد...دیگه هیچ وقت نیومد!او مرده بود! تصادف کرده بود و ضربه مغزی شده بود و خون زیادی از دست داده بود! وقتی من اینجا نبودم! نتونستم ازش محافظت کنم و از دستش دادم! اگه قبل از مرگش رسیده بودم شاید می تونستم تبدیل به یک خون اشام یا وامپایرسش کنم و نزارم بمیره...اما...دیر رسیدم! حال و روزم خیلی بد بود! من یک ساحره بودم و می تونستم بعضی چیز هارو تغییر بدم! ولی در مقابل پس گرفتن اون، یه چیز دیگه رو از دست میدادم! من به گذشته برگشتم؛ نمی تونستم جلوی مردنشو بگیرم! اون ماشین در هرحال بهش میزد! پس...وقتی که داشت میمرد؛ نصف جون ومپایرسیمو بهش دادم و او از نو متولد شد! جسم اون مرد! اما همون لحظه همون بدن؛ همون روح و همون دختری که عاشقش بودم یک جای دیگه از دنیا متولد شد! با نصف جونی که من بهش داده بودم...از همون لحظه ای که متولد شد؛ رفت مدرسه...تمام لحظات مواظبش بودم! بارها دیدمش! توی فروشگاه؛ توی کتابخونه! توی خیابون! توی کافی شاپ...اما من رو نمیشناخت چون اون جسم گذشته ای با من نداشت! من برای دوباره پس گرفتن اون؛ خودشو از دست دادم!! شاهد لحظه به لحظه بزرگ شدن و قد کشیدنش بودم و روز به روز بیشتر عاشقش میشدم! اون دختر الان تقریبا همسن توه! همچنان بانشاط و پر انرژیه! همون استایلی رو داره که ٢٠ سال پیش داشت! همون مدل موها...همون لبخند...همون طرز حرف زدن! اما...من رو به یاد نمیاره...هیچی رو به یاد نمیاره! من برای نجات اون...حافظشو برای همیشه پاک کردم! برای اینکه کنارم بمونه! پس الان میتونم درکت کنم!
به ساعتش نگاه کرد و گفت: وقتشه برگردیم آیرین!
دستمو گرفت و با هم به سمت جنگل رفتیم؛ طولی نکشید که مه همه جارو احاطه کرد؛ درست مثل روزی که برای اولین بار وارد آلیستیا شدم...تازه دروازه رو رد کرده بودیم که ناگهان چانیول ایستاد؛ مثل کسی که بهش شوک بدی وارد شده باشه با چشمانی متعجب به عقب برگشت و با صدای لرزان گفت:
-آنا؟
با تعجب برگشتم که با یک دختر با قدی متوسط و پوستی سفید و چشمانی رنگی مواجه شدم؛ دختر عصبانی رو به چانیول داد زد: فکر کردی داری چیکار میکنی پسره ی منحرف؟
به من اشاره کرد و گفت: ایشون پارتنر چدیدتونه ها؟
چانیول که حسابی هول شده بود رو به دختر که ظاهرا اسمش آنا بود گفت: چه غلطی کردی؟
دختر اخمی کرد که چانیول داد زد: شما دخترا چه مرگتونه!؟
آنا با تعجب گفت: چته؟
چانیول عصبی رفت سمتش و داد زد: تو دروازه ی آلیستیا رو رد کردی!!!!!!
آنا که حسابی گیج شده بود به من نگاه کرد که چانیول که دستاش توی موهاش بود کلافه گفت: حالا به لورد چی بگم؟! با یه انسان رفتم و با دوتا برگشتم!؟
چشماشو بست و زیرلب زمزمه کرد: چرا تو آنا؟ چرا تو؟؟؟؟
آنا با تعجب گفت: تو..تو که گفتی دروازه هروقت ماه کامل بشه باز میشه! چیزی تا کامل شدن ماه باقی نمونده چانیول! پس من بزودی برمیگردم هم؟؟
چانیول زد زیر خنده و گفت: لورد برای زنده نگه داشتن ایرین دلیل داشت! دلیلش برای تو چی میتونه باشه!؟ در ضمن...با تولد ردوولف دروازه ای باقی نمیمونه که بخواد باز بشه!
هردو با تعجب نگاهش کردیم که گفت: توی احمق اینجا گیر افتادی! تو جایی که معلوم نیست آینده اش چیه!
-ولی چانیول تو من رو به دنیای انسان ها بردی! میتونی آنا رو هم برگردونی!
به من نگاه کرد و گفت: من فقط یک موجودی که متعلق به آلیستیا باشه رو میتونم ببرم و بیارم! تو ردوولف بودی! یه موجود فرا بشری! اما آنا! یک انسانه! و فقط وقتی دروازه باز شه میتونه برگرده!
-ولی اون به راحتی وارد شد!
+وارد شدن راحته! برگشتن سخته!
با نگرانی به آنا نگاه کردم که داشت با تعجب به چانیول نگاه میکرد...انگار اونم بخاطر تعقیب کردن ما، توی آلیستیا گیر افتاده بود!
تاریخ، همچنان در حال تکرار بود...
YOU ARE READING
RED WOLF 3 (The Story Only I Didn't Know)
Fantasyتو یه رویا بودی بعد واقعیت و حالا فقط یه خاطره ای... -فصل ٣ ردوولف📔 "داستانی که فقط من نمی دونستم"