با لب و لوچه ی آویزون زیر لب گفتم: یادم نیست مامان همیشه کدوم رو می خریییید...دست بردم سمت نودل سبزیجات با مارک Yaami و گفتم: این؟ یا... به دست دیگم که مارک دیگه ای بود نگاه انداختم و گفتم:این؟
تو فکر بودم که صدای یه دختر رو کنارم شنیدم: بدون شک یامی!!!
برگشتم که یه دختر قدبلند با موهایی قهوه ای و صورتی خیلی خوشگل و مهربون دیدم...اولین چیزی که توجهمو جلب کرد رنگ عجیب چشماش بود! بنفش!!! زیر لب گفتم: چه لنز خوش رنگی
لبخندی زد و ادامه داد: یامی واسه خوراک سبزیجات طعم خیلی بهتری داره!
با تعجب گفتم: شما...از کجا می دونید من میخوام خوراک سبزیجات درست کنم؟؟
شبیه کسی که سوتی داده باشه دست انداخت تو موهاش و گفت:امممم...خب! چون دستت رفت سمت سبزیجاتش! گفتم احتمالا خوراک سبزیجات میخوای درست کنی!
وقتی دید دارم همچنان نگاهش میکنم گفت: صب کن...تو چهرت خیلی آشناس!
چند لحظه به سرتا پام نگاه کرد و ناگهان بشکنی زد و گفت: خودشهههه! تو همون دختره ای که دیشب پارتی سولگی رو بهم ریخت! اینو گفت و پوقی زد زیر خنده
-ببخشید؟؟؟
دستشو گرفت سمتم و گفت: از آشناییت خوشبختم! دیشب خیلی باحال بودی خوشم اومد سر اون جین مغرور داد زدی!!!!!
دستشو گرفتم که گفت: اسم شریفت چیه گوگولی؟
درحالی که با تعجب به حرکات عجیبش نگاه میکردم گفتم: آیرین!
دستمو سفت فشار داد و گفت: خیلی از آشناییت خوشبختم
دستمو ول کرد و گفت: باید برم دیرم شده! به بطری شراب توی دستاش نگاه انداختم که گفت: امیدوارم دوباره ببینمت خوشگله!
پشتشو بهم کرد که گفتم: عا راستی اسمتو نگفتی!
یه لحظه برگشت سمتم و گفت: اسمم؟
نگاهش کردم که لبخندی زد و گفت: ایونجین!
....................
درحالی که به سمت خونه قدم برمیداشتم رو به پاپی گفتم: رنگ چشماش یکم زیادی غیرطبیعی نبود؟؟؟ حتی تاحالا همچنین لنزی ندیده بودم...بنفشش یکم زیادی عجیب بود! ناخوداگاه چشمای زرد کهربایی اون پسر عجیب اومد جلوی چشمم! رنگ چشمای اونم عجیب بود!!؟ اخمی کردم و گفتم: انگار لنز جدیدن خیلی مد شده!!!
....................
غذا رو اماده کرده بودم و روی کاناپه جلوی تلویزیون لم داده بودم که صدای در رو شنیدم...چندی نگذشت که وندی اومد تو اتاق...نگاهی بهم انداخت و گفت: میشناسیم که؟
لبخندی زدم و گفتم: اره اره!
کیفش رو روی میز نهار خوری گذاشت و اومد سمتم و گفت: مامان گفت امشب شیفت داره باباهم یه ماموریت فوری براش پیش اومده! منم از خوابگاه اجازه گرفتم و اومدم پیشت آبجی کوچیکه
سری تکون دادم و گفتم: کار خوبی کردی
رفت سمت آشپزخونه و گفت: بعد نهار یه سر بریم بیرون! امروز جشنه بیرون حسابی پره از پسرای خوشگل مشکل
-جشن؟ چه جشنی؟
کمی از آب داخل بطری نوشید و گفت: جشن آتیش!
......................
-وااااااااو این صحنه حال میده واسه یه سلفی که یک راست بره تو اینستاگرام
گوشیش رو درآورد و دستشو برد بالا و گفت: آیرین بخند!
لبخندی زدم که چند تا سلفی با من و آتیش بازی پشتمون گرفت
درحالی که عکسارو آپلود میکرد گفت: آبجی من یه سر میرم دستشویی! یکم از اینجا فاصله داره! خودتو با این آتیش بازیا سرگرم کن تا برمیگردم
سری تکون دادم و گفتم: اوکی
چند دقیقه ای گذشته بود و من مشغول نگاه کردن آتیش بازی بودم که ناگهان صدای خنده های چند نفر توجهمو جلب کرد...چشمامو ریز کردم که دقیقا از پشت فردی که داشت آتیش بازی میکرد اون پسر عجیب رو به همراه چند نفر دیگه دیدم که رد شدن! از سر کنجکاوی دنبالشون کردم...میخواستم اینبار من جلوش سبز بشم! اون پارک بزرگ ترین پارک جنگلی اونجا بود و حسابی معروف! دنبالشون رفتم که یکی یکی از هم جدا شدند و فقط اون پسر عجیب باقی موند! زیرلب غر زدم: لعنتی حتی اسمتم نمیدونم...
از بین چندین درخت و بوته ی تاریک رد شدیم...سرعتمو بیشتر کردم که بهش برسم و تقریبا داشتم می دویدم...
به خودم اومدم دیدم چمنای زیر پام جاشونو به سنگ فرش دادن...با تعجب سرمو بلند کردم که با دیدن مه غلیظ اطرافم ترسیدم...موهامو پشت گوشم انداختم و داد زدم: سلااااام؟؟؟ کسی اینجا نیست؟؟؟
مه خیلی غلیظ بود...چیزی نمیدیدم فقط سنگ فرش های زیر پاهامو میدیدم که به رنگ خاکستری بودند...
ترسیده بودم حس میکردم گم شدم! تو فکر بودم که چیکار کنم که ناگهان صدایی از پشت سرم اومد...با ترس برگشتم و داد زدم: کی اونجاس؟؟
چند لحظه همونطور ایستاده بودم که یهو یه چیز گنده و سنگین پرید روم و باعث شد بیوفتم رو زمین
به چهرش نگاه کردم یک گرگ بود یک گرگ بزرگ! جیغ کشیدم سرشو اورد نزدیکم که ناگهان یه نیرویی منو از زیرش کشید بیرون و اونو پرت کرد جهت مخالف
یه نفر اومد جلوم ایستاد و دستشو آورد جلو رو به گرگ و داد زد: آروم باش جونگ کوک!!!!! آروم باش!
گرگ با چشمای زردش بهم زل زد و با خشم چند قدم اومد جلو
فرد جلو روییم که با صداش تونستم تشخیص بدم همون پسره ی عجیبه گفت: جونگ کوک اون یه انسان بی گناهه! تو که نمیخوای به یه بی گناه صدمه بزنی ها؟
گرگ زوزه ای کشید و پشتشو بهمون کرد و دوید به سمت مخالف...
از ترس به گریه کردن افتاده بودم...تمام بدنم میلرزید! پسر برگشت سمتم و داد زد: اخه تو اینجا چیکار میکنی؟؟؟؟
با چشمایی پر از اشک نگاهش کردم که ادامه داد: نکنه منو دنبال میکردی؟؟
سری تکون دادم که گفت: تو...میدونی اینجا کجاست؟؟؟؟ فکر کردی هنوز تو همون پارک جنگلی هستیم؟؟ اخه تو از رو چه حسابی منو دنبال کردی دختره ی خنگ!
عصبی دست انداخت تو موهای پرپشتش و گفت: حالا چیکارت کنم...دروازه تا 1 ماه دیگه که ماه کامل شه باز نمیشه! من چطوری تورو برگردونم به دنیای انسان هاااا؟
با تعجب و تته پته گفتم: چیزی...از حرفات...نمیفهمم! دنیای انسان ها؟؟؟
اومد جلو و با چشمای زردش بهم خیره شد و گفت: تو الان تو آلیستیایی! وقتی من رو که داشتم برمیگشتم دنبال کردی مرز بین دنیای انسان ها و موجودات فرابشری رو رد کردی و اومدی تو دنیای ما!
با ترس گفتم: دنیای...شما؟؟؟؟
-دنیای موجودات فرا بشری!
عصبی زدم زیر خنده و گفتم: من این حرفا حالیم نمیشه من باید برگردم خونه!
-وقتی داشتی من رو دنبال میکردی باید به اینجاش فکر میکردی! تو تا یک ماه اینجا گیر افتادی خانوم کوچولو!
چشمامو بستم و افتادم رو زمین...زانوهامو بغل کردم و گفتم: من باید برم...خونوادم نگران میشن!
نگاهش نمیکردم اما صداشو میشنیدم: راه حلی نیست! متاسفم...
زدم زیر گریه و داد زدم: من اصلا شاید تا یک ماه دیگه زنده نمونم!!! نمیخوام اینجوری از خونوادم جدا شم!!! میفهمی؟؟؟
-پاشو فعلا از اینجا بریم! اینجا جلوی دروازست! اصلا امن نیست! حتی دوست خودمم رم کرده بود!
سرمو بلند کردم که گفت: اون یه گرگینه بود!
+گرگینه؟؟؟
کلافه گفت: یه انسان که گرگ هم هست!
با تعجب نگاهش کردم که مچ دستم رو گرفت و گفت: فعلا بلند شو باید بریم! بعدا درمورد برگشتنت یه فکری میکنیم
بلند شدم که گفت: قبلش باید کاری کنم بوی آدم ندی!
با ترس نگاهش کردم که دستشو برد جلو دهنش و با نیش های تیزش کف دستشو زخمی کرد...جیغی کشیدم و دستامو جلوی دهنم گذاشتم که دست خونیشو اورد جلو و مالدیش به لباسام
داد زدم: چیکار میکنیییی؟
دستشو اورد و به صورتمم مالید و گفت: اگه بوی خونتو حس کنن زندت نمیزارن میفهمی؟ دارم کاری میکنم بوی یه وامپایرس بدی!
-وامپایرس دیگه چیه؟
بهم نگاه کرد و گفت: من!
-چی؟؟؟
دستشو انداخت که چیزی نگذشت و زخمش خوب شد...با چشمانی گرد به دستش نگاه انداختم که گفت: این میتونه باعث بشه که باور کنی الان تو یه دنیای سحرآمیزی؟
سرمو بلند کردم و به چشماش نگاه انداختم...خدای من! چه خواب وحشتناکی...
YOU ARE READING
RED WOLF 3 (The Story Only I Didn't Know)
Fantasyتو یه رویا بودی بعد واقعیت و حالا فقط یه خاطره ای... -فصل ٣ ردوولف📔 "داستانی که فقط من نمی دونستم"