••یه بین••
پا روی پا انداخته بودم و مشغول فکر کردن بودم که صدای تهیونگ رو شنیدم: چی باعث شده انقدر بری تو فکر؟
بهش که داشت میرفت سمت بار نگاهی گذرا انداختم و گفتم: آیندمون...می دونی که می تونم تا حدودی آینده رو ببینم
-خب...چی میبینی؟
چشمامو ریز کردم و گفتم: جدایی...
با یک استکان وودکا اومد روبروم نشست و گفت: یعنی چی؟
-همش یک دختر با موهایی بلند سیاه و صورتی سفید و زیبارو میبینم... با قدرتی باور نکردنی که نمیزاره زیاد با آینده ارتباط برقرار کنم! احتمالا اون دستی در آینده تک تکمون داره! اون دختر...برام غریبه است اما اسمش...
تهیونگ استکان رو سر کشید و گفت: خب...اسمش چیه؟ شاید من بشناسمش
-الیویا...اسمش الیویاست!
+داری میگی یه دختر توی آیندمون یک خلل بوجود آورده و نمیزاره تو تمرکز کنی؟
سری تکون دادم و گفتم: درسته...نمیدونم با زمان چیکار کرده اما اوضاعو بهم ریخته...
تهیونگ دست انداخت تو موهاش و گفت: می تونی باهاش ارتباط برقرار کنی؟ ما می تونیم زمان رو یک هفته به عقب برگردونیم اما به جلو چی؟ اون می تونه کمکمون کنه؟
-تهیونگ خیلی زیاد قدرت میخواد که من ندارم! تازه تا بحال کسی اینکار رو نکرده! ما فقط می تونیم تاحدودی اینده رو ببینیم نمی تونیم درش قرار بگیریم! اگه الیویا خیلی قوی باشه شاید بتونه ارتباط برقرار کنه
مکثی کردم و چشمامو بستم و گفتم: تو به دنیای موازی اعتقاد داری درسته؟
-کاملا
چشمامو بستم و گفتم: الیویا و آینده ی تک تک ما در یک بعد زمانی دیگه هستند! همین الان...در یک بعد دیگه از این مکان هستند و زندگی می کنند! توی آینده! من آینده و بقیه! الان داریم یک جایی در یک بعد دیگر همین جا زندگی می کنیم تهیونگ! ولی الیویا انگار یک کاری با زمان ما انجام داده! که کار رو برای من سخت کرده! ارتباط برقرار کردن با یک بعد دیگه ی مکانی و زمانی خیلی سخته!
تهیونگ سیگاری روشن کرد و گفت: دوست دارم این دختره الیویا رو ببینم! کمکت میکنم که بتونی باهاش ارتباط برقرار کنی!
لبخندی زدم و گفتم: انگار ندیده عاشقش شدی
زد زیر خنده و گفت: نه بابا...فقط از دخترای قوی خوشم میاد همین!
-چند باری توی خواب دیدمش...خیلی زیباست...چهره با نشاط و جذابی داره اما نمی دونم چه ارتباطی با ما داره! تهیونگ اون دختر یک قدرت خاص داره...
شقیقمو مالیدم و گفتم: اون با ما چیکار کرده...
-کی؟
با صدای جیمین برگشتم که دیدمش...آمد و کنار من نشست و نگاهم کرد.
تهیونگ جواب داد: ظاهرا یک نفر آینده ماهارو تغییر داده بخاطر همین یه بین نمی تونه باهاش ارتباط برقرار کنه
جیمین سری انداخت و گفت: خب کی هست؟
اینبار خودم جواب دادم: فقط میدونم اسمش الیویاست
متوجه ی بزرگ شدن مردمک جیمین و عوض شدن حالت صورتش شدم...لبخند کمرنگی زد و گفت: پس اینطور
اخمی کردم و گفتم: میشناسیش؟
سری تکون داد و گفت: نه از کجا باید بشناسم
نگاهش رو ازم گرفت اما من آدمی بودم که چیزی از چشمم دور نمیموند! مطمئن شدم جیمین اون دختر رو میشناسه! جدیدا هم زیاد توی جمع ما نبود...مطمئن بودم داره یک کارایی میکنه
-تو که...
نگاهم کرد؛ ادامه دادم: چیزی رو از ما مخفی نمی کنی؟
با تعجب گفت: این چه حرفیه یه بین...چی رو می تونم مخفی کنم؟
-نمیدونم...مثلا...ارتباطت با آینده رو؟
عصبی زد زیر خنده و از روی مبل بلند شد و رو به تهیونگ گفت: مواظبش باش! جدیدا خیلی پرت و پلا میگه
خواستم چیزی بگم اما از سالن بیرون رفته بود؛ تهیونگ بهم نگاه کرد و گفت: منظورت چی بود؟
لبمو گاز گرفتم و گفتم: باید بفهمم جیمین واقعا کیه
-جیمین کیه؟ جیمین دوستمونه
به تهیونگ نگاهی انداختم و گفتم: بس کن تهیونگ! من راز تک تک شماهارو میدونم...شماهارو تا حدودی میشناسم اما جیمین همیشه گنگ بوده! اگه اون بتونه با آینده ارتباط برقرار کنه پس یک دیفرنت هست که برای رد گم کنی خودشو توی جسم وامپایرسیش مخفی کرده! یا یک گوسته یا یک واپد یا...یک پسر!
تهیونگ زد زیر خنده و گفت: بیخیال...جیمین؟ پسر باشه؟ اونا افسانه ان!
-بالاخره خواهم فهمید...
...........................
••آیرین••
دست رئیس قبیله ی گرگینه هارو فشردم و گفتم: تمام قدرتی که میخواستم بابت اعتمادتون بهم رسید! ممنونم و قول میدم که سربلندتون کنم
مرد لبخندی زد و گفت: مطمئنیم...شما ملکه ی قوی هستید
بعد از بیرون اومدن از دژ گرگینه ها رو به جونگ کوک گفتم: خوشحالم که فعلا همه چی آرومه
جونگ کوک سر خوش زد زیر خنده؛ نگاهش کردم و گفتم: خیر باشه! لپات گل انداخته! چیزی شده؟
مغرور نگاهشو ازم گرفت و گفت: یه بین امروز من رو بوسید
با تعجب گفتم: واقعا؟؟ چطوری؟؟
لبخندی زد و گفت: بالاخره اون غرور لعنتیشو شکست...و اومد صورتمو گرفت و لبامو بوسید!
با هیجان بازوشو گرفتم و گفتم: وایی خیلی خوشحال شدم! چه زوج زیبایی
-ولی میدونی آیرین...یه بین اینکارو کرد چون فکر میکنه آینده ای وجود نداره که دوباره اینکارو انجام بده
اخمی کردم و گفتم: منظورت چیه
سرشو انداخت و درحالی که با پا سنگ های ریز جلوشو پرتاب میکرد گفت: طبیعیه...ایندمون نامعلومه...بزودی چهارمین دیواره هم میریزه...داریم به هشتمی نزدیک میشیم
زدم روی شونش و گفتم: امیدت رو از دست نده جونگ کوک...من تمام سعیم رو می کنم!
..............................
••الیویا••
مشغول بیرون آوردن لباس هام از داخل چمدان و تا کردنشون بودم که ناگهان سردرد شدیدی گرفتم و سرم گیج رفت؛ چشمامو بستم که صحنه های ناواضحی رو دیدم! صداهایی رو شنیدم اما ناواضح بودند؛ گوشامو گرفتم و روی زمین نشستم...سرم داشت می ترکید! آخرین چیزی که دیدم یک دختر با موهایی کوتاه بود که صورتش واضح نبود! ناگهان صداش توی گوشم پیچید: الیویا؟
جیغ کشیدم و چشمامو باز کردم! صداها از بین رفتند و سردردم کم تر شد!
با تعجب به اطرافم نگاه کردم؛ برای یک لحظه یادم رفت کجام و دارم چیکار میکنم
-آروم باش الیویا...تو توی ردوولفی! این اولین روزت توی این مدرسه است پس طبیعیه...
دوباره مشغول تا کردن لباس هام شدم که یک چیزی به ذهنم رسید! صدای اون دختر که صدام زد خیلی شبیه یه بین بود که صبح باهاش جلوی دروازه ردوولف آشنا شده بودم...کلافه پوفی کسیدم و زیرلب گفتم: اینجا چه خبره...
.
.
پ.ن: دلتون برای الیویا تنگ شده بود درسته؟😁
YOU ARE READING
RED WOLF 3 (The Story Only I Didn't Know)
Fantasyتو یه رویا بودی بعد واقعیت و حالا فقط یه خاطره ای... -فصل ٣ ردوولف📔 "داستانی که فقط من نمی دونستم"