21(Yebin Revolution)

1.5K 207 59
                                    

به همراه جونگ کوک پشت یک میز و صندلی نشستیم؛ همزمان گارسون اومد و منو رو روی میز گذاشت و رفت؛ رو به جونگ کوک گفتم:آلیستیا خیلی عادی تر از چیزیه که فکرشو میشه کرد! اینجا موزه داره! پارک داره! رستوران غذای ایتالیایی!؟ زدم زیر خنده و ادامه دادم: کسی باورش نمیشه اینجا سرزمین خون آشام ها و گرگینه هاست
جونگ کوک که داشت به منو نگاه میکرد بدون نگاه کردن به من گفت: انتظار داشتی شبیه فیلم ها یا کتابا باشیم؟ یه خون آشام فقط شبا از توی تابوت بیاد بیرون و گرگینه ها توی جنگل زندگی کنن؟ یا استایل زندگیمون شبیه قرون وسطی باشه؟؟
منو رو بست و ادامه داد: یادت نره ما موجودات فرا بشری هستیم!!! یعنی همه جوره از شما آدما سریم! این طبیعیه که زندگیمون شبیه شما باشه و از شما پیشرفته تر! ما هم بیشترمون یه زمانی انسان بودیم!
گارسون اومد و ایستاد که جونگ کوک گفت: دوتا  سالاد وردورا، دو تا چیتی و یه دست ریزیتو اسکامپی و لیمو
بعد رفتن گارسون گفتم:انگار به غذاهای ایتالیایی علاقه خاصی داری!؟
لبخندی زد و گفت: من نه...اما یه بین داره! چند باری با هم اومدیم اینجا و پیتزا مارگاریتا خوردیم
-پس چرا الان از اون سفارش ندادی؟
لبشو اروم گاز گرفت و گفت: چون اون غذارو فقط زمانی که با یه بین میام سفارش میدم
سری تکون دادم و سکوت کردم؛ هم لورد هم جونگ کوک یه بین رو دوست داشتند...دو آدم کاملا متفاوت و شاید شبیه! خیلی درمورد یه بین و احساس لورد بهش کنجکاو بودم! پس میتونستم سوالاتمو از جونگ کوک بپرسم؛ چون هردوی اونا احساسات مشابهی رو به یه بین داشتن...
-چه چیز یه بین خیلی توجهتو جلب میکنه؟
جونگ کوک چشماشو ریز کرد و در فکر فرو رفت و گفت: واقعیتش...اون برای من مثل یک مکمل میمونه! اوایل خیلی احساس ضعیفی میکردم و یه گرگینه نابالغ بودم! یه بین بهم کمک کرد که خودمو بشناسم و بتونم توانایی هامو بشناسم و قوی بشم...اون برای پدرش،لوک، یک دختر قوی و مستقل، و برای دوستاش و من، مثل یک مادر فداکار میمونه! اون خیلی عاقل و بالغه و همین باعث شده خیلی بهش جذب بشم...همیشه تفاوت هاست که موجب جاذبه میشه! مثل دو قطب آهنربا!
ولی لورد آدم ضعیفی نبود! اون حتی پیش از یه بین هم به یه موجود قوی تبدیل شده! پس دلیل لورد چی می تونست باشه!؟
-و میدونی...اون یه لبخند فوق العاده متفاوت داره! وقتی بهت لبخند میزنه نمیتونی محوش نشی و لبخند نزنی! لبخندش مثل یک اکسیر میمونه که به وجود آدم تزریق میشه و خوشی و عشق رو به تک تک سلولای آدم وارد میکنه! حتی طرز راه رفتنش...نگاه کردنش! همگی متفاوت اند! اون پر از ضد و نقیضه! پر از پارادوکس های قشنگ...آروم و گاهی خشن! ساکت و گاهی پرحرف! مهربان و گاهی بدجنس! اون خیلی جذابه
نگاهمو از صورت خندانش گرفتم؛ انگار از حرف زدن درمورد یه بین لذت میبرد و شور و هیجان خاصی داشت! درمورد پارادوکس های شخصیتی یه بین، آیا لورد هم اینگونه نبود؟ لورد هم برخلاف حرف های پشت سرش بود! ولی به قول معروف، تا نباشد چیزکی مردم نگویند چیزها! ولی درهرحال میشه اینو فهمید همه این موجودات برخلاف خوی اهریمنی و فرابشریشون، مهربون و میشه گفت موجودات خوبی بودند...
-تو از علاقه ی لورد به یه بین خبر داری درسته؟
جا خورده از سوالم اخمی کرد و گفت: چطور؟
-اگه خبرداری...پس چطور انقدر با لورد خوبی؟ انسان ها معمولا با رقیب عشقیشون انقدر گرم و صمیمی نیستن!
همون موقع بود که سالاد رسید؛ بعد رفتن گارسون چنگال رو برداشت و گفت: چون من لورد رو رقیب عشقی خودم نمیبینم! همونطور که گفتم یه بین دختر باهوش و عاقلیه! تصمیم نهایی رو اون میگیره و من به تصمیمش احترام میزارم! هم من هم لورد به این سطح از نگرش رسیدیم که دوستیمونو بخاطر عشق به هم نزنیم! لورد علاوه بر دوست، حاکم منه! و من باید ازش پیروی کنم! من نمی تونم برخلافش باشم و نمیخوام هم که باشم! من و لورد فقط سعی می کنیم بیشتر یه بین رو به خودمون علاقمند کنیم و متاسفانه یا خوشبختانه هردو هم شکست میخوریم! یه بین سعی داره تظاهر کنه میلی به پسرا نداره! اما واقعا اینطور نیست! اون فقط داره تظاهر میکنه و نمی دونم چرا...
لب تر کردم و گفتم: شاید چون نمیخواد رابطه دوستیتونو بهم بزنه! اون هیچکدومتونو انتخاب نمیکنه چون نمیخواد به هم حسودی کنید و رابطتون خراب بشه!
جونگ کوک زد زیر خنده و گفت: این مسخرست! هر عشق یک طرفه ای به مرور از بین میره! اگه یکی از مارو انتخاب کنه و دیگری یه بین رو با اون خوشحال ببینه، کم کم به مرور زمان اونو فراموش میکنه! لورد 120 ساله عاشق یه بینه و نمیتونه فراموشش کنه چون یه بین همیشه تنها بوده و لورد خواسته جای خالی کنار یه بین رو پر کنه! برای پر کردن این جا همش تو فکر بوده و هزاران نقشه کشیده درست مثل من! و همش عشق یه بین بیشتر و بیشتر شده! اما اگه اونو متعلق به من ببینه یا هرکس دیگه! کم کم از عشقش کاسته میشه! همه موجودات اینطورن! کاریش نمیشه کرد! درهرحال...تصمیم نهایی با خود یه بینه! حتی اگه متعلق به من نباشه...خوشحالم که در کنارم دارمش و باهاش زندگی میکنم...شاید همین برام کافی باشه...اما...خب من آدم زیاده خواهیم
این رو گفت و خندید...شاید حق با اون بود...اگه لورد یه بین رو با جونگ کوک ببینه ممکنه از عشقش دست بکشه؟ اصلا من چرا همش داشتم به از بین رفتن عشق لورد به یه بین فکر میکردم؟؟ واقعا چه سودی پشت این خواسته برای من وجود داشت که تا این حد براش هیجان زده بودم؟؟؟
........................
تازه وارد پاندمونیوم شده بودیم که تهیونگ رو درحال حرف زدن با چند تا از نگهبانان دیدیم؛ جونگ کوک رو کرد به من و گفت: تو برو تو! من یکم کار دارم
بعد از جداشدن از جونگ کوک خواستم به سمت پله ها برم که صدای تهیونگ رو شنیدم
-هی آیرین
برگشتم که دوید سمتم و روبروم ایستاد، نگاهش کردم که به گردنم اشاره کرد و گفت: نمیخوای گردنبندمو پس بدی؟
با یاداوری گردنبنش سریع از گردنم درش اوردم و گفتم: اصلا حواسم نبود متاسفانه
گردنبند رو گرفت و گفت: یعنی یک لحظه هم با خودت فکر نکردی چرا بقیه متوجه انسان بودنت نمیشن!؟
خواستم چیزی بگم که پشتشو بهم کرد و رفت؛زیر لب غر زدم: هیچ دلیلی واسه دروغ گفتن به تو ندارم کیم تهیونگ...
.......................
تنها جلوی شومینه نشسته بودم و قهوه می نوشیدم؛ هیچکس تو پاندمونیوم نبود و خیلی ساکت بود!با خودم فکر کردم"فقط چند روز تا کامل شدن ماه مونده."...چقدر دلم برای خانه و خانوادم تنگ شده بود؛ برای بوی گل های داخل باغچه جلوی خونمون...برای خواهرم وندی و حرف هایش راجب دانشگاه و پسر مورد علاقه اش؛ برای غذاهایی که پدرم درست میکرد! برای بوی عطر مادرم...
-آه...تو اینجایی؟
با شنیدن صدایی آشنا برگشتم که ایونجین را خسته درحالی که روی مبل می نشست یافتم؛ بنظر بی حوصله میومد و زیرچشمانش کبود شده بود و صورتش سفید مایل به گچ...
+حالت خوبه؟
چشماشو بست و گفت: نه اصلا! میشه یکم آب بهم بدی؟
بلند شدم و پارچ روی میز رو برداشتم و لیوان رو از آب پر کردم و به دستش دادم؛ آروم شروع به نوشیدن کرد؛ به صورتش نگاه انداختم؛ انگار لاغر تر از دیروز شده بود! کنارش نشستم و گفتم: چت شده ایونجین؟؟
با التماس به چشمانم نگاه کرد و گفت: قول میدی به هیچکس چیزی درموردش نگی؟
سری به نشانه مثبت تکون دادم که گفت:دیشب که داشتم میرفتم سمت خونه...دراکولا بهم حمله کرد و گازم گرفت! بیشتر خون بدنم رو مکید...بی هوش شدم! از دیروز سردرد بدی دارم و همش از حال میرم! اون خیلی از بدنم خون خورده و تقریبا میشه گفت قدرتی برام باقی نزاشته! جبران کردن اون همه خون خیلی سخته آیرین...حتی تمام کیسه خون های داخل یخچال رو هم دزدیده و چیزی برای من باقی نزاشته!
کلافه دست انداخت تو موهاش و داد زد: اخه چرا من!؟
خواستم از کنارش بلند بشم که ناگهان مچ دستم رو سفت گرفت؛ با تعجب نگاهش کردم؛ چشماش بنفش روشن شده بود و انگار خود واقعیش نبود؛ با تعجب نگاهش کردم که آروم زیرلب گفت: شاید تو بتونی اونو بهم برگردونی
حتی صداش تغییر کرده بود؛ نیش هاش بلند شده بود و انگار اماده ی گاز گرفتن بود! این همون ایونجین شاد و خندان همیشگی نبود! آب دهنمو قورت دادم و درحالی که سعی میکردم از چنگش فرار کنم گفتم: نه! اینطور نیست! ایونجین لطفا به خودت بیا
تو یه حرکت دو دستم رو گرفت و منو روی مبل انداخت و خودشم خم شد روم و سرشو اورد جلو؛ جیغ کشیدم و التماس کردم که اینکارو نکنه! دیگه امیدمو از دست داده بودم که ناگهان ایونجین پرت شد وسط اتاق؛ دستی به گردنم اوردم و وقتی از سالم بودنش مطمئن شدم به لورد که جلوم ایستاده بود نگاه کردم؛ به ایونجین که وسط اتاق بیهوش شده بود زل زدم و گفتم: چیکارش کردی؟
لورد رفت و ایونجین رو بلند کرد و گفت: چیزی نیست، فقط برای چند دقیقه بیهوشش کردم!
ایونجین رو روی مبل سه نفره خواباند و رو به من گفت: حالت خوبه؟
سری تکون دادم و گفتم: اره...به موقع رسیدی...
-ایونجین موجود قوی ایه! اون کاملا روی خودش تسلط داره! نمیفهمم چرا ناگهان به تو حمله کرده!؟
خواستم درمورد دراکولا به لورد بگم اما یاد قولم به ایونجین افتادم! چیکار باید میکردم!؟ باید به لورد میگفتم!؟ اون میتونست کمکش کنه؟؟
لورد اومد سمتم و گفت: بهتره بری استراحت کنی! ایونجین بزودی به هوش میاد و بهتره تو اینجا نباشی!
سری تکون دادم و بلند شدم و به سمت پله ها رفتم...قلبم به شدت در سینه ام میکوبید؛ اما می توانستم ایونجین را درک کنم...
.........................
تقریبا یک ساعتی بود که تنها روی تخت دراز کشیده بودم که در باز شد...با دیدن یه بین لبخندی زدم؛ اومد و کنارم روی تخت نشست و گفت: درمورد ایونجین شنیدم...بهت که صدمه نزد؟
-نه من خوبم!
+حتما ترسیدی...میخوای از ذهنت پاکش کنم؟
سری تکون دادم و گفتم: لازم نیست! نگران نباش!
هردو سکوت کردیم که صداشو شنیدم: بعد از شب مسابقه، وقت نشد که تنها شیم...واقعیتش، من این مدت خیلی درمورد حرفای اون شبت فکر کردم! و بهت راجب این قضاوت حق دادم! من از علاقه ی لورد و جونگ کوک به خودم باخبرم و سعی بر سرکوبش دارم...چون واقعا نمیخوام هیچکدومشونو از دست بدم! من اگه با یکیشون باشم، یک روز ممکنه ازهم جدا شیم و من اینو نمیخوام! برای لورد این یه عشق قدیمی و پر از خاطره است و برای جونگ کوک یک مرحم و مکمل که اگه نباشه ممکنه وجودش از هم بپاشه! این که من یک ترنس هستم یه دروغ محظه...من فقط یه استایل پسرانه و تام بوی دارم اما احساساتم دخترانست و هیچ میلی به دخترا ندارم! اینکه به تظاهر به ترنس بودنم اونا رو از خودم دور میکنم تنها راه حلیه که به ذهنم میرسه! اینارو تا بحال به کسی نگفتم...فقط به تو گفتم چون نمیخوام درموردم فکر اشتباهی کنی! یا...هرچی!
لبخندی زدم و گفتم: خب منم زیاده روی کردم...تو خیلی دختر خوب و عاقلی هستی و کارات برنامه ریزی شدن
هردو ساکت شدیم که برای عوض شدن بحث به موهاش اشاره کرد و گفت: یکم بلند تر شدن! باید کوتاهشون کنم
سریع گفتم: نه!
با تعجب نگاهم کرد که گفتم: چند ساله که موهات این مدلیه!؟
تو فکر فرو رفت و گفت: خیلی وقته...شاید 60 سالی میشه یا بیشتر!
زدم زیر خنده و گفتم: چرا یه استایل جدید رو امتحان نمیکنی؟
-مثلا چطوری؟
دستمو زیر چونم گرفتم و گفتم: مثلا رنگ موهات بشه مشکی یا یه رنگ تیره...اوممم البته بزار بلند تر شه! رشد موی شما وامپایرس ها چطوریه؟
زد زیر خنده و گفت: همین الان میتونم تا هرچه قدر که بخوام بلند یا کوتاهش کنم؟
با چشمانی گرد گفتم: جدی؟؟؟
چشماشو بست و گفت: نگا کن
با تعجب نگاهش کردم که ناگهان موهاش شروع به بلند شدن کردند؛ موهای سفید براقش از گوشاش پایین تر و به گردنش رسیدند؛ کم کم اومد پایین تر و به آرنجش رسید
خواست بیشتر شه که گفتم: کافیه!
چشماشو باز کرد و گفت: گفتی مشکی یا یه رنگ تیره؟
سری تکون دادم که ناگهان موهاش از ریشه به تدریج سرمه ای با رگه های بنفش پررنگ شد و ناگهان تمام موهاش سرمه ای شد و دیگه اثری از موهای سفیدش باقی نموند! ناگهان به قدری صورتش عوض شد که اصلا نشناختمش! با دهنی باز نگاهش کردم که گفت: چقدر جوون تر به نظر میام...خیلی وقته موهام بلند نبوده! با اینکه از موی کوتاه خوشم میاد اما موی بلند برای تنوع بد نیست!
دستامو جلوی دهنم گرفتم و با اشتیاق گفتم: خیلی خوشگل تر شدی! خدای من! نمی تونم ازت چشم بردارم!
از رو تخت بلند شد و گفت: میخوام عکس العمل بقیه رو ببینم!
کنارش ایستادم و با هیجان گفتم: منم همینطور!
با هم به طرف در رفتیم که در همزمان باز شد و جیمین توی چهارچوب در ظاهر شد
-بچه ها وقت...
با دیدن یه بین چند لحظه مکث کرد و با تعجب بهش نگاه کرد؛ بالاخره لب تر کرد و با صدایی متعجب پرسید:
-یه بین خودتی؟؟؟؟
یه بین زد زیر خنده و گفت:نه خواهر دوقلومه!
جیمین اومد جلو و در حالی که یه بین رو  برانداز میکرد گفت: خیلی عوض شدی! ببین یه مو چقدر تاثیر داره!
به لباساش اشاره کرد و گفت: از این به بعد دامن میپوشی دیگه؟
یه بین آروم زد تو سرش و گفت: ساکت شو! فقط موهام تغییر کرده! قرار نیست که خودمم تغییر کنم!
جیمین دستشو انداخت رو شونه یه بین و گفت: تو همه جوره جذابی رفیق!
با شوخی و خنده از پله ها پایین اومدیم که بقیه رو جلوی شومینه دیدیم! جیمین بلند داد زد: این شما و این یه بین جدید
با صدای جیمین همه برگشتند سمت ما که ناگهان یونچه جیغ کوتاهی کشید و دوید سمتمون و روبروی یه بین ایستاد و گفت: وااااو! آفتاب از کدوم ور دراومده که یه بین موهاشو اینطور کرده؟؟ این یه انقلاب محسوب میشه!
نگاهی گذرا به بقیه انداختم؛ لورد و جونگ کوک فقط در سکوت داشتند نگاهش میکردند؛ تهیونگ سیگارشو توی جاسیگاری له کرد و گفت: بهتر شدی!
لورد نگاهشو از یه بین گرفت و گفت: درسته! خیلی بهتر شدی!
متعجب از عکس العمل لورد به جونگ کوک نگاه کردم که و رو به یه بین گفت: خیلی بهت میاد!
یه بین رفت روی صندلی نشست و گفت: برای تنوع بد نیست! فکر آیرین بود!
یونچه زد رو شونم و گفت: دمت گرم!
لبخندی زدم و به لورد نگاه کردم؛ انگار این صورت براش تازگی نداشت! مثل اینکه یک عکس قدیمی رو دیده باشه که کلی باهاش خاطره داشته! غرق در تفکر بود که تهیونگ پرسید: لورد گفتی که آخرین راه ورود به آیس لند دروازه ی آب و آتشه؟
لورد به تهیونگ نگاهی گذرا انداخت و گفت: اوهوم...

با دیدن یه بین چند لحظه مکث کرد و با تعجب بهش نگاه کرد؛ بالاخره لب تر کرد و با صدایی متعجب پرسید:-یه بین خودتی؟؟؟؟یه بین زد زیر خنده و گفت:نه خواهر دوقلومه!جیمین اومد جلو و در حالی که یه بین رو  برانداز میکرد گفت: خیلی عوض شدی! ببین یه مو چقدر تاث...

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

پ.ن: نظرتون درمورد چهره جدید یه بین چیه؟

RED WOLF 3 (The Story Only I Didn't Know)Where stories live. Discover now