تنها توی پذیرایی پاندمونیوم نشسته بودم که یه بین رو روبروم دیدم.
-باید صحبت کنیم آیرین
با تعجب گفتم: چیزی شده؟
لبخندی زد و دستشو بالا اورد و به کتاب کهنه ی توی دستش اشاره کرد و گفت: اطلاعات جالبی برات دارم!
...................
به نوشته ی روی کتاب نگاه کردم؛ یونانی بود
-چی نوشته؟
+افسانه ی گرگنماها...اینو به طور اتفاقی توی کتابخونه ی لوک پیدا کردم!
کتاب رو باز کرد و گفت: اینجا نوشته شده منشا گرگینه ای به اسم ردوولف با چشمانی قرمز و بدنی بسیار قوی به هزاران سال پیش برمیگرده! به فردی به اسم لایکن! که روزی زئوس یا خدای خدایان رو به ضیافتی دعوت میکنه و به او گوشت انسان میده! زئوس که این حرکت رو غیرانسانی و بی احترامی میدونه اونجا رو به آتش میکشه و لایکن و همراهانش رو تبدیل به گرگ میکنه! لایکن و همراهانش به سمت جنگل روانه میشوند که در آنجا با کاهنانی روبه رو میشوند که باعث میشن اونا بتونن دوباره به حالت انسانیشون برگردند! اسم این قبیله که قدرتمند ترین گرگنماهای تاریخ هستند لایکن هست! که ژنتیک تو به اونا برمیگرده!
گرگنماها به چند دسته تقسیم میشوند! تو که ردوولف هستی و از دسته ی لایکن و چشمان قرمزی داری پس دسته اول یا آلفا هستی! تو قوی ترین گونه ی این جدولی و برای قدرتمندتر شدند چندین راه وجود داره! طوری که قدرتت بی نهایت باشه!
اینجا نوشته شده برای 60 درصد رسیدن قدرت بهت و دائمی بودنش باید جون اعضای پک یا گروهتو بگیری...
با تعجب نگاهش کردم که گفت: که تو جون لورد رو ناخواسته گرفتی! حالا برای اینکار باید جون من و جونگ کوک رو هم بگیری!
-راه بعدی چیه؟
لبخندی زد و گفت: راه دوم اینه که اعضای پک بهت اعتماد و وفاداری کاملی داشته باشند! طوری که تحت هر شرایطی پشت تو باشند! در این روش تو 100 درصد قدرت رو به دست میگیری ولی دائم نیست! اینجاست که میگن، گرگ ها همیشه گروهی قدرتمندترن!
لبخندی زدم که گفت: اینجا نوشته شده اگه یک آلفا بوجود بیاد قدرت رو از یک آلفای دیگه میدزده و صاحب قدرتش میشه! کاری که تو در قبال لورد انجام دادی! لورد یک آلفای اصیل بوده پس تو خیلی قدرت رو باید ازش گرفته باشی!
دومین دسته بتاها هستند که برای زنده موندن نیاز به آلفا یعنی تو دارند! مثل من...جونگ کوک و بقیه ی گرگینه های آلیستیا!اینجا نوشته شده رنگ چشم امگاها معمولا زرد و آبی هست و تنها چشم قرمزی که وجود داره تو هستی!
چیزی که ممکنه به کارت بیاد اینه که چی باعث میشه ناگهانی و بدون نیاز به نور ماه تبدیل بشی!
اینجا نوشته شده اولینش خشم هست! اگه عصبانی بشی و ضربان قلبت بالا بره تعداد هورمون های گرگی بدنت بالا میرن و تبدیل به گرگ میشی! دومی شهوت هست! سومی ماه کامل! چهارمی غرش یک آلفا که خودت هستی...پنجمی اراده! که اگه ارادت قوی باشه و اون لحظه واقعا بخوای تبدیل بشی، میشی!
سری تکون دادم و گفتم: هم جالبن هم ترسناک...واقعا ازت ممنونم یه بین
زد تو حرفم و گفت: ولی آیرین! باید دشمناتو هم بشناسی!
کتاب رو ورق زد و گفت: دشمنان تو در مرحله اول خون آشام ها هستند! خطرناک ترین و بدترین دشمنت! دومین ضدگرگینه خاکستر کوهستان، سومی چوب خاکستر کوهستان، چهارم نقره و پنجم شکارچی گرگ هست!
چیزهایی هم مثل آب مقدس و صلیب برای گرگینه ها فقط یک داستان و افسانه است که منشا تاریخی نداره!
کتاب رو بست و گفت: تو بخاطر زنده کردن دوباره ی پاندمونیوم خیلی از قدرتتو از دست دادی! برای باز پس گیریش یا باید مارو بکشی یا اعتمادمون رو به دست بیاری! من بهت اعتماد دارم آیرین!
دستم رو گرفت و گفت: من با لوک مخالفم و تا لحظه ی اخر هم می مونم! مهم نیست چه اتفاقی میوفته چون اون نمی تونه به من صدمه بزنه! من تا اخر پشتتم یه بین!
لبخندی به روش زدم که گفت: این کتاب رو پیشت داشته باش! مطمئنم لازمت میشه! یادت باشه! تو موجود قوی و خارق العاده ای هستی!
دستشو روی کتاب گذاشت و ادامه داد: و مردن تو حتمی نیست و فقط یک احتماله! تو جاودان نیستی اما به راحتی هم نخواهی مرد! آینده ی این سرزمین و مردمانش توی دستان توه! مطمئنم که تاریخ از تو به عنوان بهترین حاکم آلیستیا یاد خواهد کرد!
سری تکون دادم که متوجه ی موهاش شدم؛
-کوتاهشون کردی؟
به موهاش که کمی پایین تر از گوشش و کنار گردنش بود دست زد و گفت: خیلی بلند بودند اذیتم میکردند!
سرمو جلو بردم و گفتم: اولش فکر کردم بخاطر نوره اما انگار رنگشم مشکی کردی!
زد زیر خنده و گفت: ممنون از توجه زیادت به من
هردو زدیم زیر خنده؛ به چشمان طوسیش که مثل شیشه بودند و برق میزدند نگاه کردم و گفتم: تو واقعا دختر فوق العاده ای هستی یه بین...حالا میفهمم چرا لورد 120 سال عاشقت بوده
لبخند کمرنگی زد و گفت: من فقط خودمم؛ قطعا منم اشکالات و نقص هایی دارم...مثل...کنترل نکردن احساساتم! اینکه نمی تونم کسی که دوستش دارم رو کنارم داشته باشم خودش یک نقصه!
موهاشو نوازش کردم و گفتم: با دیدنت یاد مادرم میوفتم...ممنونم که هستی!
......................................
-چیزی شده آیرین که خواستی من رو ببینی؟
کمی از نوشیدنی داخل لیوان رو نوشیدم و گفت: تو...جئون جونگ کوک! پسر خوانده ی رئیس قبیله ی گرگینه هایی درسته؟
اخمی کرد و گفت: خب؟
+باید پدر خواندت رو ببینم...تنها! میشه بهم بگی اون کجاست؟
-خب اونا بخاطر قراردادی که آلکاترا امضا کرده به همینجا، به پایتخت، اومدند...اگه میخوای فردا میبرمت به دژشون!
لبخندی زدم و گفتم: عالیه!
هردو بلند شدیم که ناگهان دوریتا رو روبروم دیدم؛ با صورت جدیش بهم نگاه کرد و گفت: متاسفم که سرزده مزاحمتون شدم سرورم! اما مسئله ی مهمی هست که باید حتما باهاتون در میان بگذارم!
........................
با تعجب گفتم: جدی میگی؟
سری تکون داد و گفت: کاش شوخی بود! لوک حتی به آیس لند هم رحم نکرده و خیلی از اسکورزهارو بر علیه من و آلیستیا شست و شوی مغزی داده! اسکورزها موجوداتی نیستند که به راحتی تسلیم طمع و غریزه اشون بشن! اون عوضی حتما کلکی پیاده کرده...
عصبی شقیقمو مالش دادم که گفت: من نمی خوام آیس لند رو از دست بدم آیرین! آلکاترا با اون قراردادی که امضا کرد من رو تو دردسر انداخت اما همچنان حاکمیت آیس لند رو دارم! آیس لند سرزمین اجدادی منه و من نمیخوام پای انسان ها درش باز بشه! در ضمن! آیس لند یک سرزمین جادوئیه! اگه آخرین دیوار هم فرو بریزه جادوی آیس لند باطل میشه و تمام یخ ها آب میشن و چیزی از سرزمین ما باقی نمی مونه! باید یه کاری بکنیم!
+پس یعنی تو هم طرف منی؟
از روی مبل سلطنتی بلند شد و گفت: من فقط میخوام سرزمینم نابود نشه! همین...اینو بدون که هرکاری از دستم بربیاد برای از بین نرفتن آلیستیا و آیس لند می کنم! آیس لند فقط روی کاغد دیگه جزئی از آلیستیا نیست اما درونا هنوز پیوند قوی و جادویی با آلیستیا داره و من از بابتش نگرانم
خواست بره که برگشت و اینبار با نگاهی مظلوم و پر از التماس نگاهم کرد و با صدایی اروم تر گفت: من بهت اعتماد دارم...تو ردوولفی! اگه قوی ترین موجود تاریخ نتونه مارو نجات بده پس چه کسی می تونه؟
بعد از رفتنش دستمو عصبی به روی میز کوبیدم و داد زدم: لوک عوضی خودم با همین دوتا دستام خفت می کنم...
........................
به چمدان توی دستای یونچه و یه بین نگاه کردم و گفتم: خب؟ جایی میخواید بریم؟
یونچه چمدانشو روی زمین گذاشت و گفت: با مادرم دعوام شد و از خونه زدم بیرون! فکر نکنم به این زودی ها برگردم
به یه بین نگاه کردم که گفت: انتظار نداری که با دشمنمون تو یه خونه باشم؟
زدم زیر خنده و گفت: خب...کار خوبی کردید رفقا!
یه بین چمدانشو در دست گرفت و درحالی که یه سمت پله ها میرفت گفت: موقع شام بیدارم کنید
.......................
به ایونجین که در حال خوردن چیپس بود نگاه کردم و گفت: تو...خواهر تهیونگ! یک شکارچی خون آشامی درسته؟
سری تکون داد و گفت: تازه فهمیدی؟
-احتمالا...اینجا کس دیگه ایم جز تو شکارچی خون آشام هست؟
اخمی کرد و گفت: شکارچی ها معمولا زندگی پر رمز و رازی دارند و خودشونو در معرض دید نمی زارند! شکارچی خون آشام ها از هر قبیله ای هستن! من که شکارچی خون آشام قبیله ی وامپایرس هام...احتمالا بیشترین میزان شکارچی توی قبیله ی گرگینه ها باشه چون واقعا از هم متنفرن!
-شکارچی گرگ چی؟
+شکارچی گرگ...اونا معمولا انسان یا خون آشامن!
توی آلیستیا انسان وجود نداشت...پس دشمن من باید یک خون آشام میبود...
توی فکر بودم که ایونجین گفت: برای از بین بردن شکارچی باید اول صلاحشو از بین ببری آیرین!
-منظورت چیه؟
لبخندی زد و گفت: راه کشتن خون آشام ها گل شاه پسند فراوان به همراه آب مقدسه! و مقداری جادو که به راحتی میشه فراهمش کرد! اما گرگینه ها...صلاحشون به سختی پیدا میشه...گل شاه پسند و آب مقدس همه جا هست !
-اول باید همه شونو یک جا گیر بیارم! بعد زهرو روشون بریزم
پا روی پا انداخت و گفت: نمک!
-چی؟
به یه بین اشاره کرد و گفت: با نمک و کمی جادو می تونی راهشونو سد کنی! آتیش زدنشونم ایده خوبیه!
در فکر فرو رفتم که گفت: چند تاشونم بزار واسه من! خیلی وقته شکار نکردم
لبخندی زدم و نگاهمو ازش گرفتم که صدای تهیونگ رو شنیدم: فرداشب سومین دیوار فرو میریزه!
جیمین گفت: هنوز تا دیوار هشتم وقت داریم
تهیونگ به من نگاه کرد و گفت: به محظ مردن ردوولف دیوار هشتم هم میریزه و آلیستیا جزئی از دنیای انسان ها میشه!
یه بین گفت: ولی اگه ردوولف نمیره چی؟
تهیونگ زد زیر خنده و گفت: این احتمال رو برای لورد هم داشتیم! اما میبینی که...
یه بین در فکر فرو رفت و گفت: ولی من روح اون رو در بین مردگان نمیبینم
همگی با تعجب نگاهش کردیم که گفت: ما ساحره ها قدرت دیدن مرده هارو داریم اما...چرا من روح اون رو در بین مرده ها نمیبینم؟؟
به پاندمونیوم اشاره کرد و ادامه داد: اینجا فقط با تپش قلب یا روشن بودن ذهن لورده که پاندمونیومه! فقط با تصورات آیرین نمی تونست راحت به حالت قبلیش برگرده!
جونگ کوک گفت: یعنی میگی که لورد زندست؟
یه بین دست انداخت تو موهاش و گفت: فقط یک فرضیه است...
تهیونگ با تعجب گفت: پس اون جسم کیه اون بالا که توی تابوت دراز کشیده؟!
چند لحظه همگی سکوت کردیم که یه بین گفت: اون تعویض جسم کرده
دوباره نگاهش کردیم که ادامه داد: روحشو وارد یک جسم دیگه کرده! روح که هرگز نمیمیره! لورد یه جاهایی همین جاهاست!
به ما نگاه کرد و گفت: شایدم درون یکی از همین جسم ها
ایونجین کاسه چیپس که تا اون لحظه تو آغوشش بود رو روی میز گذاشت و گفت: شبیه فیلمای ترسناک شد! بیخیال بابا! هرجا که هست...امیدوارم حالش خوب باشه
..............................
مشغول خوردن صبحانه بودم که صدای دراکولا رو در حالی که داد میزد شنیدم:
-این حمام چرا انقدر کثیفه؟ شما خدمتکارا دقیقا اینجا چه غلطی میکنید؟
با تعجب نگاهش کردم که اومد مجاورم روی صندلی پشت میز نشست و کمی آب پرتقال توی لیوانش ریخت؛ با صدایی آروم گفتم: صبح بخیر
بدون اینکه نگاهم کنه سری تکون داد و گفت: حالت چطوره؟
-خوبم؛ تو چی؟
کمی از آب پرتقالشو نوشید و گفت: میخواستم برم حموم اما انقدر کثیف بود که حالم بهم خورد
-اگه بخوای می تونی بری تو اتاق من دوش بگیری
زیر چشمی نگاهم کرد و گفت: فکر خوبیه
عسل رو گذاشتم جلوش و به صورتش که خالی از هرگونه زخمی بود نگاه کردم و گفتم: زخمات خوب شدن؟
گیج دستی به صورتش کشید و چیزی نگفت؛ صبحانم تقریبا تموم شده بود؛ از روی صندلی بلند شدم و گفتم: امروز ساعت 11 جلسه است! حتما پاندمونیوم باش
سری تکون داد و چیزی نگفت؛ من هم به سمت کتابخانه رفتم...
.......................
یه بین موهاشو پشت گوشش انداخت و گفت: امیدوارم متوجه ی توضیحاتم شده باشید
تهیونگ به من نگاه کرد و گفت: خب تنها گرگینه های این جمع یه بین و جونگ کوک هستند!
به جونگ کوک نگاه کردم و گفتم: درسته! و من امروز میخوام برم با رئیس قبیله ی گرگینه ها صحبت کنم و اعتمادشون رو به دست بیارم
جیمین گفت: گرگینه ها خیلی سرسختن و خیلی کم پیش میاد کسی رو به رهبریشون بگیرن!
جواب دادم: من نمیخوام رهبرشون باشم جیمین! فقط میخوام اعتمادشون رو بدست بیارم
یه بین گفت: برای اینکار باید قدرتتو به رخ بکشی! و نشون بری که لیاقت اعتمادشون رو داری!
سری به نشانه "فهمیدم" تکان دادم و به دراکولا که ساکت نشسته بود و داشت خودکارش رو به میز آروم میکوبید نگاه کردم و گفتم: نظر تو چیه دراکولا؟
نگاهم کرد و گفت: منم درمورد بدست اوردن اعتماد گرگینه ها موافقم! اما چطوره که به فکر بدست اوردن اعتماد بقیه گروه ها هم باشیم؟
یه بین قبل من جواب داد: آیرین برای قدرتمند شدن فقط به اعتماد گرگینه ها نیاز داره...
دراکولا پوزخندی زد و گفت: ولی لوک یک لشکر از خون آشام ها داره! خون آشام ها دشمن و قاتل گرگینه ها هستن! پس چطوره وامپایرس ها و مخصوصا ساحره رو هم با خودت همراه کنی؟
ایونجین گفت: وامپایرس ها که راضی میشن اما راضی کردن ساحره ها خیلی سخته
یه بین گفت: اون با من! ساحره ها از خون آشام ها متنفرن...قطعا می تونم راضیشون کنم
تهیونگ هم به ایونجین نگاه کرد و گفت: شاید ماهم بتونیم وامپایرس هارو راضی کنیم!
ایونجین سری تکون داد و گفت: درسته! وامپایرس ها با ما!
به روشون لبخند زدم که جونگ کوک گفت: امروز، من هم همراهت به دژ گرگینه ها میام!
.........................
توی باغ مشغول حرف زدن با یه بین بودم که دراکولا رو مشغول سیگار کشیدن توی تراز طبقه ی اول دیدم؛
-یه بین بنظرت چی باعث از بین رفتن زخم های دراکولا شده؟
یه بین اخمی کرد و گفت: مگه زخماش از بین رفتن؟ توجه نکردم...
سری تکون دادم و گفتم: اره! و برام عجیب بود که ناگهان بعد این همه سال چطور از بین رفتند!
یه بین سرشو انداخت و "نمیدونم" آرومی گفت!
با اخمی که بخاطر تابش نور خورشید بود به دراکولا زل زده بودم که نگاهش به نگاهم گره خورد؛ به جایی که ایستاده بود نگاه کردم و به یاد بوسه ی لورد و خودم تو همون مکان افتادم؛ لبخند کمرنگی روی لبم نشست و نگاهم رو ازش گرفتم و به سمت باغ قدم برداشتم...
......................
••یه بین••
بالاخره وارد اتاقش شد؛ قبل اینکه در رو ببنده همراهش وارد اتاق شدم و در رو بستم؛ با تعجب نگاهم کرد و گفت: چته؟
به صورتش نگاه کردم و گفتم: قطعا می دونی که این موضوع رو از هرکی مخفی نگه داری از من نمی تونی جناب لورد!
لبخندی زد و گفت: ولی دو روز دیرتر فهمیدی خانوم باهوش!
-زنده شدن دوباره ی پاندمونیوم! ندیدن روحت توی مرده ها! از بین رفتن زخم های صورت دراکولا...
دست انداختم تو موهام و گفتم: کی کمکت کرد؟ برای اینکار به یک ساحره نیاز داشتی! چانیول؟؟
سری تکون داد که ادامه دادم: و روح دراکولا الان کجاست؟ دو روح در یک بدن؟
سری تکون داد و گفت: روح اون داخل بدن مرده ی منه! یک روح در یک بدن!
زدم زیر خنده و گفتم: می دونستم یه کلکی سوار میکنی...تو به راحتی آلیستیا و تاج و تخت رو ول نمی کنی!
به چشمام زل زد و گفت: بخاطر تاج و تختم برنگشتم! بخاطر آیرین برگشتم...
چند لحظه مکث کرد و گفت: نمی تونستم به حال خودش رهاش کنم! اون تنهایی نمی تونست از پسش بربیاد!
دستامو تو جیب شلوارم انداختم و گفتم: عه جدی؟ خوشحالم که به فکر آیرین هم هستی چون داره به هر دری میزنه که تورو برگردونه! می تونستی حداقل این موضوع رو به اون بگی!
نفس عمیقی کشیدم و گفتم: اون دوستت داره لورد!
-میدونم
+تو چی؟ دوستش داری؟؟
چند لحظه در فکر فرو رفت؛ گوشه لبشو گاز گرفت و گفت: نمی دونم...
+اگه نمی دونی پس چرا بوسیدیش؟
دست انداخت تو موهاش و گفت: تو اون فرصت کم نمی تونستم تبادل اطلاعات کنم و چیزهایی که بعدا لازمش میشه رو نشونش بدم! تنها راهش همین بود!
+ولی لورد...تو کسی رو بوسیدی که دوستت داره! اگه ایونجین یا یونچه بودند براشون مهم نبود اما آیرین...
لبخند کمرنگی زد و گفت: خودم حواسم بهش هست! گفتم که! بخاطر اونه که الان اینجام...
نگاهم رو ازش گرفتم و گفتم: تو بخاطر جونگ کوک تهدیدم کردی! حالا نوبت منه!
یه قدم رفت نزدیک ترش و گفتم: من آیرین رو خیلی دوست دارم! انقدر که بخاطرش به لوک پشت کردم! آیرین رو تحت هیچ شرایطی تنها نمیزارم و کمکش میکنم! اما اگه ببینم به احساساتش صدمه زدی ازت نمیگذرم! الانم که قدرتی نداری...کارم خیلی راحت تره!
زد زیر خنده و گفت: ببخشید؟ یادت نره که دراکولا با چه قدرتی برگشت! انقدر که حتی توهم از پسش برنمیومدی! الانم من تو جسم اونم! درسته به اندازه خودم قدرت ندارم اما قدرتای دراکولا رو که دارم! این رو نگفتم چون قراره به آیرین صدمه بزنم! این رو گفتم که حد خودتو بدونی و من رو تهدید نکنی!
ابرویی بالا انداختم و گفتم: و توهم یادت باشه حتی در برابر قدرتمند ترین موجود آلیستیا ساحره ها همیشه برنده ان!
این رو گفتم و از اتاقش بیرون رفتم...حس ششمم بهم میگفت که لورد آیرین رو دوست داره! اما عاشقش نبود! نه اونقدر و همون احساسی که آیرین نسبت به لورد داشت!
YOU ARE READING
RED WOLF 3 (The Story Only I Didn't Know)
Fantasyتو یه رویا بودی بعد واقعیت و حالا فقط یه خاطره ای... -فصل ٣ ردوولف📔 "داستانی که فقط من نمی دونستم"