28(GoodBye LORD)

1.3K 202 53
                                    

••یه بین••

-چی داری میگی لوک؟؟
درحالی که مشغول ور رفتن با یک سرنگ بود گفت: یه بین تو خیلی وقته با من زندگی میکنی و دختر خوانده ام هستی! می دونی که چیزی رو بخوام باید به دست بیارم
گیج و سردرگم گفتم: چطور میتونی به لورد خیانت کنی؟؟
لبخندی زد و گفت: خودتو با نقش بازی کردن خسته نکن
زدم تو حرفش و گفتم: من به دوستام تحت هیچ شرایطی پشت نمیکنم لوک! لورد هم دوست منه!
از روی مبل بلند شد و اومد سمتم؛ تو چشمام نگاه کرد و گفت: مگه تو نبودی که می خواستی با انسان ها زندگی کنی؟
-این مال خیلی وقت پیشه! من الان تو آلیستیا راحتم لوک! هروقت که بخوام میرم به دنیای انسان ها...
سرنگ رو به سمتم گرفت و گفت: یه نمونه خون از لورد دارم و حالا تو...باید یک نمونه خون از آیرین بگیری و برام بیاری
به سرنگ نگاه کردم و گفتم: داری امتحانم میکنی لوک درسته؟؟؟
-متاسفانه خیر! بعد این همه سال حداقل این یه کار رو می تونی در حقم بکنی؟!همم؟
عصبی به چشماش نگاه کردم و با صدایی که پر از عصبانیت بود و سعی میکردم کنترلش کنم گفتم: بهتره یادت باشه لوک که قدرت من و تو تقریبا برابره! تمام این سال ها تو به عنوان پدر کار خاصی برای من نکردی که الان داری منت میزاری!
سرنگ رو به سمت مخالف پرت کردم و به گردنبندش اشاره کردم و ادامه دادم: تنها کاری که کردی پیوند زدن قدرتت به قدرت من بود! که اینم بخاطر خودت بود نه چیز دیگه! هیچ وقت! با من مثل زیر دستت رفتار نکن
خواستم از کنارش رد بشم که گفت: دلت قرصه جون میدونی نمی تونم تورو بکشم اما...یادت باشه بقیه دوستاتو میتونم
برگشتم سمتش که گفت: اون پسره گرگینه...جونگ کوک بود اسمش؟
با تعجب نگاهش کردم که ادامه داد: میتونم از همین الان صدای ناله هاشو وقتی تمام قدرتشو میگیرم بشنوم
نتونستم خودمو کنترل کنم و رفتم جلو و یخه پیراهنشو گرفتم
عصبی داد زدم: تو این کارو نمیکنی!
-می دونی که می کنم! هرکار که بخوام رو می کنم...توهم بهتره مثل یک دختر خوب طابع پدرت باشی
تو حرکت من رو پرت کرد سمت دیوار و از اتاق بیرون رفت...
باورم نمیشد...باورم نمیشد کسی که تمام مدت بخاطر جنگیدن باهاش کتاب میخوندم و دنبال راه حل بودم لوک پدر خودم بوده...به گردنبندم نگاهی انداختم...قدرت من با قدرت او پیوند خورده بود و اگه من میمردم او هم میمیرد...لوک خیلی وقت پیش بخاطر قوی شدن خودش اینکار رو کرد و قسمتی از قدرت من رو ازان خودش کرد...
...........................
در حالی که از پله های پاندمونیوم بالا میرفتم رو به نگهبان گفتم: جناب لورد هستن؟
-بله خانوم؛ در اتاق کارشون هستند
با وارد شدن به اتاق پشت میز بزرگ جلوی پنجره دیدمش؛ رفتم سمتش که لبخندی زد و گفت: چی باعث شده این وقت روز به اینجا بیای؟
-باید صحبت کنیم لورد!
+خب میشنوم
-اول بزار...تبادل اطلاعات کنیم
بعد از چند دقیقه لبخندی زد و گفت: فهمیدم
درحالی که پاهام میلرزید رفتم روی صندلی نشستم و گفتم: باید چیکار کنم لورد؟
لورد خونسرد گفت: چیزی که میخواد رو بهش بده!
-یعنی میگی خون آیرین رو بهش بدم؟ چی داری میگی؟ اون قطعا میخواد با دی ان ای تو و آیرین کاری بکنه...
روبروم روی صندلی نشست و گفت: پس میخوای جونگ کوک بمیره؟
-معلومه که نه
نگاهم رو ازش گرفتم و به منظره بیرون از پنجره دوختم...
-لورد تو خیلی خونسردی! تو امشب میمیری و آیرین تبدیل به ردوولف میشه! چطور می تونی انقدر ریلکس بشینی اینجا و چایی بنوشی؟
+تو من رو میشناسی یه بین؟
سری تکون دادم که با نگاهی شیطانی نگاهم کرد و گفت: فکر کردی راحت میمیرم؟ بقیه که هیچ...اما از تو انتظار باور کردن این داستان بچگانه رو نداشتم...
با تعجب گفتم: چی داری میگی لورد؟
لبخندی زد و گفت: کمتر از 12 ساعت دیگه خواهی فهمید...
نگاهم رو ازش گرفتم...درسته! لورد همیشه راه حلی توی آستینش داشت...این فرشته ی شیطانی مرموز...
........................
••آیرین••
کاملا ناامید مثل یک جنازه روی مبل سه نفره دراز کشیده بودم و چشمانم رو بسته بودم؛ یونچه و ایونجین هم ساکت بودند و تنها چیزی که سکوت فضارو میشکست تیک تاک ساعت دیواری بود؛ توی فکر بودم که در پاندمونیوم باز شد و صدای تهیونگ توی فضا پیچید:
-چه خبره؟
باید اسمشو بزارم عزای پیش از حادثه؟
زیر چشمی نگاهش کردم که همراه جونگ کوک وارد سالن شدند؛ همزمان لورد و یه بین از پله ها پایین اومدند؛ با دیدن لورد دوباره چشمامو بستم که جونگ کوک گفت: می خواید بشینید اینجا و تسلیم سرنوشت بشید؟
یونچه به من اشاره کرد و گفت: کاری از دستمون برنمیاد! امشب آیرین ردوولف میشه و لورد...
یه بین اومد روی یکی از مبل های تک نفره نشست و گفت: فقط چند ساعت تا بامداد باقی مونده
همین موقع بود که ناگهان در پاندمونیوم باز شد؛ همگی به سمت در برگشتیم که دراکولا رو دیدیم؛ با تعجب بلند شدم که رو به لورد گفت: باید حرف بزنیم
.....................
••دراکولا••
روی صندلی روبروی میز کارش نشستم؛ دکور هیچ تغییری نکرده بود و عکس های بچگی من همچنان روی دیوار بود؛ لبخند کمرنگی زد و گفت: چیزی میل داری؟
به چشمای سیاهش زل زدم و گفتم: آیرین امشب تبدیل میشه درسته؟
سری به نشانه تایید تکون داد؛ ادامه دادم: و تو میمیری؟!
دوباره سرشو تکون داد که گفتم: میشه جلوی مردنت رو گرفت؟
کمی از قهوه اشو نوشید و گفت: فکر نکنم
-مطمئنم نقشه ای داری که انقدر ریلکسی! لوردی که من میشناسم انقدر راحت تسلیم مرگ نمیشه و تاج و تخت و آلیستیاشو به دست یک دختر نمیسپره!
+شاید حق با تو باشه...ولی هر چیزی تاریخ انقضایی داره
عصبی داد زدم: لورد!
با تعجب نگاهم کرد که ادامه دادم: الان اینجا نیستم چون دلم برای تو یا اون احمقا تنگ شده! اینجام...چون حوصله ی مشکلات بعد از مردن تورو ندارم! پیش گیری بهتر از درمانه...الانم اومدم بگم که برای راضی کردن من لازم نیست آیرین یا بقیه رو بفرستی!
+من کسی رو نفرستادم!
از روی صندلی بلند شدم و گفتم: قانون دوم پاندمونیوم! حرفتو رک بزن! فعلا داداش
از اتاق بیرون اومدم که ایونجین رو روبروم دیدم؛ خواستم از کنارش رد بشم که دوباره جلوم سبز شد و گفت: نظرت عوض شد؟
توی چشمای بنفش نگاه کردم و گفتم: چی می خوای؟
سرشو انداخت و گفت: خواستم ازت تشکر کنم
پوزخندی زدم و گفتم: بخاطر تو نبود
از کنارش رد شدم که صداشو شنیدم: اون فقط یک آهنگ نبود!
برگشتم که ادامه داد: ما هممون مثل همیم...
سری تکون دادم و گفتم: تو شاید بتونی به اندازه هارلی دیوانه و بی پروا باشی اما من خیلی بیشتر از جوکر روانی ام
لبخندی زد و گفت: هیجانش رو دوست دارم!
لبمو گاز گرفتم و گفتم: تو از من خوشت میاد؟
-تو چی؟
زدم زیر خنده و گفتم: هارلی رو بیشتر دوست دارم
-ولی من از جوکر خوشم نمیاد
پشتمو بهش کردم و درحالی که از پله ها پایین میرفتم گفتم: انگار مهارت شکارت فقط مختص به خون آشام ها نیست
.................................
••آیرین••
یه بین آروم سرنگ رو از پوستم کشید بیرون و متاسفم آرومی زیر لب گفت؛ لبخندی زدم و گفتم: مشکلی نیست...با از دست دادن چند قطره خون نمی میرم
شیشه کوچک خون رو برداشت و گفت: خیلی خجالت میکشم...از همتون...مخصوصا از تو و لورد! همه این اتفاقات زیر سر لوک بوده! باور کردنش خیلی برام سخته
دستمو روی شونش گذاشتم و گفتم: خودتو سرزنش نکن! تو همیشه پشت دوستاتو گرفتی و براشون مثل یک مادر بودی! لازم نیست خودتو گناهکار بدونی! تو دختر قوی هستی
لبخند کمرنگی زد که لورد و ایونجین از پله ها پایین اومدند
ایونجین با هیجان گفت: دراکولا راضی شد که باهامون همکاری کنه!
لبخندی زدم که جیمین که تازه رسیده بود و کنار شومینه ایستاده بود گفت: خیلی خوبه...
لورد اومد روی مبل تک نفره کنار من نشست و گفت: خب...فقط تا چند ساعت دیگه من پیشتونم...حرفی سخنی؟
تهیونگ سیگارشو خاموش کرد و گفت: گرسنمونه!
لورد نگاهشو از تهیونگ گرفت و رو به نگهبانا داد زد:
-میز شام رو حاظر کنید...
.............................
تازه شروع کرده بودیم که لورد گوشیشو درآورد و گفت: همگی به اینجا نگاه کنید
همه با تعجب به سلفی که انداخت نگاه کردیم که ایونجین گفت: هی لورد! انگار از اینکه این شام آخرته لذت میبری؟
لورد گوشیشو توی جیبش انداخت و بی توجه به ایونجین گفت: آیرین میشه سالاد رو بهم بدی؟
............................
فقط یک ربع به دوازده مانده بود و همگی استرس داشتیم؛ به لورد که توی تراز ایستاده بود و سیگار میکشید نگاه کردم که صدای یونچه رو شنیدم: دارم از استرس میمیرم...
ایونجین دست انداخت تو موهاش و گفت: تا یک ربع دیگه لورد و پاندمونیوم رو از دست میدیم
از کنارشون بلند شدم و به سمت لورد رفتم؛ به آسمان پر از ستاره شب خیره شده بود و انگار افکاری در سر می پروراند؛ کنارش ایستادم و گفتم: لورد...حالت چطوره؟
-بد نیستم...فقط یکم خستم اونم بخاطر اینه که قدرتام دارن آروم آروم به تو منتقل میشم...
به منظره ی زیبا و رویایی آلیستیا زل زدم و گفتم: لورد میخوام یک چیزی رو بهت بگم...
-میشنوم
به روبرو زل زدم و گفتم: میدونم حرفایی که مبخوام بزنم درست نیست اما میخوام قبل از رفتنت اینارو بدونی...از همون لحظه ای که دیدمت تا همین الان همیشه نسبت بهت احساس های گوناگونی داشتم؛ترس،هیجان،اشتیاق،اعتماد و گاهی بی اعتمادی... هر لحظه با کارهات منو شگفت زده کردی و طوری رفتار کردی که انتظار نداشتم...تو یک جنتلمن واقعی بودی و نمیشه عالی بودنت رو انکار کرد!
زد زیر خنده و گفت: می خوای آخر عمری ازم تعریف کنی که با لب خندان از دنیا برم؟
برگشتم سمتش و گفتم: نه می خوام بهت بگم که دوستت دارم!
ناگهان لبخندش خشک شد و بهم زل زد؛ لبمو گاز گرفتم و گفتم: تو همیشه با من مثل یک خواهر کوچک تر و یک دوست رفتار کردی اما...من کم کم بهت وابسته شدم و قلبم با هر لحظه دیدنت تند تر از قبل تپید لورد!
به چشمان سیاهش که برق میزد زل زدم و ادامه دادم: بهت قول دادم که برت میگردونم؛ چون دوستت دارم! نمیزارم چیزایی که سخت بدست آوردی رو راحت از دست بدی لورد!
همون لحظه بود که صدای ساعت توی فضا پیچید و خبر از ساعت دوازده داد؛ نگاهم رو ازش گرفتم که ناگهان صورتم رو با دو دستش گرفت؛ با تعجب نگاهش کردم که ناگهان لب هاشو روی لب هام گذاشت؛ به قدری متعجب و شگفت زده بودم که حتی نمی تونستم در این بوسه ی ناگهانی همراهیش کنم!
بعد از قطع شدن صدای ساعت لباشو از لب هام جدا کرد؛ به چشماش نگاه کردم که ناگهان از حال رفت و جلوی پام روی زمین افتاد؛ همگی به سمتمون دویدند؛ خواستم خم بشم که ناگهان سرم گیج رفت و دنیا پیش رویم تیره و تار شد؛ و آخرین صدایی که شنیدم صدا زدن اسمم توسط یه بین بود...

............
پ.ن: می تونید آینده داستان رو پیش بینی کنید؟😉

RED WOLF 3 (The Story Only I Didn't Know)Where stories live. Discover now