به محض ورودم به پذیرایی پاندمونیوم دراکولا را نشسته بر مبل دو نفره ی کنار شومینه یافتم؛ با یادآوری زجرهایش چشمانم را بستم و خواستم برگردم که صداشو شنیدم
-لورد کجاست؟
به چشمای خسته اش نگاه کردم و گفتم: نمی دونم...معمولا این وقت روز اینجا نیست
کمی از خون داخل لیوانشو نوشید و در سکوت به شومینه زل زد؛ چهره ای جسور و بی پروا داشت و انگار از چیزی نمی ترسید! از اینکه با او همکلام بشم می ترسیدم اما همچنان لورد و آلیستیا برام خیلی ارزشمند تر بودند؛ آرام رفتم روبرویش روی مبل نشستم؛ بهم نگاه انداخت و گفت: من جای تو بودم از همون راهی که اومدم برمیگشتم
لبخند کمرنگی زدم و گفتم: گاهی آدم از بد بودن زیاد و حتی خوب بودن زیاد خسته میشه! از نگاه خسته ات میشه فهمید امروز حوصله زجر دادن کسی رو نداری
ناگهان زد زیر خنده طوری که صدایش توی فضا پیچید؛ به چشمانم نگاه کرد و گفت: تو روان شناسی؟
-شاید باشم
چند لحظه در سکوت نگاهم کرد که گفتم: من می دونم تو گذشته چه اتفاقاتی برات افتاده...و بابتش متاسفم!
سری تکون داد و گفت: ممنونم
ادامه دادم: ولی الان وقت انتقام نیست دراکولا...آلیستیا داره نابود میشه! چطوره که اول زادگاهتو نجات بدی بعد به فکر انتقام باشی؟
دستشو زیر چونه اش گذاشت و گفت: چرب زبان هم که هستی! دیگه چه قابلیت هایی داری؟!
بلند شدم و به سمتش رفتم؛ نمی دونستم کاری که انجام میدم درسته یا نه اما آدم ریسک پذیری بودم؛ کنارش روی مبل دو نفره نشستم؛به خش و زخم های روی صورتش نگاه کردم... پوزخندی زد و گفت: میخوای کار نیمه تموم اون شبمونو تموم کنیم؟
لبخندی زدم و گفتم: سعی نکن ترسناک بنظر بیای!
-چی؟
به چشمانش که پر علامت سوال بود نگاه کردم و گفتم: کاری که تو اون شب با من کردی...حتی تصورش هم برام وحشتناکه! اما...فکر می کنم بتونم ببخشمت و بهت فرصت بدم که خود واقعیتو نشون بدی!
زد زیر خنده و گفت: کی از تو فرصت خواست؟ فکر کردی خیلی آدم مهمی هستی؟
-آره! لورد میمیره و سرنوشت تو و بقیه توی دستای منه! بنظرت به اندازه کافی مهم نیستم؟
چشماشو ریز کرد و گفت: از من چی میخوای دختر پسر شجاع؟
-ازت میخوام برای مدتی هم که شده دشمنی و انتقامتو کنار بزاری و به من برای نگه داشتن آلیستیا و لورد کمک کنی!
+ببخشید؟ مثل اینکه تو هنوز نمی دونی من چقدر از آدما متنفرم! از خدامه که سر به تنشون نباشه و نسلشون منقرض شه!
-ممنونم که ذهنمو خوندی و دیگه نیاز به تعریف کردنش نیست!
از روی مبل بلند شدم و گفتم: تو دلت برای اینجا، برای لورد، برای دوستات و همه تنگ شده! نگو نه که خندم میگیره!
عصبی از روی مبل بلند شد و گفت: میشه کم چرت و پرت بگی؟ تو چی میدونی؟
به چشماش نگاه کردم و داد زدم: اینکه از این سیاهی و زخمی که صورتت رو گرفته متنفری! اینکه گاهی ارزو میکنی کاش الکاترا زندت نمیکرد و همچنان توی اقیانوس غرق شده بودی! اینکه همیشه از خودت میپرسی تو چه گناهی داشتی و چرا بازیچه دست خدایان شدی!
یک قدم رفتم جلو و گفتم: من درکت میکنم دراکولا! چون خودمم زمانی از زمین و زمان بخاطر سرنوشتم متنفر بودم! اما این راهش نیست! با تنفر و انتقام کاری رو از پیش نمیبری! لورد...خیلی دوستت داره!
متوجه اشکی روی گونش شدم که سریع پاکش کرد؛ لبخند کمرنگی زدم! انگار این پسر بچه ی گانگستر هنوز جرعه ای احساسات توی بدنش داشت! عصبی نگاهم کرد و با فکی منقبض شده گفت: دقیقا بخاطر همین از شما آدما متنفرم...
خواست از کنارم رد بشه که مچ دستشو گرفتم؛ با تعجب برگشت سمتم و گفت: این همه جسارت از کجا میاد؟ پوزخندی زد و ادامه داد: تو دیوونه ای؟؟
مچشو فشار دادم و گفتم: فکراتو بکن و بهم جواب بده! میخوای بهم کمک کنی که همه چی رو درست کنیم یا میخوای همچنان تو سایه ی تاریکی بمونی و از دور به جمع دوستانه ی اونا نگاه کنی و شاهد از دست رفتن آلیستیا باشی؟
دستش رو ول کردم و به سمت پله ها رفتم؛ بدنم میلرزید اما احساس قدرت میکردم! من با دراکولا، کسی که هرکاری از دستش برمیومد، خیلی قوی و با اقتدار حرف زده بودم! و البته، منطقی!
..........................
••آنا••
کمی از چایی داخل فنجان را نوشیدم و گفتم: من از چیزی سردرنمیارم...ردوولف؟ یعنی چی که لورد میمیره و دیوارا فرو میریزند؟
درحالی که سیگار میکشید و به قالی زل زده بود گفت: منم نمیفهمم،تو از همه چی خبر داشتی و مثل یک دختر بچه من رو دنبال کردی و یک دردسر جدید برامون درست کردی!
-تو که گفتی بخاطر من تو دردسر نیستی...
بهم نگاه کرد و گفت: تعارف بود...
اخمی کردم و گفتم: خب...اون دختره! اسمش چی بود!؟
-آیرین!
سری تکون دادم و ادامه دادم: همون...یکم زیادی خوشگل بود...منم فکر کردم یکی از همون دختراس که باهاشون میرفتی کلوب! ولی یهو دیدم سر از جنگل درآوردین! برام عجیب بود و کنجکاو شدم...
دستشو زیر چونش گذاشت و گفت: چرا باید کنجکاو بشی؟ و اون همه راهو دنبال ما بیای؟ با چشمای بنفشش نگاهم کرد و گفت: نکنه از من خوشت میاد؟
پوقی زدم زیر خنده و گفتم: این چه حرفیه! ما فقط دوستیم! به عنوان یک دوست نگرانت بودم همین! تو دچار یک توهم خود بینی حاد شدی!
لبخندی زد و گفت: فهمیدم!
زیرچشمی نگاهش کردم؛ کاش میشد بگم آره ازت خوشم میاد! اما...خیلی سخت بود! مخصوصا گفتنش به یک دوست...
...........................
••ایونجین••
یونچه به آیرین نگاه کرد و گفت: چت شده؟
آیرین با چهره ای ناراحت گفت: امروز دراکولا اومده بود اینجا...باهاش حرف زدم که بلکه راضیش کنم دست از دشمنی برداره و بهم کمک کنه
-خب؟
+خب گفتم که بهم جواب بده اما...احتمالا جوابش منفیه!
یونچه دستشو زیر چونش گذاشت و گفت: با هرکی باید مثل خودش رفتار کرد!
-خب یکم خشن بودم! اما انگار خشن بیشتر می اندازتش رو دنده لج!
زدم تو حرفشون و گفتم:دل یه هنرمند رو باید با هنر به دست آورد
هردو نگاهم کردند که گفتم: دراکولا یک موزیسینه! کسی که گیتار الکتریکی رو اختراع کرده کم کسی نیست! طبق داستانا صدای گیتار اون زیبا ترین صدا و آهنگ آلیستیا بوده! پس...چطوره که با آواز دلشو به دست بیاریم؟
یونچه پوزخندی زد و گفت: نگو که انتظار داری سه دست لباس رنگی بپوشیم و بریم جلوش برقصیم؟ خیلی قشنگ میزنه سرمونو از تنمون جدا میکنه!
زدم زیر خنده و گفتم: نه! اون معمولا توی کلوپ ها و کافه هاست! میتونیم بریم روی سن و وقتی که اون اونجاست صحنه رو بترکونیم! قطعا خوشش میاد!
آیرین سری تکون داد و گفت: فکر باحالیه! ولی من صدام خوب نیست!
یونچه هم گفت: منم گیتار بلد نیستم!
لبخندی زدم و گفتم: اون از من خوشش میاد! منم که گیتار بلدم و صدامم بد نیست! پس میرم و با یک آهنگ راضیش میکنم
یونچه لیخندی زد و گفت: عالی میشه! ولی صبر کن ببینم! گفتی اون از تو خوشش میاد؟؟
.............................
-سه تا کلوپ و کافه گشتیم و خبری از دراکولا نبود!
گیج گفتم: این آخریشه!
به محض ورود به کافه دراکولا رو سر یکی از میز ها درحالی که پاهاشو روی میز روی هم انداخته بود و سیگار میکشید دیدم! با اشتیاق گفتم: اونجاست!
آیرین گفت: ایونجین آهنگ درستی انتخاب کردی؟
-آره نگران نباش! حس یک دختر دبیرستانی رو دارم که قراره جلوی کراشش آهنگ بخونه
همگی زدیم زیر خنده که یونچه گفت: برو دیگه وقتو تلف نکن
از یونچه و آیرین جدا شدم و به سمت گروه موسیقی که مشغول کوک کردن ساز ها بودند رفتم؛ خواننده دوستم بود و باهاش هماهنگ کردم که میخوام یک آهنگ بخونم و اونم قبول کرد! اسم آهنگ رو بهشون دادم و اونا مشغول آماده شدن شدند
دراکولا پشتش به من بود اما آیرین و یونچه طرف دیگر سالن با لبخند و البته نگرانی نگاهم میکردند؛ خیلی استرس داشتم؛ گیتار الکتریکی رو به دست گرفتم و سعی کردم به آینده ی آلیستیا فکر کنم...
لبمو به میکروفون نزدیک کردم و چشمانم رو بستم و شروع به خوندن کردم
YOU ARE READING
RED WOLF 3 (The Story Only I Didn't Know)
Fantasyتو یه رویا بودی بعد واقعیت و حالا فقط یه خاطره ای... -فصل ٣ ردوولف📔 "داستانی که فقط من نمی دونستم"