••آیرین••
از ماشین پیاده شدم و گفتم: خدای من اینجا دیگه کجاست؟
جونگ کوک زد زیر خنده و گفت: نگو که انتظار یه دیزنی لند رو داشتی؟
-نه؛ ولی اینجا خیلی بیشتر از تصوراتم ترسناکه
مکانی که توش بودیم شبیه یک استادیوم رومی بود! یک گودال خیلی بزرگ با عمق کم! که دور تا دور سنگ بود و کوهستان! چند قدم که جلو رفتیم متوجه ی قلعه ای درست در داخل کوه شدم! سنگ ها همگی خاکستری رنگ بودند و هیچ گیاه و چیز سبزی آنجا دیده نمیشد! اطرافم پر از سرباز بود؛ همونموقع بود که رئیس قبیله ی گرگینه ها از قلعه بیرون اومد و روبرومون ایستاد! لبخند تحسین برانگیزی زد و گفت: خوش آمدید سرورم
لبخندی زدم که ناگهان تمامی سرباز ها روی زمین زانو زدند و با هم یک صدا فریاد زدند: خوش آمدید
نگاهم رو ازشون گرفتم و با لبخند به جونگ کوک نگاه کردم!
.........................
••ایونجین••
کاغذ رو روی میز گذاشتم و گفتم: خب آلکاترا! فکر نمی کنم راضی کردن تو خیلی کار سختی باشه!
آلکاترا اخمی کرد و گفت: همیشه از خودم می پرسم که چرا سر توی پررو رو از سرت جدا نمی کنم!
زدم زیر خنده و گفتم: از بس دوست داشتنی و خوشگلم! دلت نمیاد
لبخندی زد که گفتم: مطمئنم تو آلیستیا رو انقدر دوست داری که دلت نمیخواد پای هیچ انسانی بهش باز شه و درب و داغونش کنه!
موهای سفیدش رو پشت گوشش انداخت و گفت: حوصلتو ندارم
با قلم مخصوصش کاغذ رو امضا کرد و گفت: به ردوولف بگو! وامپایرس ها تا لحظه آخر پشتش هستن! بخاطر آلیستیا...
نتونستم خودمو کنترل کنم و داد زدم: وای آلکاترا خیلی ماهی فدای اون اخلاق گندت بشم من
با اخم نگاهم کرد و گفت: پاشو گمشو بیرون دیگه
از اتاقش که بیرون اومدم تهیونگ به سمتم اومد و گفت: چیشد؟
به قرارداد امضا شده ی توی دستم نگاه کردم و گفتم: حله!
لبخندی زد و گفت: می دونستم...
دستاشو انداخت تو جیبش و گفت: ولی نمی فهمم چرا آلکاترا انقدر با تو خوبه!؟ انگار نور چشمشی!
به قرار داد نگاه کردم و گفتم: چون جنی هیچ وقت براش دختری نکرد! و من همیشه به جای اون کنارش بودم و حالشو خوب کردم! حالا فهمیدی؟
همونطور بهم نگاه کرد که ادامه دادم: آلکاترا برام مثل مادرمون می مونه! خیلی براش احترام قائلم و دوستش دارم...
...........................
••آیرین••
بعد از اینکه خدمتکارا لیوان های شربت رو روی میز گذاشتند و رفتند رئیس قبیله گرگینه گفت: خب...چی باعث شده که به اینجا بیاید؟
صدامو صاف کردم و گفتم: لوک، ارتشی از خون آشام ها داره! که همچنان داره به تعدادشون افزوده میشه! از اسکورزها...وامپایرسها و حتی گرگینه ها! من به عنوان حاکم فعلی آلیستیا و قوی ترین مهره ی گرگینه ها باید بخاطر بیشتر شدن قدرتم اعتماد همنوع هامو به دست بیارم!
پیرمرد لبخندی زد و گفت: بله درسته! ولی این قدرتی که به شما میرسه ابدی نیست و فقط تا زمانیه که اعضا بهتون اعتماد رو داشته باشند! به محظ از بین رفتن یا خدشه دار شدن اعتمادشون قدرت از شما سلب میشه!
-می دونم! و اینم می دونم که هرگز کاری نمی کنم که ذهنیتشون درموردم عوض بشه و اعتمادشون رو از دست بدند!
پا روی پا انداختم و گفتم: من می دونم که خون آشام ها برای گرگینه ها خطرناکن و یک گاز اونا می تونه یک گرگینه رو از پا دربیاره! اما من برای ارتشم به گرگینه ها نیازی ندارم! من وامپایرس ها و ساحره ها و اسکورزهارو دارم! گرگینه ها...فقط اعتمادشون رو میخوام! برای قدرتم برای جنگیدن با خود لوک! نه چیز دیگه
پیرمرد سری تکون داد و به قرار داد نگاه کرد و گفت: کجا رو باید امضا کنم؟
.........................
با خنده ورقه رو روی میز گذاشتم و گفتم: گرگینه ها!
ایونجین هم کاغذ بعدی رو روی میز گذاشت و گفت: وامپایرس ها!
همزمان جیمین کاغذ دیگری روی میز گذاشت و گفت: اسکورزها!
یونچه با لب و لوچه ی آویزون گفت: یعنی یه بین تونسته ساحره هارو راضی کنه؟
جونگ کوک جواب داد: واقعا راضی کردنشون سخته! درموردش شک دارم
رو به جیمین گفتم: تو کی وقت کردی به آیس لند بری؟
لبخندی زد و گفت: خواستم کار رو براتون راحت تر کنم
تهیونگ سیگاری روشن کرد و گفت: امشب سومین دیوار فرو میریزه
ایونجین نیشگونی از برادرش گرفت و داد زد: تو زمان سنجی؟ همش سه شب مونده! دو شب مونده! امشبه! کم استرس وارد کن بهمون
تهیونگ بی اعتنا گفت: میگم که حواستون به تایم باشه
با صدای باز شدن در پاندمونیوم هرسه برگشتیم که یه بین رو دیدیم! دستشو بالا اورد و به کاغد توی دستش نگاه کرد و با لبخند گفت: اینم از ساحره ها!
...........................
••یه بین••
مشغول قدم زدن توی سالن و رفتن به سمت پله ها بودم که ناگهان دستم به سمت یکی از اتاق ها کشیده شد؛ با تعجب به دراکولا نگاه کردم که در اتاق رو بست و گفت: باید حرف بزنیم
-خب؟
+باید اون شیشه خونی که لوک از خون من داره رو برام بیاری!
اخمی کردم که گفت: نمی تونم که تا ابد تو بدن دراکولا بمونم!
گیج گفتم: نمیفهمم...جسم تو مرده! چطور ممکنه دوباره برگرده!؟
-اون جسم اره! ولی با وارد شدن خون جسم قبلیم به روحم دوباره جسمم رو به دست میارم! البته...یک جسم جدید!
دست انداختم تو موهام و گفتم: نفهمیدم!
-بیخیال شو! فقط اون شیشه خون رو برام بیار!
+ولی من از عمارت لوک بیرون اومدم! نمیبینی؟ اینجا تو پاندمونیوم با آیرین زندگی می کنم
-می تونی که به یک بهانه ای برگردی!!
با اخم نگاهش کردم که گفت: خواهش میکنم من که نمی تونم تا ابد تو بدن دراکولا بمونم! روح اون بدنشو میخواد!
+خیلی خب یه کاریش میکنم...
خواستم برم بیرون که گفت: به آیرین که چیزی نگفتی؟
برگشتم سمتش و گفتم: باید چی میگفتم؟ مردی که عاشقشی خودشو تو بدن برادرش جا داده و راست راست داره جلوی چشمت راه میره و عین خیالشم نیست که تو داری بخاطر برگردوندنش به هر دری میزنی!؟
نگاهشو ازم گرفت که با صدایی اروم گفتم: باید تا الان میفهمیدی که من آدم فضولی نیستم لورد! تا خودت نگی من حرفی نمیزنم
.................................
••لورد••
YOU ARE READING
RED WOLF 3 (The Story Only I Didn't Know)
Fantasyتو یه رویا بودی بعد واقعیت و حالا فقط یه خاطره ای... -فصل ٣ ردوولف📔 "داستانی که فقط من نمی دونستم"