••یه بین••
چند روزی بود که با جونگ کوک تنها نشده بودم و تقریبا مثل دوتا غریبه بودیم! مثل قبل به سمتم نمیومد و این باعث شد که ناگهان خیلی زیاد دلتنگش بشم...گوشیم رو برداشتم و بهش مسیج دادم: "کجایی؟"
سه دقیقه گذشت که جواب داد: بیرونم،چطور؟
تایپ کردم: وقت داری؟
...................
تنها روی نیمکت پارک نشسته و منتظر جونگ کوک بودم؛ هوا مثل اغلب اوقات ابری و گرفته بود! استرس داشتم و پوست لبمو می کندم؛ نمی دونستم باید بهش چی بگم...توی فکر بودم که صداشو شنیدم:
-یه بین
سرمو بلند کردم که روبروم دیدمش! از روی نیمکت بلند شدم و گفتم: نیم ساعت دیر کردی
دستاشو توی جیب شلوار جینش انداخت و گفت: متاسفم یکم کار داشتم...
سری تکون دادم و نگاهم رو ازش گرفتم که گفت: چرا می خواستی من رو ببینی؟
به چشماش نگاه کردم و گفتم: الان دیگه باید برای دیدنتم دلیل داشته باشم؟؟
ابرویی بالا انداخت که گفتم: میخواستم ببینمت چون...
نمی تونستم بگم...من تابحال به هیچ پسری ابراز علاقه یا دلتنگی نکرده بودم و حتی احساسش هم برام مبهم و گنگ بود! نگاهم رو ارش گرفتم و گفتم: چون دیروز همش عطسه می کردی! فکر کردم که حتما سرماخوردی یا حساسیتی چیزی داری!
با تعجب نگاهم کرد که ادامه دادم: تو اصلا خوب لباس نمی پوشی! هر روز هم میری حموم و با موهای خیست اینور و اونور میری! منم باشم سرما میخورم!...در ضمن! خوب هم غذا نمیخوری همش چیزای چرت و مضر میخوری! بدنت باید از نظر غذاهای مفید تامین باشه!
لبخند کمرنگی زد و گفت: خب دیگه؟؟
-دیگه...اها...خوب و کامل هم نمی خوابی! شبا همش با جیمین یا تهیونگ مشغول بازی هستین! بسه دیگه!
+توصیه هاتون تموم شد خانوم دکتر؟
زیرچشمی نگاهش کردم که گفت: متاسفم؛اما باید برم
پشتشو بهم کرد و چند قدم برداشت که صداش زدم
-جونگ کوک
برگشت سمتم؛ به چشمای براقش که منتظر نگاهم میکردند زل زدم؛ دستام رومشت کردم! باید میگفتم! بابد میگفتم دلم برات تنگ شده! باید میگفتم دوستت دارم!
+خب؟
-مواظب خودت باش...
پشتم رو بهش کردم و زودتر از اون به سمت مخالف قدم برداشتم؛
یک ربعی میشد که سرم رو انداخته بودم و زیر بارش برگ ها قدم برمیداشتم؛ دستمو از توی جیب شلوارکم بیرون اوردم و آروم پیشونیمو مالش دادم...
-آروم باش یه بین...هیچکس تاحالا ناگهانی غرورشو نشکونده که تو دومی باشه! آره...جونگ کوک همیشه هست! باید به خودت فرصت بدی!
ایستادم؛ عصبی بودم؛ چشمامو بستم!
-ولی هیچکس توی وضعیت الان شما نبوده یه بین! کسی نمیدونه دراینده آلیستیایی هست که جونگ کوکی هم باشه یا نه! فرصتی نداری!یا الان یا هیچ وقت!
اروم چشمامو باز کردم! و زمزمه کردم: یا الان...یا هیچ وقت
با تمام وجود به سمت جای اولمون دویدم؛ باید بهش میگفتم! ما فرصت زیادی نداشتیم! قلبم برای اولین بار بعد از مدت ها به تپش افتاده بود و هیجان داشت! انگار میخواست از سینه ام بیاد بیرون و جونگ کوک رو در آغوش بگیره! درحالی که می دویدم به یاد اولین دیدارم با جونگ کوک افتادم...
"توی جنگل مشغول مسیج دادن به لورد بودم که ناگهان یک گرگ پرید روم؛ دستاش که دو طرف بدنم بود رو گرفتم و سعی کردم از خودم دورش کنم اما خیلی قدرت داشت و باعث شد که دستم زخمی بشه! به چشمای زرد عسلیش زل زدم و سعی کردم با قدرت ساحره بودنم اونو از خودم دور کنم که موفق هم شدم! گرگ ازم دور شد و روی زمین افتاد و بعد از چند دقیقه تبدیل به یک پسر با بدنی عضلانی و پر از زخم شد! رفتم بالا سرش و به چهرش نگاه کردم! چهره معصومی داشت و بنظر تازه کار میومد! یک دستمال از جیبم دراوردم و خم شدم و کنارش روی زمین نشستم؛ مشغول پاک کردن خون های صورتش بودم که ناگهان چشماشو باز کرد و تو یک حرکت دو دستم رو گرفت و من رو روی زمین انداخت و خودش روم نیم خیز شد؛ با تعجب نگاهش کردم که گفت: تو کی هستی؟
به روش لبخند کمرنگی زدم و گفتم: میتونی یه بین صدام کنی!
فشار دستاش که کمتر شد دستی که دستمال توش بود رو به سمت صورتش بردم و درحالی که خون روی صورتش رو پاک میکردم گفتم: بنظر تازه کار میای! اما خیلی قدرت داری!!
بدون اینکه از روم بلند بشه به چشمام خیره شد و گفت: چشمات...خیلی قشنگه
به عقب هلش دادم و از روی زمین بلند شدم و درحالی که خودم رو می تکوندم گفتم: می دونم..."
ایستادم...خیلی وقت بود که محل قرارمون رو هم رد کرده بودم اما خبری از جونگ کوک نبود! خم شدم و نفس نفس زدم! عصبی زیرلب گفتم: دیر کردم...
-دنبال من میگردی؟
با شنیدن صداش سرمو بلند کردم که روبروم دیدمش! با خنده نگاهمو ازش گرفتم و گفتم: ای پسره ی عوضی...
زد زیر خنده و در سکوت نگاهم کرد؛ ایستادم و به چشمای زردش که با حالت خاصی نگاهم میکردند نگاه کردم! چشمامو بستم...نتونستم تحمل کنم و چشمامو باز کردم و به طرفش دویدم و وقتی بهش که رسیدم دستامو دور گردنش حلقه کردم و لب هامو روی لب هاش گذاشتم؛ هنوز چیزی نگذشته بود که دستاشو دور کمرم حلقه کرد و سفت من رو به خودش چسبوند! موهاشو با دستم نوازش کردم و بیشتر به خودم چسبوندمش! بوی عطرش و گرمای آغوشش داشت دیوونم میکرد! اون لحظه حسی رو تجربه کردم که تمام عمرم دنبالش بودم...
............................
••آیرین••
-دیشب سومین دیوار هم فرو ریخت
سری تکون دادم و گفتم: اره
ایونجین لبخندی زد و گفت: هنوز تا هشتمین دیوار وقت داریم! نگران نباش!
تهیونگ پوزخندی زد و گفت: اصلا نظرت چیه تا روز اخر خوش بگذرونیم و بیخیال باشیم و پارتی بگیریم و روزی که قراره اخرین دیوار فرو بریزه یه کاری هم بکنیم؟ فقط جهت این میگم که بعدا بخاطرش عذاب وجدان نگیرین!
ایونجین عصبی داد زد: مسخره منظورم این نبود! تو خیلی ضدحالی...
تهیونگ سیگاری روشن کرد که گفتم: رئیس قبیله گرگینه ها گفت 24 ساعت طول میکشه که تمام قدرت به من برسه! هنوز 15 ساعت گذشته!
-بعدش؟ میخوای چیکار کنی اصلا؟ فکر کردی داریم بازی تیکن* می کنیم؟ که تو و لوک رو بزارن روی استیج همو بکوبین و ماهم براتون دست بزنیم؟
با اخم نگاهش کردم که پوکی به سیگارش زد و گفت: تو باید به فکر احتمالات هم باشی! اگه موفق نشدی ما باید چیکار کنیم!؟
-دوباره آلیستیا رو برمی گردونیم!
با صدای دراکولا هر سه برگشتیم که کنار گرامافون دیدیمش! لبخندی زد و گفت: آلیستیا از اول هم جزئی از زمین انسان ها بود! لورد اونو جدا کرد! حالا می تونیم بهش به عنوان یک سفر کوتاه به خانه اش نگاه کنیم و بعدا دوباره برش گردونیم!
تهیونگ لبخندی زد و گفت: عه؟ به همین راحتی؟؟خوبه خودتم میگی لورد! الان ما لورد رو داریم؟
دراکولا به من اشاره کرد و گفت: از لورد قوی تر!
ایونجین گفت: ولی طبق افسانه ها ردوولف هم بزودی خواهد مرد! بعد از پیوستن الیستیا به دنیای انسان ها ردوولف میمیره!
-خب می تونیم کاری کنیم نمیره! اون دقیقا زمان فرو ریختن دیوار هشتم میمیره پس میتونیم جلوی مردنش رو توی لحظه بگیریم!
با تعجب گفتم: چطوری؟
-هنوز نمی دونم...
همون موقع بود که گوشی ایونجین زنگ خورد
-الو
+...
-اوه بابا حالت چطوره
+...
-باشه...
تلفن رو قطع کرد و رو به تهیونگ گفت: باید بریم خونه بابا
تهیونگ اخمی کرد و گفت: چیشده؟
ایونجین از روی مبل بلند شد و گوشیشو توی جیب پشتی شلوارش گذاشت و گفت: نمیدونم،زود باش
بعد از رفتن تهیونگ و ایونجین دراکولا آهنگی پخش کرد و رفت سمت بار؛ لیوانی که مخصوص لورد بود رو برداشت و توش سه تا یخ ریخت و وودکا؛ زیر نظرش گرفتم که یک دستشو روی میز گذاشت و با دست دیگش لیوانو به لباش نزدیک کرد! این ژست همیشگی لورد بود! فقط لورد توی جمع ما سه تا یخ توی لیوانش میریخت! با خودم گفتم" اونا برادر هستن! احتمالا دراکولا حرکات لورد رو زیر نظر داشته و ازشون کپی کرده!"
توی فکر بودم که از بار فاصله گرفت و اومد روبروی من روی مبل تک نفره ی کنار شومینه،جای همیشگی لورد، نشست! با گیجی نگاهش کردم؛ چشماشو بست و گفت: چیه؟ چرا بهم زل زدی؟
-هیچی...فقط حرکاتت منو یاد یک نفر می انداخت
لبخندی زد و گفت: که اینطور
-لورد
بهم زل زد که ادامه دادم: یاد اون افتادم! همیشه سه تا یخ توی لیوانش میریخت! و عاشق این آهنگی که گذاشتی بود! و همینطور ژستت؛خیلی شبیهش بود!
زد زیر خنده! نگاهش کردم که گفت: تو تا این حد بهش توجه میکردی؟ حتی تعداد یخ هاشم میشمردی؟
خجالت زده نگاهمو ازش گرفتم که گفت: لورد...چه چیزی رو تو دنیا بیشتر از همه می خواست؟
مکثی کردم و گفتم:بنظر من، آرامش...
-تو...می تونی اون آرامش رو به روحش هدیه بدی!؟
خیلی از سوالش جا خوردم! گیج گفتم: چطور می تونم اینکارو بکنم؟
از روی مبل بلند شد و درحالی که به سمت خروجی میرفت گفت: نمیدونم...
نیم ساعتی از رفتنش گذشته بود؛ کسی که سوالی میپرسه قطعا جوابی براش در نظر داره! از روی مبل بلند شدم و به طرف اتاقش رفتم! از پله ها بالا رفتم و به جلوی در اتاقش رسیدم دستمو روی دستگیره گذاشتم که صدای یه بین رو شنیدم
-لورد من که بیکار و علاف نبودم! فردا برات میارمش
گوشامو تیز کردم که صدای دراکولا رو شنیدم:
+روح دراکولا بدنشو میخواد میفهمی؟ باید زودتر اون شیشه خون لعنتی رو برام بیاری که بتونم به جسم خودم برگردم!!!!
با چشمانی گرد به راهرو نگاه کردم که یه بین گفت: خیلی خب...امشب به یه بهانه ای به عمارتش برمیگردم
.........................
با دستانی لرزان کتاب جادو و افسانه های آلیستیا رو باز کردم و در منو به دنبال چیزی به نام تعویض جسم گشتم که پیداش کردم؛ سریع صفحه ی 281 رو پیدا کردم و مشغول به خوندن شدم:
-موجودات قوی آلیستیا می توانند برای مدتی کوتاه روح خود را به بدن یکی از اعضای خانواده شان وارد کرده و روح و جسم هارا تعویض کنند!
چشمامو بستم! باورم نمیشد...این امکان نداشت! حرکات دراکولا خیلی شبیه لورد بود اما حتی فکرشم نمی کردم که روح اون توی بدن دراکولا باشه! "متاسفم آیرین"
با یاداوری حرکت دیشب و حرف عجیبش لبخندی زدم!
-پس تاسفت بخاطر پنهان کاریت بود جناب لورد!
خوش حال بودم...از اینکه او تمام مدت اینجا کنارم بوده! اما ناراحت هم بودم از اینکه چیزی به من نگفته بود!
از کتابخانه بیرون رفتم و به سالن پاندمونیوم رفتم که به یاد حرف های یه بین افتادم...اینکه پاندمونیوم بدون وجود لورد غیرممکنه برگرده! اینکه روح اون رو بین مرده ها ندیده! درسته...یه بین همه چیز رو فهمیده بود!
توی فکر بودم که صدای دراکولا رو شنیدم:
-دوباره بارون...
سرمو بلند کردم که جلوی بالکن دیدمش که درحالی که دستاش توی جیب شلوارش بود به منظره بارونی نگاه میکرد! برگشت سمتم و گفت: بارون دوست داری؟
بدنم می لرزید! انگار نای تکون خوردن نداشتم! باورم نمیشد که دراکولا همون لوردیه که من دوستش دارم! به طرفش قدم برداشتم و بهش که رسیدم سیلی محکمی در گوشش خوابوندم؛ با تعجب نگاهم کرد که گفتم: تمام این مدت حال و روز من رو میدیدی ولی حتی یک ذره هم احساس مسئولیت نکردی و بهم نگفتی که روحت اینجاست! لورد...خیلی ازت ناراحتم! چطور تونستی؟
سرشو انداخت و گفت: متاسفم ایرین...
-یه بین میدونست اما من...
اشک روی گونه امو پاک کردم و گفتم: باید هم باشی! خیلی باید متاسف باشی! خیلی زیاد!
مچ دستمو گرفت که پسش زدم و گفتم: به من دست نزن! این جسم لوردی که من میشناختم نیست...
بدون اینکه نگاهش کنم با چشمانی پر اشک به طرف پله ها رفتم و ازش جدا شدم...دلم می خواست بغلش کنم ولی اون جسم لورد نبود...من خود لورد رو میخواستم! چشمای سیاهش رو...لبخند مردانه و زیباشو، خود لورد رو میخواستم...* یک بازی اکشن معروف پلی استیشن
STAI LEGGENDO
RED WOLF 3 (The Story Only I Didn't Know)
Fantasyتو یه رویا بودی بعد واقعیت و حالا فقط یه خاطره ای... -فصل ٣ ردوولف📔 "داستانی که فقط من نمی دونستم"