سرمو روی بالش گذاشتم که صدای یه بین رو شنیدم: متاسفم که باهات بد حرف زدم.
نگاهش کردم که روی تخت روبروییم دراز کشید و گفت: یکم بخاطر جونگ کوک عصبی بودم!
در سکوت نگاهش کردم.
-خب این تقصیر تو نیست...الان ناراحتی و نمی دونی تو آینده چی پیش میاد...الان خانوادت نگرانتن و خودتم بابت اینجا بودنت نگرانی! بهت حق میدم! منم اوایل که یه وامپایرس شده بودم و از دنیای انسان ها به اینجا اومدم این حس رو داشتم...خب زیادم ازش نگذشته...
با تعجب گفتم: وامپایرس یعنی چی؟
-بزار خیلی راحت بهت بگم که بفهمی! یه خون آشام! یه خون آشام که پرواز میکنه و البته قدرتش از خون آشام های دیگه بیشتره!
+یعنی الان...تو یه خون آشامی؟
-من،جیمین،ایونجین و تهیونگ...البته من چون یه رگ ساحره هم دارم قدرتم از اونا بیشتره
سردرد گرفته بودم...یعنی من الان بین کلی خون آشام گیر افتادم؟
-خیلی خون سردی! معمولا آدما اگه بفهمن تو یه خونه با چهارتا خون اشام و یه گرگینه ان سکته میکنن؛ولی تو انگار برات فرقی نداره!؟
سری تکون دادم و گفتم: وقتی بدونی که چیزی به پایان زندگیت نمونده و هرلحظه ممکنه چند دقیقه پیش رو به یاد نیاری همه چی برات بی مفهوم میشه! خب من واقعا ترسیدم ولی فکر میکنم شما خون اشام های خوبی هستین
لبخندی زد و گفت: نمیخوام بترسونمت اما هیچ خون آشامی خوب نیست! همه به وقتش خود واقعیشونو نشون میدن!
چند لحظه سکوت که گفت: من ٢٠ ساله وامپایرس شدم! وقتی تبدیل شدم ١٩ سالم بود و بدنم توی فرم ١٩ سالگیم مونده! الان ٣٩ سالمه! ولی بدنم ١٩ سالشه!
-چه جالب...شما کارتون چیه اینجا؟ تحصیلات چی؟
+ما هممون مدرسه مون رو تو دنیای انسان ها تموم کردیم ... تو دنیای ما مدرسه وجود نداره!
ناگهان بلند شد و روی تخت نشست و گفت: ولی ما یه زیبایی هایی هم داریم!
لبخندی زدم و گفتم: مثلا؟
-رنگ چشمامون! که با رنگ بال هامون یکیه! من چشمام طوسیه و بال هامم طوسی! جیمین رنگ چشما و بالاش زرده! تهیونگ قرمز! ایونجین بنفش! میدونی...رنگ چشم یه جورایی قدرت رو نشون میده! اولین رنگ که قدرتمند ترین هست متعلق به لورده! بی رنگ! یه جورایی نامرئی! اون بال ها و رنگ چشماش یه رنگ عجیبیه که اصلا نمی فهمیش! بعد از اون سیاه و خاکستری و طوسی!
-پس تو یه درجه از قدرتمند ترین پایینی؟!!!!
لبخندی زد و گفت: یه جورایی...شبیه من تو آلیستیا فقط ٦ نفر دیگه هست که رنگ چشم و بالشون طوسیه!
سری تکون دادم که گفت: بعد از اون بنفش و آبی و سرخابی تو یه رده ان! یعنی بعد از من ایونجین از همه قوی تره! و بعد اون قرمز و زرد و نارنجی تو رده سومن! یعنی تهیونگ و جیمین قدرتشون یکسانه!
لبخندی زدم که گفت: البته این مخصوص وامپایرس هاست! شبیه این تو گرگ ها هم هست! که رنگ چشم و موی بدنشون وقتی گرگ میشن قدرتشون رو نشون میده! بالاترین قدرت متعلق به ردوولفه! یه گرگ با چشم و موهایی قرمز!
-اون کی هست؟
شونه هاشو بالا انداخت و گفت: هیچکس نمی دونه! طبق افسانه ها اون هنوز متولد نشده! وقتی که اون پا به آلیستیا بزاره همه چی عوض میشه! قدرتی که الان به دست لورده به اون واگزار میشه! همه معتقدن که زمانی که ردوولف بیاد مرز بین دنیای ما و انسان ها شکسته میشه و آلیستیا میشه جزئی از زمین انسان ها! و ما میتونیم برای همیشه در کنار هم در صلح زندگی کنیم!
یه جورایی چیزایی که میگفت برام جالب و سرگرم کننده بود! شبیه داستان بود! یه داستان فوق العاده فانتزی!
...............................
چشمامو باز کردم...صبح شده بود...بلند شدم که تختی که دیشب یه بین روش خوابیده بود رو خالی دیدم...رفتم سمت آیینه و خواستم به خودم نگاه بندازم که ناگهان صورت یه بین روی آیینه ظاهر شد:
-بیدار شدی؟؟ دستشویی توی راهرو دست چپ دومین دره! بعد اینکه کارت تموم شد بیا طبقه پایین! راستی یه دست لباس هم روی تختم برات گذاشتم! من لباس دخترونه ی دخترونه نداشتم دیگه باید ببخشی! پایین میبینمت!
و ناگهان تصویر یه بین جاشو به صورت خودم داد! خدای من انگار قرار نیست از این خواب سحرآمیز بیدار شم!؟
بعد از اینکه دست و صورتم رو شستم لباس هایی که یه بین برام گذاشته بود رو پوشیدم... یه شلوار سیاه شش جیب و یک پیرهن سیاه که روی سمت چپش کوچیک نوشته شده بود:No.1
موهامو دورم ریختم و از اتاق اومدم بیرون...از پله ها پایین رفتم که به محظ رسیدنم در ورودی باز شد و صدای پر از انرژی یه دختر توی فضا پیچید: امیدوارم که دیر نکرده باشمممم
برگشت سمت من که ناگهان ایستاد...چند ثانیه نگاهم کرد و یه قدم اومد جلو...اخمی کرد و گفت: یه انسان؟ توی آلیستیا؟ خونه ی تهیونگ؟؟؟
صورت پر و سفیدی داشت...موهایی سیاه پر کلاغی و چشمایی به رنگ سرخابی! می تونم بگم رنگ چشماش واقعا معرکه بود...
لبمو تر کردم و گفتم: اممم...سلام
لبخندی زد و گفت: سلام!
ناگهان داد زد: یه بیییییین بیا بگو اینجا چه خبرههههههه
با تعجب نگاهش کردم که صدای ایونجبن از پشت سرم اومد: ای لال شی! زهر ترک شدمممم چه خبره؟
دختر با انگشت اشاره به من اشاره کرد و گفت: ایشون کی باشن؟
ایونجین اومد کنارم ایستاد و گفت: یه آدم! انقدر فهمیدنش سخته؟
دختر با حرص گفت: ایونجین میزنم لهت میکنما!
ایونجیم پوقی زد زیر خنده و گفت: اوکی تبادل اطلاعات!
طبق معمول تبادل اطلاعاتشون هردو چند لحظه ساکت شدند که دختر رو کرد به من و گفت: ای وای بمیرم برات!
غمگین نگاهش کردم که گفت: حالا تورو یه کاریش میکنیم فعلا بدبختی یه جای دیگس!
ایونجین گفت: چی شده؟
یه پاکت از تو کیفش دراورد و گرفت سمت ایونجین و گفت: فرداشب! مهمونی! کجا؟ پاندمونیوم!
ایونجین سریع کارت رو ازش گرفت و شروع کرد به خوندن...سرشو بلند کرد و به من نگاه کرد و گفت: اخه چرا فرداشب؟!!!!!!!
دختر که هنوز اسمشو نمی دونستم گفت: یعنی نریم؟ بریم؟ چیکار کنیم...
-شما برید! من نمیام
به طرف صدا برگشتیم که یه بین رو توی پذیرایی دیدیم
ایونجین رفت سمتش و گفت: هییی! اون دفعه هم تو نیومدی! این بار دیگه لورد تنبیهت میکنه!
کمی از مایع قرمز داخل لیوانی که دستش بود نوشید و گفت: من قدرتم از همتون بیشتره! قطعا میتونم از پس تنبیهش بربیام!
همین موقع بود که در ورودی باز شد و جونگ کوک و تهیونگ اومدن داخل...جونگ کوک نگاهی به دختر چشم سرخابی کرد و گفت: یونچه؟ کجایی تو؟
یونچه نگاهی به تهیونگ انداخت و گفت: دیشب یکم کار داشتم به تهیونگ خبر دادم گفتم که نمیام!
جونگ کوک رو کرد به تهیونگ و گفت: چرا نگفتی!؟
تهیونگ بی حال و عصبی گفت: مگه با اون همه دردسر دیروز اصلا می تونستم اینو بخاطر بیارم!؟
ایونجین رو به تهیونگ و جونگ کوک گفت: تبادل اطلاعات!
بعد از چند لحظه تهیونگ عصبی اومد سمت من که روی پله ها ایستاده بودم و گفت: همینو کم داشتیم!
کنارم ایستاد و گفت: من میمونم! شما برید!
یه بین از رو مبل بلند شد و اومد سمتمون روبروی من ایستاد و گفت: نه! من می مونم!
تهیونگ عصبی گفت: تو دفعه قبل هم به مهمونی لورد نیومدی! مطمئنا این دفعه تنبیه میشی!
یه بین به من نگاه کرد و گفت: برام مهم نیست! من پیشش می مونم!
تهیونگ ناگهان مچ دستم رو سفت گرفت و رو به یه بین داد زد: گفتم من میمونم!
خواست من رو با خودش ببره که یه بین مچ دست دیگم رو گرفت و در جوابش بلند تر داد زد: منم گفتم نه!
استخوان مچ هردو دستم داشتند از شدت فشار خورد میشدند که ایونجین اومد و دستاشونو گرفت و گفت: چیکار میکنید! الان دستشو میشکونید!
خواست دستشونو برداره اما تلاشش بی فایده بود
باید چیکار میکردم؟ رو کردم به یه بین و گفتم: من نمیخوام بخاطر من تنبیه شی!
یه بین با چشمای طوسیش نگاهم کرد که ادامه دادم: اینطور که معلومه تو یه بار دیگه از دستور سرپیچی کردی! پس نباید دوباره سرپیچی کنی!
یه بین لبخند کمرنگی زد و گفت: لورد نمی تونه به من صدمه ای بزنه! به تهیونگ نگاه کرد و ادامه داد: ولی به اونا چرا!
تهیونگ فشار دستش رو بیشتر کرد و با فکی منقبض و صدایی خشن گفت: تو اونقدرام پیشش محبوب نیستی!
یه بین پوزخندی زد و جواب داد: محبوب نیستم! قوی ام!
دیگه از خورد شدن استخون هام مطمئن بودم که ناگهان نیرویی به دستام وارد شد و دست هردو تاشونو انداخت و چند قدم به عقب پرتشون کرد...سرمو بلند کردم که جیمین رو توی چهار چوب در دیدم...اومد سمتم و مچ دستم رو آروم گرفت و رو به تهیونگ و یه بین داد زد: نکنه فراموش کردین اون یه انسانه! استخونش شکننده اس! اگه یه دقیقه دیرتر میرسیدم استخوناشو خورد میکردین!
به من نگاه کرد و اروم گفت: خوبی؟
تهیونگ اومد سمتم و رو به جیمین گفت: هی! پارک جیمین! چطور جرات میکنی توی خونه ی خودم بهم پوش وارد کنی؟ جیمین لبخندی زد و گفت: تو چی؟ چطور می تونی از امانتی که بهت سپردم اینطوری با خورد کردن اسخون هاش نگهداری کنی؟
سینه به سینه هم ایستاده بودند و به هم نگاه میکردند که جونگ کوک اومد و بینشون ایستاد و گفت: بیخیال دعوا نکنید بچه ها! تو همین موقع ایونجین اومد سمتم و گفت: بیا بریم یه نگاهی به دستت بندازم!
همراه ایونجین رفتم سمت پذیرایی...روی مبل نشستم که یونچه اومد کنارم نشست...بوی عطر شیرین و سردش بهم ارامش داد...چشمامو بستم که گفت: اینا چرا اینجوری میکنن...میخوان قدرتشونو به رخ هم بکشن؟ اگه به قدرت باشه که من از تهیونگ هم قوی ترم!چه برسه به یه بین...
نگاهش کردم ...اخلاقش خیلی شبیه ایونجین بود!
-تو و ایونجین خواهرید؟
به من نگاه کرد و گفت: وای! یعنی با تهیونگ خواهر باشم؟ نههههه
نگاهشو ازم گرفت و گفت: ما فقط دوستیم...همین!
به صورتش نگاه انداختم...من درمورد ایونجین پرسیدم ولی چرا با اسم تهیونگ جوابمو داد!؟ نکنه از تهیونگ خوشش میاد؟
ناگهان برگشت سمتم و گفت: هییی! فکرای چرت نکن! چرا زمینی ها انقدر منحرفن!
با تعجب گفتم: تو میتونی ذهنمو بخونی؟؟؟
سری تکون داد و گفت: البته! هممون می تونیم!
خشکم زده بود...یکم توانایی هاشون زیاد نیست؟
ایونجین همراه جعبه کمک های اولیه اومد سمتمون و گفت: فکر نکنم شکسته باشه...
.........................
نگاهی به دست باندپیچی شدم انداختم که یونچه گفت: چند سالته؟
-نوزده
بعد گفتن حرفم چند لحظه مکث کردم...من سنمو یادمه!!!! لبخندی زدم که گفت: خوشحالم که یادته!
با تعجب نگاهش کردم که گفت: تو تبادل اطلاعات ایونجین همه چی رو بهم نشون داد...دیدم که الزایمر داری و همش سن و اسمت رو تکرار میکردی! الان خواستم ازت بپرسم ببینم یادت هست یا نه!
لبخندی به روش زدم...این دختر بجز یه صورت زیبا و شیرین یه قلب مهربون هم داشت!
تو فکر بودم که جیمین و یه بین و جونگ کوک اومدن تو پذیرایی
جیمین کنار من روی مبل نشست و کفت: بهتری؟ چیزیت نشده؟
-نه،خوبم!
به اطراف نگاه انداختم اما تهیونگ رو ندیدم...
یونچه رو به جونگ کوک گفت: تهیونگ کجاس؟
-رفت یه سیگار بکشه! الان میاد
.......................
نزدیکای ظهر بود...ایونجین و جونگ کوک مشغول درست کردن نهار بودند...یه بین روی مبل دراز کشیده بود و چشماشو بسته بود، جیمین هم سرش تو گوشی بود و یونچه هم کنار من نشسته بود و به مجله های مد نگاه میکرد...
بلند شدم و رو به یونچه گفتم: من میرم تو حیاط!
سری تکون داد و گفت: باشه!
به محظ باز کردن در تهیونگ رو جلوی در دیدم که داشت سیگار میکشید...در رو بستم و رفتم کنارش ایستادم
چند لحظه سکوت که گفت: ما معمولا نهار و شام و صبحانه و از این چیزا نمیخوریم! اونا فقط بخاطر تو دارن آشپزی میکنن...
با تعجب نگاهش کردم که گفت: ما خون آشامیم! یعنی غذامون خونه! نه کلم بروکلی و گوشت مرغ و نوشابه!
لبخندی زدم و گفتم: شما موجودات مهربونی هستین!
پوکی به سیگارش زد و گفت: شاید اونا باش...
-تو چی؟
سرشو برگردوند سمتم و تو چشمام نگاه کرد و گفت: خودت چی فکر میکنی؟
نگاهمو ازش گرفتم و گفتم: فکر نکنم باشی!
سیگارشو زیر پاش له کرد و گفت: رو باغچه ام حساسم مواظب باش!
اینو گفت و رفت داخل...به اسمون ابری نگاه انداختم؛ دلم برای خونه تنگ شده...
YOU ARE READING
RED WOLF 3 (The Story Only I Didn't Know)
Fantasyتو یه رویا بودی بعد واقعیت و حالا فقط یه خاطره ای... -فصل ٣ ردوولف📔 "داستانی که فقط من نمی دونستم"